شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۰
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۹ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۰) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۱ |
یکی سوی طلخند پیغام کرد | زبان را زگو پر ز دشنام کرد | |
دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ | که از شاه جان را ندارم دریغ | |
پرآشوب شد کشور سندلی | بدان نیکخواهی و آن یک دلی | |
خردمند گوید که در یک سرای | چوفرمان دوگردد نماند به جای | |
پس آگاهی آمد به طلخند و گو | که هر بر زنی بایکی پیشرو | |
همه شهر ویران کنند از هوا | نباید که دارند شاهان روا | |
ببودند زان آگهی پر هراس | همیداشتندی شب و روز پاس | |
چنان بد که روزی دو شاه جوان | برفتند بیلشکر و پهلوان | |
زبان برگشادند یک با دگر | پرآژنگ روی و پراز جنگ سر | |
به طلخند گفت ای برادر مکن | کز اندازه بگذشت ما را سخن | |
بتا روی بر خیره چیزی مجوی | که فرزانگان آن نبینند روی | |
شنیدی که جمهور تا زنده بود | برادر ورا چون یکی بنده بود | |
بمرد او و من ماندم خوار و خرد | یکی خرد را گاه نتوان سپرد | |
جهان پر ز خوبی بد از رای اوی | نیارست جستن کسی جای اوی | |
برادر ورا همچو جان بود و تن | بشاهی ورا خواندند انجمن | |
اگر بودمی من سزاوار گاه | نکردی به مای اندرون کس نگاه | |
بر آیین شاهان گیتی رویم | ز فرزانگان نیک و بد بشنویم | |
من ازتو به سال وخرد مهترم | توگویی که من کهترم بهترم | |
مکن ناسزا تخت شاهی مجوی | مکن روی کشور پر از گفتوگوی | |
چنین پاسخ آورد طلخند پس | به افسون بزرگی نجستست کس | |
من این تاج و تخت از پدر یافتم | ز تخمی که او کشت بریافتم | |
همه پادشاهی و گنج و سپاه | ازین پس به شمشیر دارم نگاه | |
ز جمهور وز مای چندین مگوی | اگر آمنی تخت را رزم جوی | |
سرانشان پر از جنگ باز آمدند | به شهر اندرون رزمساز آمدند | |
سپاهی وشهری همه جنگجوی | بدرگاه شاهان نهادند روی | |
گروهی به طلخند کردند رای | دگر را بگو بود دل رهنمای | |
برآمد خروش از در هر دو شاه | یکی را نبود اندر آن شهر راه | |
نخستین بیاراست طلخند جنگ | نبودش به جنگ دلیران درنگ | |
سرگنجهای پدر بر گشاد | سپه راهمه ترگ وجوشن بداد | |
همه شهر یکسر پر از بیم شد | دل مرد بخرد بدو نیم شد | |
که تا چون بود گردش آسمان | کرا برکشد زین دومهتر زمان | |
همه کشور آگاه شد زین دو شاه | دمادم بیامد زهر سو سپاه | |
بپوشید طلخند جوشن نخست | به خون ریختن چنگها را بشست | |
بیاورد گو نیز خفتان وخود | همیداد جان پدر را درود | |
بدان تندی ازجای برخاستند | همی پشت پیلان بیاراستند | |
نهادند برکوهه پیل زین | توگفتی همی راه جوید زمین | |
همه دشت پر زنگ وهندی درای | همه گوش پر ناله کرنای | |
به لشکر گه آمد دوشاه جوان | همه بهر بیشی نهاده روان | |
سپهر اندران رزمگه خیره شد | ز گرد سپه چشمها تیره شد | |
بر آمد خروشیدن گاو دم | ز دو رویه آواز رویینه خم | |
بیاراست با میمنه میسره | تو گفتی زمین کوه شد یکسره | |
دولشکر کشیدند صف بر دو میل | دو شاه سرافراز بر پشت پیل | |
درفشی درفشان به سر بر به پای | یکی پیکرش ببر و دیگر همای | |
پیاده به پیش اندرون نیزهدار | سپردار و شایستهی کار زار | |
نگه کرد گو اندران دشت جنگ | هوا دید چون پشت جنگی پلنگ | |
همه کام خاک وهمه دشت خون | بگرد اندرون نیزه بد رهنمون | |
به طلخند هرچند جانش بسوخت | ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت | |
گزین کرد مردی سخنگوی گو | کزان مهتران او بدی پیشرو | |
که رو پیش طلخند و او را بگوی | که بیداد جنگ برادر مجوی | |
که هر خون که باشد برین ریخته | تو باشی بدان گیتی آویخته | |
یکی گوش بگشای بر پندگو | به گفتار بدگوی غره مشو | |
نباید که از ما بدین کارزار | نکوهش بود در جهان یادگار | |
که این کشور هند ویران شود | کنام پلنگان و شیران شود | |
بپرهیز ازین جنگ و آویختن | به بیداد بر خیره خون ریختن | |
دل من بدین آشتی شاد کن | ز فام خرد گردن آزاد کن | |
ازین مرز تا پیش دریای چین | تو راباد چندانک خواهی زمین | |
همه مهر با جان برابر کنیم | تو را بر سرخویش افسر کنیم | |
ببخشیم شاهی به کردار گنج | که این تخت و افسر نیرزد به رنج | |
وگر چند بیداد جویی همه | پراگندن گرد کرده رمه | |
بدین گیتی اندر نکوهش بود | همین رابدان سر پژوهش بود | |
مکن ای برادر به بیداد رای | که بیداد را نیست با داد پای | |
فرستاده چون پیش طلخند شد | به پیغام شاه از در پند شد | |
چنین داد پاسخ که او را بگوی | که درجنگ چندین بهانه مجوی | |
برادر نخوانم تو را من نه دوست | نه مغز تو از دودهی ما نه پوست | |
همه پادشاهی تو ویران کنی | چوآهنگ جنگ دلیران کنی | |
همه بدسگالان به نزد تواند | به بهرام روز اورمزد تواند | |
گنهکار هم پیش یزدان تویی | که بد نام و بد گوهر و بد خویی | |
ز خونی که ریزند زین پس به کین | تو باشی به نفرین و من به آفرین | |
و دیگر که گفتی ببخشیم تاج | هم این مرزبانی و این تخت عاج | |
هر آنگه که تو شهریاری کنی | مرا مرز بخشی و یاری کنی | |
نخواهم که جان باشد اندر تنم | وگر چشم برتاج شاه افگنم | |
کنون جنگ را بر کشیدم رده | هوا شد چو دیبا به زر آژده | |
ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان | نداند کنون گورکیب ازعنان | |
برآورد گه بر سرافشان کنم | همه لشکرش را خروشان کنم | |
بران سان سپاه اندر آرم به جنگ | که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ | |
بیارند گو را کنون بسته دست | سپاهش ببینند هر سو شکست | |
که ازبندگان نیز با شهریار | نپوشد کسی جوشن کارزار | |
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد | بیامد همه یک به یک یاد کرد | |
غمی شد دل گوچو پاسخ شنید | که طلخند را رای پاسخ ندید | |
پر اندیشه فرزانه را پیش خواند | ز پاسخ فراوان سخنها براند | |
بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی | یکی چارهی کار با من بگوی | |
همه دشت خونست و بی تن سرست | روان را گذر بر جهانداورست | |
نباید کزین جنگ فرجام کار | به ما بازماند بد روزگار | |
بدو گفت فرزانه کای شهریار | نباید تو را پندآموزگار | |
گر از من همی بازجویی سخن | به جنگ برادر درشتی مکن | |
فرستادهای تیز نزدیک اوی | سرافراز با دانش و نرم گوی | |
بباید فرستاد و دادن پیام | بگردد مگر او ازین جنگ رام | |
بدو ده همه گنج نابرده رنج | تو جان برادر گزین کن ز گنج | |
چو باشد تو را تاج و انگشتری | به دینار با او مکن داوری | |
نگه کردم از گردش آسمان | بدین زودی او را سرآید زمان | |
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر | یکی را ندیدم بدو رای ومهر | |
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ | نباید گرفتن خود این کار تنگ | |
مگر مهر شاهی و تخت و کلاه | بدان تات بد دل نخواند سپاه | |
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج | بده تا نباشد روانش به رنج | |
تو گر شهریاری و نیکاختری | به کار سپهری تواناتری | |
ز فرزانه بشنید شاه این سخن | دگر باره رای نوافگند بن | |
ز درد برادر پر از آب روی | گزین کرد نیک اختری چربگوی | |
بدوگفت گو پیش طلخند شو | بگویش که پر درد و رنجست گو | |
ازین گردش رزم و این کارزار | همیخواهد از داور کردگار | |
که گرداند اندر دلت هوش ومهر | به تابی ز جنگ برادر توچهر | |
به فرزانهای کو به نزدیک تست | فروزندهی جان تاریک تست | |
بپرس از شمار ده و دو و هفت | که چون خواهد این کار بیداد رفت | |
اگر چند تندی و کنداوری | هم از گردش چرخ برنگذری | |
همه گرد بر گرد ما دشمنست | جهانی پر از مردم ریمنست | |
همان شاه کشمیر وفغفور چین | که تنگست از ایشان به ما بر زمین | |
نکوهیده باشیم ازین هر دو روی | هم از نامداران پرخاشجوی | |
که گویند کز بهر تخت وکلاه | چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه | |
به گوهر مگر هم نژاده نیند | همان از گهر پاکزاده نیند | |
ز لشکر گر آیی به نزدیک من | درفشان کنی جان تاریک من | |
ز دینار و دیبا و از اسب و گنج | ببخشم نمانم که مانی به رنج | |
هم از دست من کشور و مهر و تاج | بیابی همان یاره و تخت عاج | |
زمهر برادر تو را ننگ نیست | مگر آرزویت جز از جنگ نیست | |
اگر پند من سر به سر نشنوی | به فرجام زین بد پشیمان شوی | |
فرستاده آمد چو باد دمان | به نزدیک طلخند تیره روان | |
بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز | ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز | |
چو بشنید طلخند گفتار اوی | خردمندی و رای و دیدار اوی | |
ازان کسمان را دگر بود راز | بگفت برادر نیامد فراز | |
چنین داد پاسخ که گو رابگوی | که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی | |
بریده زوانت بشمشیر بد | تنت سوخته ز آتش هیربد | |
شنیدم همه خام گفتار تو | نبینم جزا ز چاره بازار تو | |
چگونه دهی گنج و شاهی بمن | توخود کیستی زین بزرگ انجمن | |
توانایی و گنج و شاهی مراست | ز خورشید تا آب و ماهی مراست | |
همانا زمانت فراز آمدست | کت اندیشههای دراز آمدست | |
سپاه ایستاده چنین بر دومیل | ز آورد مردان و پیکار پیل | |
بیارای لشکر فراز آر جنگ | به رزم آمدی چیست رای درنگ | |
چنان بینی اکنون ز من دستبرد | که روزت ستاره بباید شمرد | |
ندانی جز افسون و بند و فریب | چودیدی که آمد بپیشت نشیب | |
ازاندیشهای دور و ز تاج و تخت | نخواند تو را دانشی نیکبخت | |
فرستاده آمد سری پر ز باد | همه پاسخ پادشا کرد یاد | |
چنین تا شب تیره بنمود روی | فرستاده آمد همی زین بدوی | |
فرود آمدند اندران رزمگاه | یکی کنده کندند پیش سپاه | |
طلایه همیگشت بر گرد دشت | بدین گونه تارامش اندر گذشت | |
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب | زمین شد بکردار دریای آب | |
یکی چادر آورد خورشید زرد | بگسترد برکشور لاژورد | |
برآمد خروشیدن کرنای | هم آواز کوس از دو پرده سرای | |
درفش دو شاه نوآمد به دید | سپه میمنه میسره برکشید | |
دو شاه سرافراز در قلبگاه | دو دستور فرزانه درپیش شاه | |
به فرزانهی خویش فرمود گو | که گوید به آواز با پیشرو | |
که بر پای دارید یکسر درفش | کشیده همه تیغهای بنفش | |
یکی ازیلان پیش منهید پای | نباید که جنبد پیاده ز جای | |
که هرکس تندی کند روز جنگ | نباشد خردمند یا مرد سنگ | |
ببینم که طلخند با این سپاه | چگونه خرامد به آوردگاه | |
نباشد جز از رای یزدان پاک | ز رخشنده خورشید تا تیره خاک | |
ز پند آزمودیم وز مهر چند | نبود ایچ ازین پندها سودمند | |
گر ایدون که پیروز گردد سپاه | مرا بردهد گردش هور و ماه | |
مریزید خون از پی خواسته | که یابید خود گنج آراسته | |
وگر نامداری بود زین سپاه | که اسب افگند تیز برقلبگاه | |
چو طلخند را یابد اندر نبرد | نباید که بر وی فشانند گرد | |
نیایش کنان پیش پیل ژیان | بباید شدن تنگ بسته میان | |
خروشی برآمد که فرمان کنیم | ز رای توآرایش جان کنیم | |
وزان روی طلخند پیش سپاه | چنین گفت با پاسبانان گاه | |
گر ایدون که باشیم پیروزگر | دهد گردش اختر نیک بر | |
همه تیغها کینه رابر کشیم | به یزدان پناهیم و دم در کشیم | |
چو یابید گو را نبایدش کشت | نه با اوسخن نیز گفتن درشت | |
بگیریدش از پشت آن پیل مست | به پیش من آرید بسته دو دست | |
همانگه خروشیدن کرنای | برآمد زدهلیز پردهسرای | |
همه کوه و دریا پر آواز گشت | توگفتی سپهر روان بازگشت | |
ز بس نعره و چاک چاک تبر | ندانست کس پای گیتی ز سر | |
ز رخشنده پیکان و پر عقاب | همی دامن اندر کشید آفتاب | |
زمین شد به کردار دریای خون | در ودشت بد زیرخون اندرون | |
دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه | براندند هر دو ز قلب سپاه | |
برآمد خروشی ز طلخند وگو | که از باد ژوپین من دور شو | |
به جنگ برادر مکن دست پیش | نگه دار ز آواز من جای خویش | |
همی این بدان گفت وآن هم بدین | چودریای خون شد سراسر زمین | |
یلانی که بودند خنجر گزار | بگشتند پیرامن کارزار | |
ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی | همی خون و مغز اندر آمد به جوی | |
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت | وز اندازه آویزش اندرگذشت | |
خروش آمد از دشت و آواز گو | که ای جنگسازان و گردان نو | |
هرآنکس که خواهد زما زینهار | مدارید ازو کینه در کارزدار | |
بدان تا برادر بترسد ز جنگ | چوتنها بماند نسازد درنگ | |
بسی خواستند از یلان زینهار | بسی کشته شد در دم کار زار | |
چو طلخند بر پیل تنها بماند | گو او را به آواز چندی بخواند | |
که رو ای برادر به ایوان خویش | نگه کن به ایوان و دیوان خویش | |
نیابی همانا بسی زنده تن | از آن تیغزن نامدار انجمن | |
همه خوب کاری ز یزدان شاس | وزو دار تا زنده باشی سپاس | |
که زنده برفتی توازپیش جنگ | نه هنگام رایست و روز درنگ | |
چوبشنید طلخند آواز اوی | شد از ننگ پیچان و پر آب روی | |
به مرغ آمد از دشت آوردگاه | فراز آمدندش زهر سو سپاه | |
در گنج بگشاد و روزی بداد | سپاهش شد آباد و با کام وشاد | |
سزاوار خلعت هر آنکس که دید | بیاراست او را چنانچون سزید | |
به دینار چون لشکر آباد گشت | دل جنگجوی از غم آزادگشت | |
پیامی فرستاد نزدیک گو | که ای تخت را چون بپالیز خو | |
برآنی که از من شدی بیگزند | دلت را به زنار افسون مبند | |
به آتش شوی ناگهان سوخته | روان آژده چشمها دوخته | |
چو بشنید گو آن پیام درشت | دلش راز مهر برادر بشست | |
دلش زان سخن گشت اندوهگین | به فرزانه گفت این شگفتی ببین | |
بدوگفت فرزانه کای شهریار | تویی از پدر تخت را یادگار | |
ز دانش پژوهان تو داناتری | هم از تاجداران تواناتری | |
مرا این درستست و گفتم بشاه | ز گردنده خورشید و تابنده ماه | |
که این نامور تا نگردد هلاک | بگردد چو مار اندرین تیره خاک | |
به پاسخ تو با او درشتی مگوی | بپیوند و آزرم او را بجوی | |
اگر جنگ سازد بسازیم جنگ | که او با شتابست و ما با درنگ | |
سپهبد فرستاده را پیش خواند | به خوبی فراوان سخنها براند | |
بدوگفت رو با برادر بگوی | که چندین درشتی و تندی مجوی | |
درشتی نه زیباست با شهریار | پدرنامور بود و تو نامدار | |
مرا این درستست کز پند من | تو دوری نجویی ز پیوند من | |
ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی | که تو نامور باشی و نامجوی | |
بگویم همه آنچ اندر دلست | سخنها که جانم برو مایلست | |
تو را سر بپیچد ز دستور بد | زآسانی و رای وراه خرد | |
مگوی ای برادر سخن جز بداد | که گیتی سراسر فسونست و باد | |
سوی راستی یاز تا هرچ هست | ز گنج ومردان خسروپرست | |
فرستم همه سر به سر پیش تو | ببیند روان بداندیش تو | |
که اندر دل من جز از داد نیست | مباد آنک از جان تو شاد نیست | |
برینست رایم که دادم پیام | اگر بشنود مهتر خویش کام | |
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست | به خوبی و پیوندت آهنگ نیست | |
بسازم کنون جنگ را لشکری | که باید سپاه مرا کشوری | |
ازین مرز آباد ما بگذریم | سپه را همه پیش دریا بریم | |
یکی کنده سازیم گرد سپاه | برین جنگجویان ببندیم راه | |
ز دریا بکنده در آب افگنیم | سراسر سر اندر شتاب افگنیم | |
بدان تا هرآنکس که بیند شکست | ز کنده نباشد ورا راه جست | |
ز ماهرک پیروز گردد به جنگ | بریزیم خون اندرین جای تنگ | |
سپه را همه دستگیر آوریم | مبادا که شمشیر و تیر آوریم | |
فرستاده برگشت و آمد چو باد | بروبر سخنهای گو کرد یاد | |
چوطلخند بشنید گفتار گو | ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو | |
بفرمود تا پیش او خواندند | سزاوار هر جای بنشاندند | |
همه پاسخ گو بدیشان بگفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |
به لشکر چنین گفت کین جنگ نو | به دریا که اندیشه کردست گو | |
چه بینید واین را چه رای آوریم | که اندیشه او به جای آوریم | |
اگر بود خواهید با من یکی | نپیچید سر را ز داد اندکی | |
اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه | چو در جنگ لشکر بود هم گروه | |
اگر یار باشید با من به جنگ | از آواز روبه نترسد پلنگ | |
هر آنکس که جویند نام بزرگ | ز گیتی بیابند کام بزرگ | |
جهانجوی اگر کشته گردد به نام | به از زنده دشمن بدو شادکام | |
هر آنکس که درجنگ تندی کند | همی از پی سودمندی کند | |
بیابید چندان ز من خواسته | پرستنده و اسب آراسته | |
ز کشمیر تا پیش دریای چین | به هر شهر برماکنند آفرین | |
ببخشم همه شهرها بر سپاه | چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه | |
بپاسخ همه مهتران پیش اوی | یکایک نهادند برخاک روی | |
که ما نام جوییم و تو شهریار | ببینی کنون گردش روزگار | |
ز درگاه طلخند برشد خروش | ز لشکر همه کشور آمد بجوش | |
سپه را همه سوی دریا کشید | وزان پس سپاه گوآمد پدید | |
برابر فرود آمدند آن دو شاه | که بوند با یکدگر کینه خواه | |
بگرد اندرون کندهای ساختند | چوشد ژرف آب اندر انداختند | |
دو لشکر برابر کشیدند صف | سواران همه بر لب آورده کف | |
بیاراست با میسره میمنه | کشیدند نزدیک دریا بنه | |
دو شاه گرانمایه پر درد و کین | نهادند برپشت پیلان دو زین | |
به قلب اندرون ساخته جای خویش | شده هر یکی لشکر آرای خویش | |
زمین قار شد آسمان شد بنفش | ز بس نیزه و پرنیانی درفش | |
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس | ز نالیدن بوق وآوای کوس | |
تو گفتی که دریا بجوشد همی | نهنگ اندرو خون خروشد همی | |
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ | ز دریا برآمد یکی تیره میغ | |
چو بر چرخ خورشید دامن کشید | چنان شد که کس نیز کس را ندید | |
توگفتی هوا تیغ بارد همی | بخاک اندرون لاله کارد همی | |
ز افگنده گیتی بران گونه گشت | که کرکس نیارست برسرگذشت | |
گروهی بکنده درون پر ز خون | دگر سر بریده فگنده نگون | |
ز دریا همیخاست از باد موج | سپاه اندر آمد همی فوج فوج | |
همه دشت مغز و جگر بود و دل | همه نعل اسبان ز خون پر ز گل | |
نگه کرد طلخند از پشت پیل | زمین دید برسان دریای نیل | |
همه باد بر سوی طلخند گشت | به راه و به آب آرزومند گشت | |
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز | نه آرام دید و نه راه گریز | |
بران زین زرین بخفت و بمرد | همه کشور هند گو راسپرد | |
ببیشی نهادست مردم دو چشم | ز کمی بود دل پر از درد وخشم | |
نه آن ماند ای مرد دانا نه این | ز گیتی همه شادمانی گزین | |
اگر چند بفزاید از رنج گنج | همان گنج گیتی نیرزد به رنج | |
زقلب سپه چون نگه کرد گو | ندید آن درفش سپهدار نو | |
سواری فرستاد تا پشت پیل | بگردد بجوید همه میل میل | |
ببیند که آن لعل رخشان درفش | کزو بود روی سواران بنفش | |
کجاشد که بنشست جوش نبرد | مگر چشم من تیره گون شد ز گرد | |
سوار آمد و سر به سر بنگرید | درفش سرنامداران ندید | |
همه قلب گه دید پر گفت و گوی | سواران کشور همه شاه جوی | |
فرستاده برگشت و آمد چو باد | سخنها همه پیش او کرد یاد | |
سپهبد فرود آمد از پشت پیل | پیاده همیرفت گریان دو میل | |
بیامد چوطلخند را مرده دید | دل لشکر از درد پژمرده دید | |
سراپای او سر به سر بنگرید | به جایی برو پوست خسته ندید | |
خروشان همه گوشت بازو بکند | نشست از برش سوگوار و نژند | |
همیگفت زار ای نبرده جوان | برفتی پر از درد و خسته روان | |
تو راگردش اختر بد بکشت | وگرنه نزد بر تو بادی درشت | |
بپیچید ز آموزگاران سرت | تو رفتی ومسکین دل مادرت | |
بخوبی بسی راندم با تو پند | نیامد تو را پند من سودمند | |
چو فرزانه گو بد آنجا رسید | جهان جوی طلخند را مرده دید | |
برادرش گریان و پر درد گشت | خروش سواران بران پهن دشت | |
خروشان بغلتید در پیش گو | همیگفت زار ای جهاندار نو | |
ازان پس بیاراست فرزانه پند | بگو گفت کای شهریار بلند | |
ازین زاری و سوگواری چه سود | چنین رفت و این بودنی کار بود | |
سپاس از جهان آفرینت یکیست | که طلخند بر دست تو کشته نیست | |
همه بودنی گفته بودم به شاه | ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه | |
که چندان به پیچید برزم این جوان | که برخویشتن بر سر آرد زمان | |
کنون کار طلخند چون بادگشت | بنادانی و تیزی اندر گذشت | |
سپاهست چندان پر از درد و خشم | سراسر همه برتو دارند چشم | |
بیارام و ما را تو آرام ده | خرد را به آرام دل کام ده | |
که چون پادشا را ببیند سپاه | پر از درد و گریان پیاده به راه | |
بکاهدش نزد سپاه آبروی | فرومایه گستاخ گردد بروی | |
به کردار جام گلابست شاه | که از گرد یکباره گردد تباه | |
ز دانا خردمند بشنید پند | خروشی ز لشکر برآمد بلند | |
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین | همه آفرین باد بر آن و این | |
همه پاک در زینهار منید | وزین بر منش یادگار منید | |
ازان پس چو دانندگان را بخواند | به مژگان بسی خون دل برفشاند | |
ز پند آنچ طلخند را داده بود | بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود | |
یکی تخت تابوت کردش ز عاج | ز زر و ز پیروزه و خوب ساج | |
بپوشید رویش به چینی پرند | شد آن نامور نامبردار هند | |
بدبق و بقیر و بکافور و مشک | سرتنگ تابوت کردند خشک | |
وزان جایگه تیز لشکر براند | به راه و به منزل فراوان نماند | |
چو شاهان گزیدند جای نبرد | بشد مادر از خواب و آرام و خورد | |
همیشه بره دیدبان داشتی | به تلخی همی روز بگذاشتی | |
چوازراه برخاست گرد سپاه | نگه کرد بینادل از دیدهگاه | |
همی دیدهبان بنگرید از دو میل | که بیند مگر تاج طلخند و پیل | |
ز بالا درفش گو آمد پدید | همه روی کشور سپه گسترید | |
نیامد پدید از میان سپاه | سواری برافگند از دیدهگاه | |
که لشکر گذر کرد زین روی کوه | گو وهرک بودند با او گروه | |
نه طلخند پیدا نه پیل و درفش | نه آن نامداران زرینه کفش | |
ز مژگان فروریخت خون مادرش | فراوان به دیوار بر زد سرش | |
ازان پس چوآمد به مام آگهی | که تیره شد آن فر شاهنشهی | |
جهاندار طلخند بر زین بمرد | سرگاه شاهی بگو در سپرد | |
همی جامه زد چاک و رخ را بکند | به گنجور گنج آتش اندر فگند | |
به ایوان او شد دمان مادرش | به خون اندرون غرقه گشته سرش | |
همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت | ازان پس بلند آتشی برفروخت | |
که سوزد تن خویش به آیین هند | ازان سوگ پیداکند دین هند | |
چو از مادر آگاهی آمد بگو | برانگیخت آن بارهی تیزرو | |
بیامد ورا تنگ در بر گرفت | پر از خون مژه خواهش اندر گرفت | |
بدو گفت کای مهربان گوش دار | که ما بیگناهیم زین کارزار | |
نه من کشتم او را نه یاران من | نه گردی گمان برد زین انجمن | |
که خود پیش او دم توان زد درشت | ورا گردش اختر بد بکشت | |
بدو گفت مادر که ای بدکنش | ز چرخ بلند آیدت سرزنش | |
برادر کشی از پی تاج و تخت | نخواند تو را نیکدل نیکبخت | |
چنین داد پاسخ که ای مهربان | نشاید که برمن شوی بدگمان | |
بیارام تا گردش روزمگاه | نمایم تو را کار شاه و سپاه | |
که یارست شد پیش او رزمجوی | کرا بود در سر خود این گفت وگوی | |
به دادار کو داد ومهر آفرید | شب و روز و گردان سپهر آفرید | |
کزین پس نبیند مرا مهر و گاه | نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه | |
مگر کین سخن آشکارا کنم | ز تندی دلت پرمداراکنم | |
که او را بدست کسی بد زمان | که مردم رهایی نیابد ازان | |
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ | وگر جان بپوشد به پولاد ترگ | |
چنان شمع رخشان فرو پژمرد | بگیت کسی یک نفس نشمرد | |
وگر چون نمایم نگردی تو رام | به دادار دارنده کوراست کام | |
که پیشت به آتش بر خویش را | بسوزم ز بهر بداندیش را | |
چو بشنید مادر سخنهای گو | دریغ آمدش برز و بالای گو | |
بدو گفت مادر که بنمای راه | که چون مرد بر پیل طلخند شاه |