دیوان بیدل شیرازی/انسان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
دل بت پرست | انسان از بیدل شیرازی |
فتنهٔ آخر زمان |
دیوان بیدل شیرازی |
بنام خداوند بالا و پست | کز او هست شد غیر او هر چه هست | |
نخستین ز ممکن پشیزی نبود | به جز ذات او هیچ چیزی نبود | |
نه بشناختی کس وجود از عدم | نه ممتاز بودی حدوث از قدم | |
نهان یاری از چشم اغیار بود | نه مستی در این خانه هشیار بود | |
ز خود بر رخ خویش بودش حجاب | نهان بود از آفتاب آفتاب | |
نبد مظهری تا نماید مثال | نه آئینه تا که بیند جمال | |
به جز ذاتش آگه کس از راز شد | صفاتش در آن پرده غماز شد | |
بماندی نهان تا ابد کنج ذات | نگردی اگر پای مردی صفات | |
همی خواست تا او خدایی کند | در آئینه ای خود نمایی کند | |
ز ممکن به کف آینه بر گرفت | جمالش جهان را سراسر گرفت | |
به گیتی اگر بد بود یا نکوست | نباشد به جز عکسی از روی دوست | |
کم و بیشی ار بینی اندر جهان | نه از صورت آن نقص ز آئینه دان | |
چو آئینه پاک از کدورت بود | در او منطبع عکس صورت بود | |
مرایا چو شد مختلف در صفات | نماید در او مختلف عکس ذات | |
اگر فی المثل باشد آئینه زرد | همه زرد بینی رخ خویش مرد | |
وجوبست دریا و امکان سراب | وجود همه ذره او آفتاب | |
چو دریای جودش در آمد به موج | عیان گشت اعیان همه فوج فوج | |
چو نزدیک شد کاف امرش به نون | ز کتم عدم خلقی آمد برون | |
بر افراشت نه گنبد آسمان | ملائک درو جمله تسبیح خوان | |
زمین را نگه داشت بر روی آب | چو اندر هوا پاره های سحاب | |
پس از چار ضد آدمی آفرید | ز هر جنس این نوع بر گزید | |
چو می کرد ترکیب انسان درست | بنا کرد منزلگه خود نخست | |
ز بهر خود آراست نی زآب و گل | یکی خلوت خاص یعنی که دل | |
دلی نیست کان جای دلدار نیست | درین خانه جز یار دیار نیست | |
چو شد خانه ی او دل خاکیان | بر او سجده بردند افلاکیان | |
غرض زآفرینش جز انسان نبود | که هر آینه مظهر جان نبود | |
هیولای انسان چو صورت گرفت | امانت بدو داد و حجت گرفت | |
چو دید اندر ایشان سر افکندگی | ببخشیدشان سر خط بندگی | |
بر او جمله محتاج هر چیز که هست | همه زیر دستیم و او چیره دست | |
کرا میرسد تا خدائی کند | جز او دعوی کبریائی کند | |
غنا و بزرگی مر او را سزاست | که از او جز او هر چی بینی به پاست | |
غنی او و ما جمله مشتی فقیر | بزرگ او و ما جمله خلقی حقیر |
***