دیوان بیدل شیرازی/اهل ریا

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کلک اهل ریا
از بیدل شیرازی
وصل رخ
دیوان بیدل شیرازی


بیار ساقی گلچهره باده ی گلفام که لحظه ای ببرد از دلم غم ایام
گذشت عمر به بیهوده و نشد معلوم که خود چه بودم از آغاز و چون شوم انجام
جز این ز زندگیی خویشتن ندانستم که شام از پی صبحست و صبح از پی شام
دل از دو روئی اهل ریا به جان آمد خوشا غلامیی صافی دلان درد آشام
نگشته است به کام کسی جهان هرگز طلب کنی ز چه چیزی که زو نجوئی کام
ترا چه عیش به بزمی که نانشسته هنوز صدای کوس رحیلت رسد به گوش مدام
نخست مرد خردمند دل نمیبندد بدان متاع که بایدش دل کند انجام
هوای قصر زر اندود در سرت تا چند نه عاقبت بودت تنگنای گور مقام
لعاب کرم قزت زیب تن بود تا کی ترا که کرم همی خورد آخر این اندام
هنوز پایه ی ایوان به سقف نرسیده که آفتاب حیاتت رسیده بر لب بام
ثمر دهد بر شیرین اگر ننوشندش مرا که تلخ بود در مذاق خلق کلام
درین دیار حرامست بودنت بیدل که خون خلق حلال و شراب ناب حرام

***