دیوان بیدل شیرازی/علم الله

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
ترازوی محبت علم الله
از بیدل شیرازی
باغ جنان
دیوان بیدل شیرازی


حيله سازی مشعبد است جهان نقش ها دارد آشكار و نهان
دلربائيست شوخ پر نيرنگ دلستانيست نغر پر دستان
نوعروسيست گرم و خوش منظر چاپلوسيست نرم و چرب زبان
غازه از خون جسم يارانش سرمه از خاك پيكر اخوان
گسترانيده خوان رنگارنگ اندران چيده نعمت الوان
روز و شب از سر فسونسازی خلقی آورده جمع بر سر خوان
مهربانيش جمله لاف و گزاف ميزبانيش جمله مكر و فسان
خوان نهد از برای مهمان ليك در عوض مي ستاند از وی جان
دشمن جان خويشتن باشد هر كه بر خوان او شود مهمان
لقمه اش پارهٔ تن قيصر كاسه اش كاسهٔ سر خاقان
بادهٔ ناب اوست زهر اجل ساقی بزم او بود دوران
كام از او مجو كه اژدهاست ميفكن خويش در دم ثعبان
جهد كن تا فريب او نخوری هان و هان گفتم ای برادر هان
ای بسا سرو قد سيم اندام وی بسا ماه روی غنچه دهان
كه نيست مثال او در گيتی كه نيست همان او در دوران
لعل لبشان در گفتگو خاموش سرو قدشان به زير خاك نهان
بستانيست اين جهان خرم آبيارش و ليك باد خزان
صد هزاران هزار چون من و تو آمدند و شدند زين بستان
بوستان همچنان به جاست هنوز گل به شاخست و عندليب نوان
خوش سرائيست اين جهان ليكن كه مر او را درد است و نه درمان
صبح كالای هستيش بدزدند هر كه يك شب در آن گرفت مكان
ای كه ازاين جهان همی گذری چند فكر جهانی و گذر آن
عيش جاويد چون طمع داری ز سرايی كه نيست جاويدان
كافر ار هستی و اگر مومن گر گدا باشی و گر سلطان
خواه باشی سعيد و خواه شقی خواه باشی تو پير و خواه جوان
ايمنی زان مجو كه نيست ايمن مطلب زان امان كه ندهدامان
نه ابابكر بماند و نه عمر نه ابامور بماند و نه سليمان
ياد دارد زمانه تا بوده است هم ز ضحاك و هم ز نوشروان
هان كجا رفت برز روئين تن هان چه شد گرز رستم دستان
خود گرفتم به مال قارونی يا كه در جاه بر همه سلطان
رفت در خاك دولت قارون رفت بر باد تخت و تاج كيان
تختشان گشت تختهٔ تابوت تاجشان هست خشت گورستان
آنكه بر آسمان زده خرگاه وآنكه ايوان رسانده بر كيوان
همه را حفره های گور مقام همه را توده های خاك مكان
قدر بود ار عروس گيتی را سه طلاقش بداد شاه جهان
دست حق پشت دين و جان نبی ابن عم رسول عالميان
آنكه نازل به شان او تنزيل وآنكه مبعوث شد به انس و به جان
احمد مرسل آنكه بعثتش را ذكر كرده خدای در قرآن
آنكه نه آسمان قرينش را می نيارد به صد هزار قربان
نی غلط گفتم آن شهنشاهی كه وجود سپهر هست از آن
اوست دارای علم دهر از خالق اوست خداوند خلق از يزدان
ممكنی او به قدرت واجب واجبی او به كسوت امكان
هر چه جستيم غير ذاتش نيست ظاهر و باطن آشكار و نهان
خاتم و صادر نخستين است اول و آخر پيام آران
ما به او قائميم و او بر ذات ما به جان زنده و او دهندهٔ جان
جمله چون ذره ايم و او خورشيد جمله چون قطره ايم و او عمان
پايه ی استوار نه گردون پيش طاق رواق هفت ايوان
مشعل افروز بارگاه وجود شرف اندوز عالم امكان
انبيا صورتند و او معنی اصفيا پيكرند و او چون جان
نتوانم سرود مدحش را كه فزونتر بود ز حد بيان
من كم از قطره در مقابل بحر او فزونتر ز بحر بي پايان
خرد و درك وصف او حاشا كه درين پرده ره نبرد گمان
وهم در وصف او بود واله عقل در ذات او بود حيران
درس فرمای آدم و ادريس حكمت آموز عيسی و لقمان
در دبستان علم و معرفتش بوالبشر كودكيست ابجد خوان
ننوشته خط و نخوانده كشيد بر كتاب همه خط بطلان
زينت افزاي عرش از نعلين زيب بخشای چرخ از بكران
پيش ز ايجاد اين زمان و زمين پيشتر از وجود كون و مكان
گوهر ذات او درخشان بود نور پاكش چو آفتاب عيان
گر نبودی وجود گوهر او از زمين و زمان نبود نشان
خلق را نعمتی است از خالق دهر را رحمتی است از رحمان
بندگانراست هادی نجدين عاصيانراست شافع عصيان
بر كف اختيار او باشد لطف و قهر خدای عالميان
لطف او را علامت فردوس قهر او را نشانهٔ تيران
دل و دستش چو بخشش آغازند كمترين جود اوست قلزم و كان
روز محشر كه انبيا باشند همه در كار خويشتن حيران
جمله عاصيان به او دارند چشم اميد گر همه شيطان
نتوانم نوشت مدحش را يكی از صد هزار در ديوان
بيش ازينم مجال گفتن نيست كه ندارد توان نطق زبان
كيست بیدل كه مدح او گويد علم الله خالق الانسان

***