دیوان بیدل شیرازی/رحل اقامت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جلیس دوست | رحل اقامت از بیدل شیرازی |
خود بینی |
دیوان بیدل شیرازی |
باز گوئید ز ما آن بت بی مهر و وفا را | که از این بیش میازار دگر خاطر ما را | |
رمقی بیش نماند از من و اندر دم رفتن | غایت سنگدلی بین که بیفزود جفا را | |
تا که بر روی چو ماهش نظر غیر بیفتد | همچو خورشید حجاب رخ خود کرد ضیا را | |
هر چه کم کرد از آن سو سر زلف تو محبت | کرد افزون تر از آن سو دل ما صدق و صفا را | |
بر نخیزم ز سر کوی تو تا خاک نگردم | بو که چون خاک همی بوسه زنم آن کف پا را | |
زاهد ار گفت حرام است نظر بر تو عجب نیست | او درین آئینه خود بیند و ما صنع خدا را | |
گر بلای دل و جان افعی آن زلف سیاهست | دل دیوانه به جان می خرد این نوع بلا را | |
بهر دلجوئی اغیار دلم گرچه شکستی | خود درستست ولی عهد نخستین دل ما را | |
تو گرفتم ننویسی خط و قاصد نفرستی | چون توانی که کنی منع به کو باد صبا را | |
دی نسیم سر زلفت به من آورد خبر ها | می نبینی که چسان مشک فشان کرده هوا را | |
بیدل افکند به درگاه تو زان رحل اقامت | که کریمان ز در خویش نرانند گدا را |
***