دیوان بیدل شیرازی/قصّۀ هجران

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
عمر عزیز قصّۀ هجران
از بیدل شیرازی
در گرو باده داد خرقه و دستار
دیوان بیدل شیرازی


قصّۀ هجران نتوان گفت باز عمر بود کوته و مطلب دراز
شمع صفت گر طلبی روز وصل زآتش عشقش همه شب میگداز
گر چه ره وصل بود پر خطر عشق نترسد ز نشیب و فراز
دوست ننالد ز جفاهای دوست گر به حقیقت برسد از مجاز
در دل اگر عشق جمالیت هست خویش چو پروانه بسوز و بساز
روی من و قبلۀ ابروی تو روی جهانی همه سوی حجاز
شرک بود جز بتو کردن سجود کفر بود جز بتو بردن نماز
گرچه برفتم ز درت آمدم با همه مسکینی و عجز و نیاز
بندۀ مسکین به که رو آورد از در شاهنشه مسکین نواز
جمله فقیریم و توئی محتشم جمله فرو مانده توئی کارساز
ما همه یکسان و توئی بی نظیر ما همه محتاج و توئی بی نیاز
تا برود جان نرود از درت بیدل بیچارۀ بی برگ و ساز

***