شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۰ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۱) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۲ |
مگر بر من این آشکارا شود | پر آتش دلم پرمدارا شود | |
پر از در شد گو بایوان خویش | جهاندیده فرزانه را خواند پیش | |
بگفت آنچ با مادرش رفته بود | ز مادر که برآتش آشفته بود | |
نشستند هر دو بهم رای زن | گو و مرد فرزانه بیانجمن | |
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی | نگردد بما راست این آرزوی | |
ز هر سو بخوانیم برنا و پیر | کجا نامداری بود تیزویر | |
ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای | وزان تیزویران جوینده رای | |
ز دریا و از کنده وزرمگاه | بگوییم با مرد جوینده راه | |
سواران بهر سو پراگند گو | بجایی که بد موبدی پیشرو | |
سراسر بدرگاه شاه آمدند | بدان نامور بارگاه آمدند | |
جهاندار بنشست با موبدان | بزرگان دانادل و بخردان | |
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه | که چون رفت پیکار جنگ وسپاه | |
ز دریا و از کنده و آبگیر | یکایک بگفتند با تیزویر | |
نخفتند زایشان یکی تیره شب | نه بر یکدگر برگشادند لب | |
ز میدان چو برخاست آواز کوس | جهاندیدگان خواستند آبنوس | |
یکی تخت کردند از چارسوی | دومرد گرانمایه و نیکخوی | |
همانند آن کنده و رزمگاه | بروی اندر آورده روی سپاه | |
بران تخت سدخانه کرده نگار | صفی کرد او لشکر کارزار | |
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج | دو شاه سرافراز با پیل وتاج | |
پیاده بدید اندرو با سوار | همه کرده آرایش کارزار | |
ز اسبان و پیلان و دستور شاه | مبارز که اسب افگند بر سپاه | |
همه کرده پیکر به آیین جنگ | یک تیز وجنبان یکی با درنگ | |
بیاراسته شاه قلب سپاه | ز یک دست فرزانهی نیکخواه | |
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل | ز پیلان شده گرد همرنگ نیل | |
دو اشتر بر پیل کرده به پای | نشانده برایشان دو پاکیزه رای | |
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد | که پرخاش جویند روز نبرد | |
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف | ز خون جگر بر لب آورده کف | |
پیاده برفتی ز پیش و ز پس | کجا بود در جنگ فریادرس | |
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه | نشستی چو فرزانه بر دست شاه | |
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش | نرفتی نبودی ازین شاه پیش | |
سه خانه برفتی سرافراز پیل | بدیدی همه رزم گه از دو میل | |
سه خانه برفتی شتر همچنان | برآورد گه بر دمان و دنان | |
نرفتی کسی پیش رخ کینهخواه | همیتاختی او همه رزمگاه | |
همیراند هر یک به میدان خویش | برفتن نکردی کسی کم و بیش | |
چو دیدی کسی شاه را در نبرد | به آواز گفتی که شاها بگرد | |
ازان پس ببستند بر شاه راه | رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه | |
نگه کرد شاه اندران چارسوی | سپه دید افگنده چین در بروی | |
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه | چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه | |
شد از رنج وز تشنگی شاه مات | چنین یافت از چرخ گردان برات | |
ز شطرنج طلخند بد آرزوی | گوآن شاه آزاده و نیکخوی | |
همیکرد مادر ببازی نگاه | پر از خون دل از بهر طلخند شاه | |
نشسته شب و روز پر درد وخشم | ببازی شطرنج داده دو چشم | |
همه کام و رایش به شطرنج بود | ز طلخند جانش پر از رنج بود | |
همیشه همیریخت خونین سرشک | بران درد شطرنج بودش پزشک | |
بدین گونه بد تاچمان و چران | چنین تا سر آمد بروبر زمان | |
سرآمد کنون برمن این داستان | چنان هم که بشنیدم ازباستان | |
نگه کن که شادان برزین چه گفت | بدانگه که بگشاد راز ازنهفت | |
بدرگه شهنشاه نوشین روان | که نامش بماناد تا جاودان | |
زهردانشی موبدی خواستی | که درگه بدیشان بیاراستی | |
پزشک سخنگوی وکنداوران | بزرگان وکارآزموده سران | |
ابرهردری نامور مهتری | کجا هرسری رابدی افسری | |
پزشک سراینده برزوی بود | بنیرو رسیده سخنگوی بود | |
زهردانشی داشتی بهرهای | بهربهرهای درجهان شهرهای | |
چنان بد که روزی بهنگام بار | بیامد برنامور شهریار | |
چنین گفت کای شاه دانشپذیر | پژوهنده ویافته یادگیر | |
من امروز دردفتر هندوان | همیبنگریدم بروشن روان | |
چنین بدنبشته که برکوه هند | گیاییست چینی چورومی پرند | |
که آن را چو گردآورد رهنمای | بیامیزد ودانش آرد بجای | |
چو بر مرده بپراگند بیگمان | سخنگوی گرددهم اندر زمان | |
کنون من بدستوری شهریار | بپیمایم این راه دشوار خوار | |
بسی دانشی رهنمای آورم | مگر کین شگفتی بجای آورم | |
تن مرده گرزنده گردد رواست | که نوشین روان برجهان پادشاست | |
بدو گفت شاه این نشاید بدن | مگر آزموده رابباید شدن | |
ببر نامهی من بر رای هند | نگر تاکه باشد بت آرای هند | |
بدین کارباخویشتن یارخواه | همه یاری ازبخت بیدار خواه | |
اگر نوشگفتی شود درجهان | که این گفته رمزی بود درنهان | |
ببر هرچ باید به نزدیک رای | کزو بایدت بیگمان رهنمای | |
درگنج بگشاد نوشین روان | زچیزی که بد درخور خسروان | |
ز دینار و دیبا و خز و حریر | ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر | |
شتروار سیسد بیاراست شاه | فرستاده برداشت آمد به راه | |
بیامد بر رای ونامه بداد | سربارها پیش اوبرگشاد | |
چو برخواند آن نامهی شاه رای | بدو گفت کای مرد پاکیزه رای | |
زکسری مرا گنج بخشیده نیست | همه لشکر وپادشاهی یکیست | |
ز داد و ز فر و ز اورند شاه | وزان روشنی بخت وآن دستگاه | |
نباشد شگفت ازجهاندار پاک | که گر مردگان را برآرد زخاک | |
برهمن بکوه اندرون هرک هست | یکی دارد این رای رابا تودست | |
بت آرای وفرخنده دستور من | هم آن گنج وپرمایه گنجور من | |
بدونیک هندوستان پیش تست | بزرگی مرا درکم وبیش تست | |
بیاراستندش به نزدیک رای | یکی نامور چون ببایست جای | |
خورشگر فرستاد هم خوردنی | همان پوشش نغز وگستردنی | |
برفت آن شب ورای زد با ردان | بزرگان قنوج با بخردان | |
چوبرزد سر از کوه رخشنده روز | پدید آمد آن شمع گیتی فروز | |
پزشکان فرزانه را خواند رای | کسی کو بدانش بدی رهنمای | |
چو برزوی بنهاد سرسوی کوه | برفتند بااو پزشکان گروه | |
پیاده همه کوهساران بپای | بپیمود با دانشی رهنمای | |
گیاها ز خشک و ز تر برگزید | ز پژمرده و آنچ رخشنده دید | |
ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر | همی بر پراگند بر مرده بر | |
یکی مرده زنده نگشت ازگیا | همانا که سست آمد آن کیمیا | |
همه کوه بسپرد یک یک بپای | ابر رنج اوبرنیامد بجای | |
بدانست کان کار آن پادشا ست | که زنده است جاوید و فرمانرواست | |
دلش گشت سوزان ز تشویر شاه | هم ازنامداران هم از رنج راه | |
وزان خواسته نیز کورده بود | زگفتار بیهوده آزرده بود | |
زکارنبشته ببد تنگدل | که آن مرد بیدانش و سنگدل | |
چرا خیره بر باد چیزی نبشت | که بد بار آن رنج گفتار زشت | |
چنین گفت زان پس بران بخردان | کهای کاردیده ستوده ردان | |
که دانید داناتر از خویشتن | کجا سرفرازد بدین انجمن | |
به پاسخ شدند انجمن همسخن | که داننده پیرست ایدر کهن | |
به سال و خرد او ز ما مهترست | به دانش ز هر مهتری بهترست | |
چنین گفت برزوی با هندوان | که ای نامداران روشن روان | |
برین رنجها برفزونی کنید | مرا سوی او رهنمونی کنید | |
مگر کان سخنگوی دانای پیر | بدین کار باشد مرا دستگیر | |
ببردند برزوی رانزد اوی | پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی | |
چونزدیک اوشد سخنگوی مرد | همه رنجها پیش او یاد کرد | |
زکار نبشته که آمد پدید | سخنها که ازکاردانان شنید | |
بدو پیر دانا زبان برگشاد | ز هر دانشی پیش اوک رد یاد | |
که من در نبشته چنین یافتم | بدان آرزو تیز بشتافتم | |
چو زان رنجها برنیامد پدید | ببایست ناچار دیگر شنید | |
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه | که همواره باشد مر او راشکوه | |
تن مرده چون مرد بیدانشست | که دانا بهرجای با رامشست | |
بدانش بود بیگمان زنده مرد | چودانش نباشد بگردش مگرد | |
چومردم زدانایی آید ستوه | گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه | |
کتابی بدانش نماینده راه | بیابی چوجویی توازگنج شاه | |
چو بشنید برزوی زو شاد شد | همه رنج برچشم اوبادشد | |
بروآفرین کرد وشد نزد شاه | بکردار آتش بپیمود راه | |
بیامد نیایش کنان پیش رای | که تا جای باشد توبادی بجای | |
کتابیست ای شاه گسترده کام | که آن را بهندی کلیله ست نام | |
به مهرست تا درج درگنج شاه | برای وبدانش نماینده راه | |
به گنجور فرمان دهد تا زگنج | سپارد بمن گر ندارد به رنج | |
دژم گشت زان آرزو جان شاه | بپیچید برخویشتن چندگاه | |
ببرزوی گفت این کس از ما نجست | نه اکنون نه از روزگار نخست | |
ولیکن جهاندار نوشین روان | اگر تن بخواهد ز ما یا روان | |
نداریم ازو باز چیزی که هست | اگر سرفرازست اگر زیردست | |
ولیکن بخوانی مگر پیش ما | بدان تا روان بداندیش ما | |
نگوید به دل کان نبشتست کس | بخوان و بدان و ببین پیش و پس | |
بدو گفت برزوی کای شهریار | ندارم فزون ز آنچ گویی مدار | |
کلیله بیاورد گنجور شاه | همیبود او را نماینده راه | |
هران در که ازنامه بو خواندی | همه روز بر دل همیراندی | |
ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد | ز برخواندی نیز تا بامداد | |
همیبود شادان دل و تن درست | بدانش همی جان روشن بشست | |
چو زو نامه رفتی بشاه جهان | دری از کلیله نبشتی نهان | |
بدین چاره تا نامهی هندوان | فرستاد نزدیک نوشین روان | |
بدین گونه تا پاسخ نامه دید | که دریای دانش برما رسید | |
ز ایوان بیامد به نزدیک رای | بدستوری بازگشتن به جای | |
چو بگشاد دل رای بنواختش | یکی خلعت هندویی ساختش | |
دو یاره بهاگیر و دو گوشوار | یکی طوق پرگوهر شاهوار | |
هم از شارهی هندی و تیغ هند | همه روی آهن سراسر پرند | |
بیامد ز قنوج برزوی شاد | بسی دانش نوگرفته بیاد | |
ز ره چون رسید اندر آن بارگاه | نیایش کنان رفت نزدیک شاه | |
بگفت آنچ از رای دید و شنید | بجای گیا دانش آمد پدید | |
بدو گفت شاهای پسندیده مرد | کلیله روان مرا زنده کرد | |
تواکنون ز گنجور بستان کلید | ز چیزی که باید بباید گزید | |
بیامد خرد یافته سوی گنج | به گنجور بسیار ننمود رنج | |
درم بود و گوهر چپ و دست راست | جز از جامهی شاه چیزی نخواست | |
گرانمایه دستی بپوشید و رفت | بر گاه کسری خرامید تفت | |
چو آمد به نزدیک تختش فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |
بدو گفت پس نامور شهریار | که بی بدره و گوهر شاهوار | |
چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج | کسی را سزد گنج کو دید رنج | |
چنین پاسخ آورد برزو بشاه | که ای تاج تو برتر از چرخ ماه | |
هرآنکس که او پوشش شاه یافت | ببخت و بتخت مهی راه یافت | |
دگر آنک با جامهی شهریار | ببیند مرا مرد ناسازگار | |
دل بدسگالان شود تار و تنگ | بماند رخ دوست با آب و رنگ | |
یکی آرزو خواهم از شهریار | که ماند ز من در جهان یادگار | |
چو بنویسد این نامه بوزرجمهر | گشاید برین رنج برزوی چهر | |
نخستین در از من کند یادگار | به فرمان پیروزگر شهریار | |
بدان تا پس از مرگ من در جهان | ز داننده رنجم نگردد نهان | |
بدو گفت شاه این بزرگ آروزست | بر اندازهی مرد آزاده خوست | |
ولیکن به رنج تو اندر خورست | سخن گرچه از پایگه برترست | |
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت | که این آرزو را نشاید نهفت | |
نویسنده از کلک چون خامه کرد | ز بر زوی یک در سرنامه کرد | |
نبشت او بران نامهی خسروی | نبود آن زمان خط جز پهلوی | |
همیبود با ارج در گنج شاه | بدو ناسزا کس نکردی نگاه | |
چنین تا بتازی سخن راندند | ورا پهلوانی همیخواندند | |
چو مامون روشن روان تازه کرد | خور روز بر دیگر اندازه کرد | |
دل موبدان داشت و رای کیان | ببسته بهر دانشی بر میان | |
کلیله به تازی شد از پهلوی | بدین سان که اکنون همیبشنوی | |
بتازی همیبود تا گاه نصر | بدانگه که شد در جهان شاه نصر | |
گرانمایه بوالفضل دستور اوی | که اندر سخن بود گنجور اوی | |
بفرمود تا پارسی و دری | نبشتند و کوتاه شد داوری | |
وزان پس چو پیوسته رای آمدش | بدانش خرد رهنمای آمدش | |
همیخواست تا آشکار و نهان | ازو یادگاری بود درجهان | |
گزارنده را پیش بنشاندند | همه نامه بر رودکی خواندند | |
بپیوست گویا پراگنده را | بسفت اینچنین در آگنده را | |
بدان کو سخن راند آرایشست | چو ابله بود جای بخشایشست | |
حدیث پراگنده بپراگند | چوپیوسته شد جان و مغزآگند | |
جهاندار تا جاودان زنده باد | زمان و زمین پیش او بنده باد | |
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ | که دوری تو از روزگار درنگ | |
گهی برفراز و گهی بر نشیب | گهی با مراد و گهی با نهیب | |
ازین دو یکی نیز جاوید نیست | ببودن تو را راه امید نیست | |
نگه کن کنون کار بوزرجمهر | که از خاک برشد به گردان سپهر | |
فراز آوریدش بخاک نژند | همان کس که بردش با بر بلند | |
چنان بد که کسری بدان روزگار | برفت از مداین ز بهر شکار | |
همیتاخت با غرم و آهو به دشت | پراگند شد غرم و او مانده گشت | |
ز هامون بر مرغزاری رسید | درخت و گیا دید و هم سایه دید | |
همیراند با شاه بوزرجمهر | ز بهر پرستش هم از بهر مهر | |
فرود آمد از بارگی شاه نرم | بدان تاکند برگیا چشم گرم | |
ندید از پرستندگان هیچکس | یکی خوب رخ ماند با شاه بس | |
بغلتید چندی بران مرغزار | نهاده سرش مهربان برکنار | |
همیشه ببازوی آن شاه بر | یکی بند بازو بدی پرگهر | |
برهنه شد از جامه بازوی او | یکی مرغ رفت از هوا سوی او | |
فرودآمد از ابر مرغ سیاه | ز پرواز شد تا ببالین شاه | |
ببازو نگه کرد وگوهر بدید | کسی رابه نزدیک او برندید | |
همه لشکرش گرد آن مرغزار | همیگشت هرکس ز بهر شکار | |
همان شاه تنها بخواب اندرون | نه بر گرد او برکسی رهنمون | |
چومرغ سیه بند بازوی بدید | سر در ز آن گوهران بردرید | |
چوبدرید گوهر یکایک بخورد | همان در خوشاب و یاقوت زرد | |
بخورد و ز بالین او بر پرید | همانگه ز دیدار شد ناپدید | |
دژم گشت زان کار بوزرجمهر | فروماند از کارگردان سپهر | |
بدانست کمد بتنگی نشیب | زمانه بگیرد فریب و نهیب | |
چوبیدارشد شاه و او را بدید | کزان سان همی لب بدندان گزید | |
گمانی چنان برد کو را بخواب | خورش کرد بر پرورش برشتاب | |
بدو گفت کای سگ تو را این که گفت | که پالایش طبع بتوان نهفت | |
نه من اورمزدم و گر بهمنم | ز خاکست وز باد و آتش تنم | |
جهاندار چندی زبان رنجه کرد | ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد | |
بپژمرد بر جای بوزرجمهر | ز شاه و ز کردار گردان سپهر | |
که بس زود دید آن نشان نشیب | خردمند خامش بماند از نهیب | |
همه گرد بر گرد آن مرغزار | سپه بود و اندر میان شهریار | |
نشست از بر اسب کسری بخشم | ز ره تا در کاخ نگشاد چشم | |
همه ره ز دانا همی لب گزید | فرود آمد از باره چندی ژکید | |
بفرمود تا روی سندان کنند | بداننده بر کاخ زندان کنند | |
دران کاخ بنشست بوزرجمهر | ازو برگسسته جهاندار مهر | |
یکی خویش بودش دلیر وجوان | پرستندهی شاه نوشینروان | |
بهرجای با شاه در کاخ بود | به گفتار با شاه گستاخ بود | |
بپرسید یک روز بوزرجمهر | ز پروردهی شاه خورشید چهر | |
که او را پرستش همی چون کنی | بیاموز تا کوشش افزون کنی | |
پرستنده گفت ای سر موبدان | چنان دان که امروز شاه ردان | |
چو از خوان برفت آب بگساردم | زمین ز آبدستان مگر یافت نم | |
نگه سوی من بنده زان گونه کرد | که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد | |
جهاندار چون گشت بامن درشت | مراسست شد آبدستان بمشت | |
بدو دانشی گفت آب آر خیز | چنان چون که بر دست شاه آب ریز | |
بیاورد مرد جوان آب گرم | همیریخت بر دست او نرم نرم | |
بدو گفت کین بار بر دستشوی | تو با آب جو هیچ تندی مجوی | |
چولب را ببالاید از بوی خوش | تو از ریخت آبدستان نکش | |
چو روز دگر شاه نوشینروان | بهنگام خوردن بیاورد خوان | |
پرستنده را دل پراندیشه گشت | بدان تا دگر بار بنهاد تشت | |
چنان هم چو داناش فرموده بود | نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود | |
به گفتار دانا فرو ریخت آب | نه نرم ونه از ریختن برشتاب | |
بدو گفت شاه ای فزاینده مهر | که گفت این تو راگفت بوزرجمهر | |
مرا اندرین دانش او داد راه | که بیند همی این جهاندار شاه | |
بدو گفت رو پیش دانا بگوی | کزان نامور جاه و آن آبروی | |
چراجستی از برتری کمتری | ببد گوهر و ناسزا داوری | |
پرستنده بشنید و آمد دوان | برخال شد تند وخسته روان | |
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت | چین یافت زو پاسخ اندر نهفت | |
که حال من از حال شاه جهان | فراوان بهست آشکار و نهان | |
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد | سخنها یکایک برو برشمرد | |
فراوان ز پاسخ برآشفت شاه | ورا بند فرمود و تاریک چاه | |
دگر باره پرسید زان پیشکار | که چون دارد آن کم خرد روزگار | |
پرستنده آمد پر از آب چهر | بگفت آن سخنها به بوزرجمهر | |
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه | که روز من آسانتر از روز شاه | |
فرستاده برگشت وآمد چو باد | همه پاسخش کرد بر شاه یاد | |
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ | ز آهن تنوری بفرمود تنگ | |
ز پیکان وز میخ گرد اندرش | هم از بند آهن نهفته سرش | |
بدو اندرون جای دانا گزید | دل از مهر دانا بیکسو کشید | |
نبد روزش آرام و شب جای خواب | تنش پر ز سختی دلش پرشتاب | |
چهارم چنین گفت شاه جهان | ابا پیشکارش سخن درنهان | |
که یک بار نزدیک دانا گذار | ببر زود پیغام و پاسخ بیار | |
بگویش که چونبینی اکنون تنت | که از میخ تیزست پیراهنت | |
پرستنده آمد بداد آن پیام | که بشنید زان مهر خویش کام | |
چنین داد پاسخ بمرد جوان | که روزم به از روز نوشینروان | |
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد | ز گفتار شد شاه را روی زرد | |
ز ایوان یکی راستگوی گزید | که گفتار دانا بداند شنید | |
ابا او یکی مرد شمشیر زن | که دژخیم بود اندران انجمن | |
که رو تو بدین بد نهان را بگوی | که گر پاسخت را بود رنگ و بوی | |
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز | نماید تو را گردش رستخیز | |
که گفتی که زندان به از تخت شاه | تنوری پر از میخ با بند و چاه | |
بیامد بگفت آنچ بشنید مرد | شد از درد دانا دلش پر ز درد | |
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر | که ننمود هرگز بمابخت چهر | |
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت | ببندیم هر دو بناکام رخت | |
نه این پای دارد بگیتی نه آن | سرآید همی نیک و بد بیگمان | |
ز سختی گذر کردن آسان بود | دل تاجداران هراسان بود | |
خردمند ودژخیم باز آمدند | بر شاه گردن فراز آمدند | |
شنیده بگفتند با شهریار | دلش گشت زان پاسخ او فگار | |
به ایوانش بردند زان تنگ جای | به دستوری پاکدل رهنمای | |
برین نیز بگذشت چندی سپهر | پر آژنگ شد روی بوزرجمهر | |
دلش تنگتر گشت و باریک شد | دوچمش ز اندیشه تاریک شد | |
چو با گنج رنجش برابر نبود | بفرسود ازان درد و در غم بسود | |
چنان بد که قیصر بدان چندگاه | رسولی فرستاد نزدیک شاه | |
ابا نامه و هدیه و با نثار | یکی درج و قفلی برو استوار | |
که با شاه کنداوران وردان | فراوان بود پاکدل موبدان | |
بدین قفل و این درج نابرده دست | نهفته بگویند چیزی که هست | |
فرستیم باژ ار بگویند راست | جز از باژ چیزی که آیین ماست | |
گرای دون که زین دانش ناگزیر | بماند دل موبد تیزویر | |
نباید که خواهد ز ما باژ شاه | نراند بدین پادشاهی سپاه | |
برین گونه دارم ز قیصر پیام | تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام | |
فرستاده راگفت شاه جهان | که این هم نباشد ز یزدان نهان | |
من از فر او این بجای آورم | همان مرد پاکیزه رای آورم | |
یکی هفته ایدر ز می شاد باش | برامش دل آرای وآزاد باش | |
ازان پس بران داستان خیره ماند | بزرگان و فرزانگانرا بخواند | |
نگه کرد هریک زهر بارهای | که سازد مر آن بند را چارهای | |
بدان درج و قفلی چنان بیکلید | نگه کرد و هر موبدی بنگرید | |
ز دانش سراسر بیکسو شدند | بنادانی خویش خستو شدند | |
چو گشتند یک انجمن ناتوان | غمی شد دل شاه نوشینروان | |
همیگفت کین راز گردان سپهر | بیارد باندیشه بوزرجمهر | |
شد از درد دانا دلش پر ز درد | برو پر ز چین کرد و رخساره زرد | |
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج | بفرمود تا جامه دستی ز گنج | |
بیاورد گنجور و اسبی گزین | نشست شهنشاه کردند زین | |
به نزدیک دانا فرستاد و گفت | که رنجی که دیدی نشاید نهفت | |
چنین راند بر سر سپهر بلند | که آید ز ما بر تو چندی گزند | |
زیان تو مغز مرا کرد تیز | همی با تن خویش کردی ستیز | |
یکی کار پیش آمدم ناگزیر | کزان بسته آمد دل تیزویر | |
یکی درج زرین سرش بسته خشک | نهاده برو قفل و مهری ز مشک | |
فرستاد قیصر برما ز روم | یکی موبدی نامبردار بوم | |
فرستاده گوید که سالار گفت | که این راز پیدا کنید از نهفت | |
که این درج را چیست اندر نهان | بگویند فرزانگان جهان | |
به دل گفتم این راز پوشیده چهر | ببیند مگر جان بوزرجمهر | |
چوبشنید بوزرجمهر این سخن | دلش پرشد از رنج و درد کهن | |
ز زندان بیامد سرو تن بشست | به پیش جهانداور آمد نخست | |
همیبود ترسان ز آزار شاه | جهاندار پر خشم و او بیگناه | |
شب تیره و روز پیدا نبود | بدان سان که پیغام خسرو شنود | |
چو خورشید بنمود تاج از فراز | بپوشید روی شب تیره باز | |
باختر نگه کرد بوزرجمهر | چوخورشید رخشنده بد بر سپهر | |
به آب خرد چشم دل را بشست | ز دانندگان استواری بجست | |
بدو گفت بازار من خیره گشت | چو چشمم ازین رنجها تیره گشت | |
نگه کن که پیشت که آید به راه | ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه | |
به راه آمد از خانه بوزرجمهر | همیرفت پویان زنی خوب چهر | |
خردمند بینا بدانا بگفت | سخن هرچ بر چشم او بد نهفت | |
چنین گفت پرسنده را راه جوی | که بپژوه تا دارد این ماه شوی | |
زن پاکدامن بپرسنده گفت | که شویست و هم کودک اندر نهفت | |
چوبشنید داننده گفتار زن | بخندید بر بارهی گامزن | |
همانگه زنی دیگر آمد پدید | بپرسید چون ترجمانش بدید | |
کهای زن تو را بچه وشوی هست | وگر یک تنی باد داری بدست | |
بدو گفت شویست اگر بچه نیست | چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست | |
همانگه سدیگر زن آمد پدید | بیامد بر او بگفت و شنید | |
که ای خوب رخ کیست انباز تو | برین کش خرامیدن و ناز تو | |
مرا گفت هرگز نبودست شوی | نخواهم که پیداکنم نیز روی | |
چو بشنید بوزرجمهر این سخن | نگر تا چه اندیشه افگند بن | |
بیامد دژم روی تازان به راه | چو بردند جوینده را نزد شاه | |
بفرمود تا رفت نزدیک تخت | دل شاه کسری غمی گشت سخت | |
که داننده را چشم بینا ندید | بسی باد سرد از جگر بر کشید | |
همیکرد پوزش ازان کار شاه | کزو داشت آزار بر بیگناه | |
پس از روم و قیصر زبان برگشاد | همیکرد زان قفل و زان درج یاد | |
بشاه جهان گفت بوزرجمهر | که تابان بدی تا بتابد سپهر | |
یکی انجمن درج در پیش شاه | به پیش بزرگان جوینده راه | |
بنیروی یزدان که اندیشه داد | روان مرا راستی پیشه داد | |
بگویم بدرج اندرون هرچ هست | نسایم بران قفل وآن درج دست | |
اگر تیره شد چشم دل روشنست | روان راز دانش همیجوشنست | |
ز گفتار او شاد شد شهریار | دلش تازه شد چون گل اندر بهار |