شاهنامه/پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
رزم کاووس با شاه هاماوران ۱ |
نهادند زیراندرش تخت عاج | بیاویختند از بر عاج تاج | |
نشست از بر تخت مازندران | ابا رستم و نامور مهتران | |
چو توس و فریبرز و گودرز و گیو | چو رهام و گرگین و فرهاد نیو | |
برین گونه یک هفته با رود و می | همی رامش آراست کاووس کی | |
به هشتم نشستند بر زین همه | جهانجوی و گردنکشان و رمه | |
همه برکشیدند گرز گران | پراگنده در شهر مازندران | |
برفتند یکسر به فرمان کی | چو آتش که برخیزد از خشک نی | |
ز شمشیر تیز آتش افروختند | همه شهر یکسر همی سوختند | |
به لشکر چنین گفت کاووس شاه | که اکنون مکافات کرده گناه | |
چنان چون سزا بد بدیشان رسید | ز کشتن کنون دست باید کشید | |
بباید یکی مرد با هوش و سنگ | کجا باز داند شتاب از درنگ | |
شود نزد سالار مازندران | کند دلش بیدار و مغزش گران | |
بران کار خشنود شد پور زال | بزرگان که بودند با او همال | |
فرستاد نامه به نزدیک اوی | برافروختن جای تاریک اوی | |
بدان شهر بد شاه مازندران | هم آنجا دلیران و کندآوران | |
چو بشنید کز نزد کاووس شاه | فرستادهای باهش آمد ز راه | |
پذیره شدن را سپاه گران | دلیران و شیران مازندران | |
ز لشکر یکایک همه برگزید | ازیشان هنر خواست کاید پدید | |
چنین گفت کامروز فرزانگی | جدا کرد نتوان ز دیوانگی | |
همه راه و رسم پلنگ آورید | سر هوشمندان به چنگ آورید | |
پذیره شدندش پر از چین به روی | سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی | |
یکی دست بگرفت و بفشاردش | پی و استخوانها بیازاردش | |
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد | نیامد برو رنج بسیار و درد | |
ببردند فرهاد را نزد شاه | ز کاووس پرسید و ز رنج راه | |
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر | می و مشک انداخته پر حریر | |
چو آگه شد از رستم و کار دیو | پر از خون شدش دیده دل پرغریو | |
به دل گفت پنهان شود آفتاب | شب آید بود گاه آرام و خواب | |
ز رستم نخواهد جهان آرمید | نخواهد شدن نام او ناپدید | |
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید | که شد کشته پولاد غندی و بید | |
چو آن نامهی شاه یکسر بخواند | دو دیده به خون دل اندر نشاند | |
یکی نامهای بر حریر سپید | بدو اندرون چند بیم و امید | |
دبیری خرمند بنوشت خوب | پدید آورید اندرو زشت و خوب | |
نخست آفرین کرد بر دادگر | کزو دید پیدا به گیتی هنر | |
خرد داد و گردان سپهر آفرید | درشتی و تندی و مهر آفرید | |
به نیک و به بد دادمان دستگاه | خداوند گردنده خورشید و ماه | |
اگر دادگر باشی و پاک دین | ز هر کس نیابی به جز آفرین | |
وگر بدنشان باشی و بدکنش | ز چرخ بلند آیدت سرزنش | |
جهاندار اگر دادگر باشدی | ز فرمان او کی گذر باشدی | |
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد | ز دیو و ز جادو برآورد گرد | |
کنون گر شوی آگه از روزگار | روان و خرد بادت آموزگار | |
همانجا بمان تاج مازندران | بدین بارگاه آی چون کهتران | |
که با چنگ رستم ندارید تاو | بده زود بر کام ما باژ و ساو | |
وگر گاه مازندران بایدت | مگر زین نشان راه بگشایدت | |
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید | دلت کرد باید ز جان ناامید | |
بخواند آن زمان شاه فرهاد را | گرایندهی تیغ پولاد را | |
گزین بزرگان آن شهر بود | ز بیکاری و رنج بیبهر بود | |
بدو گفت کاین نامهی پندمند | ببر سوی آن دیو جسته ز بند | |
چو از شاه بشنید فرهاد گرد | زمین را ببوسید و نامه ببرد | |
به شهری کجا سست پایان بدند | سواران پولادخایان بدند | |
هم آنکس که بودند پا از دوال | لقبشان چنین بود بسیار سال | |
چنین داد پاسخ به کاووس کی | که گر آب دریا بود نیز می | |
مرا بارگه زان تو برترست | هزاران هزارم فزون لشکرست | |
به هر سو که بنهند بر جنگ روی | نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی | |
بیارم کنون لشکری شیرفش | برآرم شما را سر از خواب خوش | |
ز پیلان جنگی هزار و دویست | که در بارگاه تو یک پیل نیست | |
از ایران برآرم یکی تیره خاک | بلندی ندانند باز از مغاک | |
چو بشنید فرهاد ازو داوری | بلندی و تندی و کندآوری | |
بکوشید تا پاسخ نامه یافت | عنان سوی سالار ایران شتافت | |
بیامد بگفت آنچ دید و شنید | همه پردهی رازها بردرید | |
چنین گفت کاو ز آسمان برترست | نه رای بلندش به زیر اندرست | |
ز گفتار من سر بپیچید نیز | جهان پیش چشمش نیرزد به چیز | |
جهاندار مر پهلوان را بخواند | همه گفت فرهاد با او براند | |
چنین گفت کاووس با پیلتن | کزین ننگ بگذارم این انجمن | |
چو بشنید رستم چنین گفت باز | به پیش شهنشاه کهتر نواز | |
مرا برد باید بر او پیام | سخن برگشایم چو تیغ از نیام | |
یکی نامه باید چو برنده تیغ | پیامی به کردار غرنده میغ | |
شوم چون فرستادهای نزد اوی | به گفتار خون اندر آرم به جوی | |
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه | که از تو فروزد نگین و کلاه | |
پیمبر تویی هم تو پیل دلیر | به هر کینه گه بر سرافراز شیر | |
بفرمود تا رفت پیشش دبیر | سر خامه را کرد پیکان تیر | |
چنین گفت کاین گفتن نابکار | نه خوب آید از مردم هوشیار | |
اگر سرکنی زین فزونی تهی | به فرمان گرایی بسان رهی | |
وگرنه به جنگ تو لشگر کشم | ز دریا به دریا سپه برکشم | |
روان بداندیش دیو سپید | دهد کرگسان را به مغزت نوید | |
چو نامه به مهر اندر آورد شاه | جهانجوی رستم بپیموده راه | |
به زین اندر افگند گرز گران | چو آمد به نزدیک مازندران | |
به شاه آگهی شد که کاووس کی | فرستادن نامه افگند پی | |
فرستادهای چون هژبر دژم | کمندی به فتراک بر شست خم | |
به زیر اندرون بارهای گامزن | یکی ژنده پیلست گویی به تن | |
چو بشنید سالار مازندران | ز گردان گزین کرد چندی سران | |
بفرمودشان تا خبیره شدند | هژبر ژیان را پذیره شدند | |
چو چشم تهمتن بدیشان رسید | به ره بر درختی گشن شاخ دید | |
بکند و چو ژوپین به کف برگرفت | بماندند لشکر همه در شگفت | |
بینداخت چون نزد ایشان رسید | سواران بسی زیر شاخ آورید | |
یکی دست بگرفت و بفشاردش | همی آزمون را بیازاردش | |
بخندید ازو رستم پیلتن | شده خیره زو چشم آن انجمن | |
بدان خنده اندر بیفشارد چنگ | ببردش رگ از دست وز روی رنگ | |
بشد هوش از آن مرد رزم آزمای | ز بالای اسب اندر آمد به پای | |
یکی شد بر شاه مازندران | بگفت آنچ دید از کران تا کران | |
سواری که نامش کلاهور بود | که مازندران زو پر از شور بود | |
بسان پلنگ ژیان بد به خوی | نکردی به جز جنگ چیز آرزوی | |
پذیره شدن را فرا پیش خواند | به مردیش بر چرخ گردان نشاند | |
بدو گفت پیش فرستاده شو | هنرها پدیدار کن نو به نو | |
چنان کن که گردد رخش پر ز شرم | به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم | |
بیامد کلاهور چون نره شیر | به پیش جهاندار مرد دلیر | |
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ | دژم روی زانپس بدو داد چنگ | |
بیفشارد چنگ سرافراز پیل | شد از درد دستش به کردار نیل | |
بپیچید و اندیشه زو دورداشت | به مردی ز خورشید منشور داشت | |
بیفشارد چنگ کلاهور سخت | فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت | |
کلاهور با دست آویخته | پی و پوست و ناخن فروریخته | |
بیاورد و بنمود و با شاه گفت | که بر خویشتن درد نتوان نهفت | |
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ | فراخی مکن بر دل خویش تنگ | |
ترا با چنین پهلوان تاو نیست | اگر رام گردد به از ساو نیست | |
پذیریم از شهر مازندران | ببخشیم بر کهتر و مهتران | |
چنین رنج دشوار آسان کنیم | به آید که جان را هراسان کنیم | |
تهمتن بیامد هم اندر زمان | بر شاه برسان شیر ژیان | |
نگه کرد و بنشاند اندر خورش | ز کاووس پرسید و از لشکرش | |
سخن راند از راه و رنج دراز | که چون راندی اندر نشیب و فراز | |
ازان پس بدو گفت رستم توی | که داری بر و بازوی پهلوی | |
چنین داد پاسخ که من چاکرم | اگر چاکری را خود اندر خورم | |
کجا او بود من نیایم به کار | که او پهلوانست و گرد و سوار | |
بدو داد پس نامور نامه را | پیام جهانجوی خودکامه را | |
بگفت آنک شمشیر بار آورد | سر سرکشان در کنار آورد | |
چو پیغام بشنید و نامه بخواند | دژم گشت و اندر شگفتی بماند | |
به رستم چنین گفت کاین جست و جوی | چه باید همی خیره این گفتوگوی | |
بگویش که سالار ایران تویی | اگرچه دل و چنگ شیران تویی | |
منم شاه مازندران با سپاه | بر اورنگ زرین و بر سر کلاه | |
مرا بیهده خواندن پیش خویش | نه رسم کیان بد نه آیین پیش | |
براندیش و تخت بزرگان مجوی | کزین برتری خواری آید بروی | |
سوی گاه ایران بگردان عنان | وگرنه زمانت سرآرد سنان | |
اگر با سپه من بجنبم ز جای | تو پیدا نبینی سرت را ز پای | |
تو افتادهای بیگمان در گمان | یکی راه برگیر و بفگن کمان | |
چو من تنگ روی اندر آرم بروی | سرآید شما را همه گفتوگوی | |
نگه کرد رستم به روشن روان | به شاه و سپاه و رد و پهلوان | |
نیامدش با مغز گفتار اوی | سرش تیزتر شد به پیکار اوی | |
تهمتن چو برخاست کاید به راه | بفرمود تا خلعت آرند شاه | |
نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر | که ننگ آمدش زان کلاه و کمر | |
بیامد دژم از بر گاه اوی | همه تیره دید اختر و ماه اوی | |
برون آمد از شهر مازندران | سرش گشته بد زان سخنها گران | |
چو آمد به نزدیک شاه اندرون | دل کینهدارش پر از جوش خون | |
ز مازندران هرچ دید و شنید | همه کرد بر شاه ایران پدید | |
وزان پس ورا گفت مندیش هیچ | دلیری کن و رزم دیوان بسیچ | |
دلیران و گردان آن انجمن | چنان دان که خوارند بر چشم من | |
چو رستم ز مازندران گشت باز | شه اندر زمان رزم را کرد ساز | |
سراپرده از شهر بیرون کشید | سپه را همه سوی هامون کشید | |
سپاهی که خورشید شد ناپدید | چو گرد سیاه از میان بردمید | |
نه دریا پدید و نه هامون و کوه | زمین آمد از پای اسپان ستوه | |
همی راند لشکر بران سان دمان | نجست ایچ هنگام رفتن زمان | |
چو آگاهی آمد به کاووس شاه | که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه | |
بفرمود تا رستم زال زر | نخستین بران کینه بندد کمر | |
به توس و به گودرز کشوادگان | به گیو و به گرگین آزادگان | |
بفرمود تا لشکر آراستند | سنان و سپرها بپیراستند | |
سراپردهی شهریار و سران | کشیدند بر دشت مازندران | |
ابر میمنه توس نوذر به پای | دل کوه پر نالهی کر نای | |
چو گودرز کشواد بر میسره | شده کوه آهن زمین یکسره | |
سپهدار کاووس در قلبگاه | ز هر سو رده برکشیده سپاه | |
به پیش سپاه اندرون پیلتن | که در جنگ هرگز ندیدی شکن | |
یکی نامداری ز مازندران | به گردن برآورده گرز گران | |
که جویان بدش نام و جوینده بود | گرایندهی گرز و گوینده بود | |
به دستوری شاه دیوان برفت | به پیش سپهدار کاووس تفت | |
همی جوشن اندر تنش برفروخت | همی تف تیغش زمین را بسوخت | |
بیامد به ایران سپه برگذشت | بتوفید از آواز او کوه و دشت | |
همی گفت با من که جوید نبرد | کسی کاو برانگیزد از آب گرد | |
نشد هیچکس پیش جویان برون | نه رگشان بجنبید در تن نه خون | |
به آواز گفت آن زمان شهریار | به گردان هشیار و مردان کار | |
که زین دیوتان سر چرا خیره شد | از آواز او رویتان تیره شد | |
ندادند پاسخ دلیران به شاه | ز جویان بپژمرد گفتی سپاه | |
یکی برگرایید رستم عنان | بر شاه شد تاب داده سنان | |
که دستور باشد مرا شهریار | شدن پیش این دیو ناسازگار | |
بدو گفت کاووس کاین کار تست | از ایران نخواهد کس این جنگ جست | |
چو بشنید ازو این سخن پهلوان | بیامد به کردار شیر ژیان | |
برانگیخت رخش دلاور ز جای | به چنگ اندرون نیزهی سر گرای | |
به آورد گه رفت چون پیل مست | یکی پیل زیر اژدهایی به دست | |
عنان را بپیچید و برخاست گرد | ز بانگش بلرزید دشت نبرد | |
به جویان چنین گفت کای بد نشان | بیفگنده نامت ز گردنکشان | |
کنون بر تو بر جای بخشایش است | نه هنگام آورد و آرامش است | |
بگرید ترا آنک زاینده بود | فزاینده بود ار گزاینده بود | |
بدو گفت جویان که ایمن مشو | ز جویان و از خنجر سرد رو | |
که اکنون به درد جگر مادرت | بگرید بدین جوشن و مغفرت | |
چو آواز جویان به رستم رسید | خروشی چو شیر ژیان برکشید | |
پس پشت او اندر آمد چو گرد | سنان بر کمربند او راست کرد | |
بزد نیزه بر بند درع و زره | زره را نماند ایچ بند و گره | |
ز زینش جدا کرد و برداشتش | چو بر بابزن مرغ برگاشتش | |
بینداخت از پشت اسپش به خاک | دهان پر ز خون و زره چاک چاک | |
دلیران و گردان مازندران | به خیره فرو ماندند اندران | |
سپه شد شکسته دل و زرد روی | برآمد ز آورد گه گفت و گوی | |
بفرمود سالار مازندران | به یکسر سپاه از کران تا کران | |
که یکسر بتازید و جنگ آورید | همه رسم و راه پلنگ آورید | |
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس | هوا نیلگون شد زمین آبنوس | |
چو برق درخشنده از تیره میغ | همی آتش افروخت از گرز و تیغ | |
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش | ز بس نیزه و گونهگونه درفش | |
زمین شد به کردار دریای قیر | همه موجش از خنجر و گرز و تیر | |
دوان باد پایان چو کشتی بر آب | سوی غرق دارند گویی شتاب | |
همی گرز بارید بر خود و ترگ | چو باد خزان بارد از بید برگ | |
به یک هفته دو لشکر نامجوی | به روی اندر آورده بودند روی | |
به هشتم جهاندار کاووس شاه | ز سر برگرفت آن کیانی کلاه | |
به پیش جهاندار گیهان خدای | بیامد همی بود گریان به پای | |
از آن پس بمالید بر خاک روی | چنین گفت کای داور راستگوی | |
برین نره دیوان بیبیم و باک | تویی آفرینندهی آب و خاک | |
مرا ده تو پیروزی و فرهی | به من تازه کن تخت شاهنشهی | |
بپوشید ازان پس به مغفر سرش | بیامد بر نامور لشکرش | |
خروش آمد و نالهی کرنای | بجنبید چون کوه لشکر ز جای | |
سپهبد بفرمود تا گیو و توس | به پشت سپاه اندر آرند کوس | |
چو گودرز با زنگهی شاوران | چو رهام و گرگین جنگآوران | |
گرازه همی شد بسان گراز | درفشی برافراخته هفت یاز | |
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو | برفتند با نامداران نیو | |
تهمتن به قلب اندر آمد نخست | زمین را به خون دلیران بشست | |
چو گودرز کشواد بر میمنه | سلیح و سپه برد و کوس و بنه | |
ازان میمنه تا بدان میسره | بشد گیو چون گرگ پیش بره | |
ز شبگیر تا تیره شد آفتاب | همی خون به جوی اندر آمد چو آب | |
ز چهره بشد شرم و آیین مهر | همی گرز بارید گفتی سپهر | |
ز کشته به هر جای بر توده گشت | گیاها به مغز سر آلوده گشت | |
چو رعد خروشنده شد بوق و کوس | خور اندر پس پردهی آبنوس | |
ازان سو که بد شاه مازندران | بشد پیلتن با سپاهی گران | |
زمانی نکرد او یله جای خویش | بیفشارد بر کینه گه پای خویش | |
چو دیوان و پیلان پرخاشجوی | بروی اندر آورده بودند روی | |
جهانجوی کرد از جهاندار یاد | سناندار نیزه به دارنده داد | |
برآهیخت گرز و برآورد جوش | هوا گشت از آواز او پرخروش | |
برآورد آن گرد سالار کش | نه با دیو جان و نه با پیل هش | |
فگنده همه دشت خرطوم پیل | همه کشته دیدند بر چند میل | |
ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست | سوی شاه مازندران تاخت راست | |
چو بر نیزهی رستم افگند چشم | نماند ایچ با او دلیری و خشم | |
یکی نیزه زد بر کمربند اوی | ز گبر اندر آمد به پیوند اوی | |
شد از جادویی تنش یک لخت کوه | از ایران بروبر نظاره گروه | |
تهمتن فرو ماند اندر شگفت | سناندار نیزه به گردن گرفت | |
رسید اندر آن جای کاووس شاه | ابا پیل و کوس و درفش و سپاه | |
به رستم چنین گفت کای سرفراز | چه بودت که ایدر بماندی دراز | |
بدو گفت رستم که چون رزم سخت | ببود و بیفروخت پیروز بخت | |
مرا دید چون شاه مازندران | به گردن برآورده گرز گران | |
به رخش دلاور سپردم عنان | زدم بر کمربند گبرش سنان | |
گمانم چنان بد که او شد نگون | کنون آید از کوههی زین برون | |
بر این گونه شد سنگ در پیش من | نبود آگه از رای کم بیش من | |
برین گونه خارا یکی کوه گشت | ز جنگ و ز مردی بیاندوه گشت | |
به لشکر گهش برد باید کنون | مگر کاید از سنگ خارا برون | |
ز لشکر هر آن کس که بد زورمند | بسودند چنگ آزمودند بند | |
نه برخاست از جای سنگ گران | میان اندرون شاه مازندران | |
گو پیلتن کرد چنگال باز | بران آزمایش نبودش نیاز | |
بران گونه آن سنگ را برگرفت | کزو ماند لشکر سراسر شگفت | |
ابر کردگار آفرین خواندند | برو زر و گوهر برافشاندند | |
به پیش سراپردهی شاه برد | بیفگند و ایرانیان را سپرد | |
بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی | به گردی ازین تنبل و جادوی | |
وگرنه به گرز و به تیغ و تبر | ببرم همه سنگ را سر به سر | |
چو بشنید شد چون یکی پاره ابر | به سر برش پولاد و بر تنش گبر | |
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی | بخندید و زی شاه بنهاد روی | |
چنین گفت کاوردم ان لخت کوه | ز بیم تبر شد به چنگم ستوه | |
برویش نگه کرد کاووس شاه | ندیدش سزاوار تخت و کلاه | |
وزان رنجهای کهن یاد کرد | دلش خسته شد سر پر از باد کرد | |
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز | بگیرد کند تنش را ریز ریز | |
به لشکر گهش کس فرستاد زود | بفرمود تا خواسته هرچ بود | |
ز گنج و ز تخت و ز در و گهر | ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر | |
نهادند هرجای چون کوه کوه | برفتند لشکر همه هم گروه | |
سزاوار هرکس ببخشید گنج | به ویژه کسی کش فزون بود رنج | |
ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس | وز ایشان دل انجمن پرهراس | |
بفرمودشان تا بریدند سر | فگندند جایی که بد رهگذر | |
وز آن پس بیامد به جای نماز | همی گفت با داور پاک راز | |
به یک هفته بر پیش یزدان پاک | همی با نیایش بپیمود خاک | |
بهشتم در گنجها کرد باز | ببخشید بر هرکه بودش نیاز | |
همی گشت یک هفته زین گونه نیز | ببخشید آن را که بایست چیز | |
سیم هفته چون کارها گشت راست | می و جام یاقوت و میخواره خواست | |
به یک هفته با ویژگان می به چنگ | به مازندران کرد زان پس درنگ | |
تهمتن چنین گفت با شهریار | که هرگونهای مردم آید به کار | |
مرا این هنرها ز اولاد خاست | که بر هر سویی راه بنمود راست | |
به مازندران دارد اکنون امید | چنین دادمش راستی را نوید | |
کنون خلعت شاه باید نخست | یکی عهد و مهری بروبر درست | |
که تا زنده باشد به مازندران | پرستش کنندش همه مهتران | |
چو بشنید گفتار خسرو پرست | به بر زد جهاندار بیدار دست | |
سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی | وزانجا سوی پارس بنهاد روی | |
چو کاووس در شهر ایران رسید | ز گرد سپه شد هوا ناپدید | |
برآمد همی تا به خورشید جوش | زن و مرد شد پیش او با خروش | |
همه شهر ایران بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |
جهان سر به سر نو شد از شاه نو | ز ایران برآمد یکی ماه نو | |
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد | در گنجهای کهن برگشاد | |
ز هر جای روزیدهان را بخواند | به دیوان دینار دادن نشاند | |
برآمد خروش از در پیلتن | بزرگان لشکر شدند انجمن | |
همه شادمان نزد شاه آمدند | بران نامور پیشگاه آمدند | |
تهمتن بیامد به سر بر کلاه | نشست از بر تخت نزدیک شاه | |
سزاوار او شهریار زمین | یکی خلعت آراست با آفرین | |
یکی تخت پیروزه و میشسار | یکی خسروی تاج گوهر نگار | |
یکی دست زربفت شاهنشهی | ابا یاره و طوق و با فرهی | |
سد از ماهرویان زرین کمر | سد از مشک مویان با زیب و فر | |
سد از اسپ با زین و زرین ستام | سد استر سیه موی و زرین لگام | |
همه بارشان دیبهی خسروی | ز چینی و رومی و از پهلوی | |
ببردند سد بدره دینار نیز | ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز | |
ز یاقوت جامی پر از مشک ناب | ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب | |
نوشته یکی نامهای بر حریر | ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر | |
سپرد این به سالار گیتی فروز | به نوی همه کشور نیمروز | |
چنان کز پس عهد کاووس شاه | نباشد بران تخت کس را کلاه | |
مگر نامور رستم زال را | خداوند شمشیر و گوپال را | |
ازان پس برو آفرین کرد شاه | که بیتو مبیناد کس پیشگاه | |
دل تاجداران به تو گرم باد | روانت پر از شرم و آزرم باد | |
فرو برد رستم ببوسید تخت | بسیچ گذر کرد و بربست رخت | |
خروش تبیره برآمد ز شهر | ز شادی به هرکس رسانید بهر | |
بشد رستم زال و بنشست شاه | جهان کرد روشن به آیین و راه | |
به شادی بر تخت زرین نشست | همی جور و بیداد را در ببست | |
زمین را ببخشید بر مهتران | چو باز آمد از شهر مازندران | |
به توس آن زمان داد اسپهبدی | بدو گفت از ایران بگردان بدی | |
پس آنگه سپاهان به گودرز داد | ورا کام و فرمان آن مرز داد | |
وزان پس به شادی و می دست برد | جهان را نموده بسی دستبرد | |
بزد گردن غم به شمشیر داد | نیامد همی بر دل از مرگ یاد | |
زمین گشت پر سبزه و آب و نم | بیاراست گیتی چو باغ ارم | |
توانگر شد از داد و از ایمنی | ز بد بسته شد دست اهریمنی | |
به گیتی خبر شد که کاووس شاه | ز مازندران بستد آن تاج و گاه | |
بماندند یکسر همه زین شگفت | که کاووس شاه این بزرگی گرفت | |
همه پاک با هدیه و با نثار | کشیدند صف بر در شهریار | |
جهان چون بهشتی شد آراسته | پر از داد و آگنده از خواسته | |
سر آمد کنون رزم مازندران | به پیش آورم جنگ هاماوران |