شاهنامه/منوچهر ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
منوچهر ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
منوچهر ۴ |
پدر گر دلیرست و نراژدهاست | اگر بشنود راز بنده رواست | |
من از دخت مهراب گریان شدم | چو بر آتش تیز بریان شدم | |
ستاره شب تیره یار منست | من آنم که دریا کنار منست | |
به رنجی رسیدستم از خویشتن | که بر من بگرید همه انجمن | |
اگر چه دلم دید چندین ستم | نیارم زدن جز به فرمانت دم | |
چه فرماید اکنون جهان پهلوان | گشایم ازین رنج و سختی روان | |
ز پیمان نگردد سپهبد پدر | بدین کار دستور باشد مگر | |
که من دخت مهراب را جفت خویش | کنم راستی را به آیین و کیش | |
به پیمان چنین رفت پیش گروه | چو باز آوریدم ز البرز کوه | |
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم | کنون اندرین است بسته دلم | |
سواری به کردار آذر گشسپ | ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ | |
بفرمود و گفت ار بماند یکی | نباید ترا دم زدن اندکی | |
به دیگر تو پای اندر آور برو | برین سان همی تاز تا پیش گو | |
فرستاده در پیش او باد گشت | به زیر اندرش چرمه پولاد گشت | |
چو نزدیکی گرگساران رسید | یکایک ز دورش سپهبد بدید | |
همی گشت گرد یکی کوهسار | چماننده یوز و رمنده شکار | |
چنین گفت با غمگساران خویش | بدان کار دیده سواران خویش | |
که آمد سواری دمان کابلی | چمان چرمهی زیر او زابلی | |
فرستادهی زال باشد درست | ازو آگهی جست باید نخست | |
ز دستان و ایران و از شهریار | همی کرد باید سخن خواستار | |
هم اندر زمان پیش او شد سوار | به دست اندرون نامهی نامدار | |
فرود آمد و خاک را بوس داد | بسی از جهان آفرین کرد یاد | |
بپرسید و بستد ازو نامه سام | فرستاده گفت آنچه بود از پیام | |
سپهدار بگشاد از نامه بند | فرود آمد از تیغ کوه بلند | |
سخنهای دستان سراسر بخواند | بپژمرد و بر جای خیره بماند | |
پسندش نیامد چنان آرزوی | دگرگونه بایستش او را به خوی | |
چنین داد پاسخ که آمد پدید | سخن هر چه از گوهر بد سزید | |
چو مرغ ژیان باشد آموزگار | چنین کام دل جوید از روزگار | |
ز نخچیر کامد سوی خانه باز | به دلش اندر اندیشه آمد دراز | |
همی گفت اگر گویم این نیست رای | مکن داوری سوی دانش گرای | |
سوی شهریاران سر انجمن | شوم خام گفتار و پیمان شکن | |
و گر گویم آری و کامت رواست | بپرداز دل را بدانچت هواست | |
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد | چه گویی چگونه برآید نژاد | |
سرش گشت از اندیشهی دل گران | بخفت و نیاسوده گشت اندران | |
سخن هر چه بر بنده دشوارتر | دلش خستهتر زان و تن زارتر | |
گشادهتر آن باشد اندر نهان | چو فرمان دهد کردگار جهان | |
چو برخاست از خواب با موبدان | یکی انجمن کرد با بخردان | |
گشاد آن سخن بر ستاره شمر | که فرجام این بر چه باشد گذر | |
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم | برآمیخته باشد از بن ستم | |
همانا که باشد به روز شمار | فریدون و ضحاک را کارزار | |
از اختر بجوئید و پاسخ دهید | همه کار و کردار فرخ نهید | |
ستارهشناسان به روز دراز | همی ز آسمان بازجستند راز | |
بدیدند و با خنده پیش آمدند | که دو دشمن از بخت خویش آمدند | |
به سام نریمان ستاره شمر | چنین گفت کای گرد زرین کمر | |
ترا مژده از دخت مهراب و زال | که باشند هر دو به شادی همال | |
ازین دو هنرمند پیلی ژیان | بیاید ببندد به مردی میان | |
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ | نهد تخت شاه از بر پشت میغ | |
ببرد پی بدسگالان ز خاک | به روی زمین بر نماند مغاک | |
نه سگسار ماند نه مازندران | زمین را بشوید به گرز گران | |
به خواب اندرد آرد سر دردمند | ببندد در جنگ و راه گزند | |
بدو باشد ایرانیان را امید | ازو پهلوان را خرام و نوید | |
پی بارهای کو چماند به جنگ | بمالد برو روی جنگی پلنگ | |
خنک پادشاهی که هنگام او | زمانه به شاهی برد نام او | |
چو بشنید گفتار اخترشناس | بخندید و پذرفت ازیشان سپاس | |
ببخشیدشان بیکران زر و سیم | چو آرامش آمد به هنگام بیم | |
فرستادهی زال را پیش خواند | زهر گونه با او سخنها براند | |
بگفتش که با او به خوبی بگوی | که این آرزو را نبد هیچ روی | |
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست | بهانه نشاید به بیداد جست | |
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه | سوی شهر ایران گذارم سپاه | |
فرستاده را داد چندی درم | بدو گفت خیره مزن هیچ دم | |
گسی کردش و خود به راه ایستاد | سپاه و سپهبد از آن کار شاد | |
ببستند از آن گرگساران هزار | پیاده به زاری کشیدند خوار | |
دو بهره چو از تیره شب درگذشت | خروش سواران برآمد ز دشت | |
همان نالهی کوس با کره نای | برآمد ز دهلیز پردهسرای | |
سپهبد سوی شهر ایران کشید | سپه را به نزد دلیران کشید | |
فرستاده آمد دوان سوی زال | ابا بخت پیروز و فرخنده فال | |
گرفت آفرین زال بر کردگار | بران بخشش گردش روزگار | |
درم داد و دینار درویش را | نوازنده شد مردم خویش را | |
میان سپهدار و آن سرو بن | زنی بود گوینده شیرین سخن | |
پیام آوریدی سوی پهلوان | هم از پهلوان سوی سرو روان | |
سپهدار دستان مر او را بخواند | سخن هر چه بشنید با او براند | |
بدو گفت نزدیک رودابه رو | بگویش که ای نیک دل ماه نو | |
سخن چون ز تنگی به سختی رسید | فراخیش را زود بینی کلید | |
فرستاده باز آمد از پیش سام | ابا شادمانی و فرخ پیام | |
بسی گفت و بشنید و زد داستان | سرانجام او گشت همداستان | |
سبک پاسخ نامه زن را سپرد | زن از پیش او بازگشت و ببرد | |
به نزدیک رودابه آمد چو باد | بدین شادمانی ورا مژده داد | |
پری روی بر زن درم برفشاند | به کرسی زر پیکرش برنشاند | |
یکی شاره سربند پیش آورید | شده تار و پود اندرو ناپدید | |
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر | شده زر همه ناپدید از گهر | |
یکی جفت پر مایه انگشتری | فروزنده چون بر فلک مشتری | |
فرستاد نزدیک دستان سام | بسی داد با آن درود و پیام | |
زن از حجره آنگه به ایوان رسید | نگه کرد سیندخت او را بدید | |
زن از بیم برگشت چون سندروس | بترسید و روی زمین داد بوس | |
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی | به آواز گفت از کجایی بگوی | |
زمان تا زمان پیش من بگذری | به حجره درآیی به من ننگری | |
دل روشنم بر تو شد بدگمان | بگویی مرا تا زهی گر کمان | |
بدو گفت زن من یکی چارهجوی | همی نان فراز آرم از چند روی | |
بدین حجره رودابه پیرایه خواست | بدو دادم اکنون همینست راست | |
بیاوردمش افسر پرنگار | یکی حلقه پرگوهر شاهوار | |
بدو گفت سیندخت بنماییام | دل بسته ز اندیشه بگشاییام | |
سپردم به رودابه گفت این دو چیز | فزون خواست اکنون بیارمش نیز | |
بها گفت بگذار بر چشم من | یکی آب بر زن برین خشم من | |
درم گفت فردا دهد ماه روی | بها تا نیابم تو از من مجوی | |
همی کژ دانست گفتار او | بیاراست دل را به پیکار او | |
بیامد بجستش بر و آستی | همی جست ازو کژی و کاستی | |
به خشم اندرون شد ازان زن غمی | به خواری کشیدش بروی زمی | |
چو آن جامههای گرانمایه دید | هم از دست رودابه پیرایه دید | |
در کاخ بر خویشتن بر ببست | از اندیشگان شد به کردار مست | |
بفرمود تا دخترش رفت پیش | همی دست برزد به رخسار خویش | |
دو گل رابدو نرگس خوابدار | همی شست تا شد گلان آبدار | |
به رودابه گفت ای سرافراز ماه | گزین کردی از ناز برگاه چاه | |
چه ماند از نکو داشتی در جهان | که ننمودمت آشکار و نهان | |
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی | همه رازها پیش مادر بگوی | |
که این زن ز پیش که آید همی | به پیشت ز بهر چه آید همی | |
سخن بر چه سانست و آن مرد کیست | که زیبای سربند و انگشتریست | |
ز گنج بزرگ افسر تازیان | به ما ماند بسیار سود و زیان | |
بدین نام بد دادخواهی به باد | چو من زادهام دخت هرگز مباد | |
زمین دید رودابه و پشت پای | فرو ماند از خشم مادر به جای | |
فرو ریخت از دیدگان آب مهر | به خون دو نرگس بیاراست چهر | |
به مادر چنین گفت کای پر خرد | همی مهر جان مرا بشکرد | |
مرا مام فرخ نزادی ز بن | نرفتی ز من نیک یا بد سخن | |
سپهدار دستان به کابل بماند | چنین مهر اویم بر آتش نشاند | |
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان | که گریان شدم آشکار و نهان | |
نخواهم بدن زنده بیروی او | جهانم نیرزد به یک موی او | |
بدان کو مرا دید و بامن نشست | به پیمان گرفتیم دستش بدست | |
فرستاده شد نزد سام بزرگ | فرستاد پاسخ به زال سترگ | |
زمانی بپیچید و دستور بود | سخنهای بایسته گفت و شنود | |
فرستاده را داد بسیار چیز | شنیدم همه پاسخ سام نیز | |
به دست همین زن که کندیش موی | زدی بر زمین و کشیدی به روی | |
فرستاده آرندهی نامه بود | مرا پاسخ نامه این جامه بود | |
فروماند سیندخت زان گفتگوی | پسند آمدش زال را جفت اوی | |
چنین داد پاسخ که این خرد نیست | چو دستان ز پرمایگان گرد نیست | |
بزرگست پور جهان پهلوان | همش نام و هم رای روشن روان | |
هنرها همه هست و آهو یکی | که گردد هنر پیش او اندکی | |
شود شاه گیتی بدین خشمناک | ز کابل برآرد به خورشید خاک | |
نخواهد که از تخم ما بر زمین | کسی پای خوار اندر آرد به زین | |
رها کرد زن را و بنواختش | چنان کرد پیدا که نشناختش | |
چنان دید رودابه را در نهان | کجا نشنود پند کس در جهان | |
بیامد ز تیمار گریان بخفت | همی پوست بر تنش گفتی بکفت | |
چو آمد ز درگاه مهراب شاد | همی کرد از زال بسیار یاد | |
گرانمایه سیندخت را خفته دید | رخش پژمریده دل آشفته دید | |
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی | چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی | |
چنین داد پاسخ به مهراب باز | که اندیشه اندر دلم شد دراز | |
ازین کاخ آباد و این خواسته | وزین تازی اسپان آراسته | |
وزین بندگان سپهبدپرست | ازین تاج و این خسروانی نشست | |
وزین چهره و سرو بالای ما | وزین نام و این دانش و رای ما | |
بدین آبداری و این راستی | زمان تا زمان آورد کاستی | |
به ناکام باید به دشمن سپرد | همه رنج ما باد باید شمرد | |
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست | درختی که تریاک او زهر ماست | |
بکشتیم و دادیم آبش به رنج | بیاویختیم از برش تاج و گنج | |
چو بر شد به خورشید و شد سایهدار | به خاک اندر آمد سر مایهدار | |
برینست فرجام و انجام ما | بدان تا کجا باشد آرام ما | |
به سیندخت مهراب گفت این سخن | نوآوردی و نو نگردد کهن | |
سرای سپنجی بدین سان بود | خرد یافته زو هراسان بود | |
یکی اندر آید دگر بگذرد | گذر نی که چرخش همی بسپرد | |
به شادی و انده نگردد دگر | برین نیست پیکار با دادگر | |
بدو گفت سیندخت این داستان | بروی دگر بر نهد باستان | |
خرد یافته موبد نیک بخت | به فرزند زد داستان درخت | |
زدم داستان تا ز راه خرد | سپهبد به گفتار من بنگرد | |
فرو برد سرو سهی داد خم | به نرگس گل سرخ را داد نم | |
که گردون به سر بر چنان نگذرد | که ما را همی باید ای پرخرد | |
چنان دان که رودابه را پور سام | نهانی نهادست هر گونه دام | |
ببردست روشن دلش را ز راه | یکی چاره مان کرد باید نگاه | |
بسی دادمش پند و سودش نکرد | دلش خیره بینم همی روی زرد | |
چو بشنید مهراب بر پای جست | نهاد از بر دست شمشیر دست | |
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد | پر از خون جگر دل پر از باد سرد | |
همی گفت رودابه را رود خون | بروی زمین بر کنم هم کنون | |
چو این دید سیندخت برپای جست | کمر کرد بر گردگاهش دو دست | |
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی | سخن بشنو و گوش دار اندکی | |
ازان پس همان کن که رای آیدت | روان و خرد رهنمای آیدت | |
بپیچید و بنداخت او را بدست | خروشی برآورد چون پیل مست | |
مرا گفت چون دختر آمد پدید | ببایستش اندر زمان سر برید | |
نکشتم بگشتم ز راه نیا | کنون ساخت بر من چنین کیمیا | |
پسر کو ز راه پدر بگذرد | دلیرش ز پشت پدر نشمرد | |
همم بیم جانست و هم جای ننگ | چرا بازداری سرم را ز جنگ | |
اگر سام یل با منوچهر شاه | بیابند بر ما یکی دستگاه | |
ز کابل برآید به خورشید دود | نه آباد ماند نه کشت و درود | |
چنین گفت سیندخت با مرزبان | کزین در مگردان به خیره زبان | |
کزین آگهی یافت سام سوار | به دل ترس و تیمار و سختی مدار | |
وی از گرگساران بدین گشت باز | گشاده شدست این سخن نیست راز | |
چنین گفت مهراب کای ماهروی | سخن هیچ با من به کژی مگوی | |
چنین خود کی اندر خورد با خرد | که مر خاک را باد فرمان برد | |
مرا دل بدین نیستی دردمند | اگر ایمنی یابمی از گزند | |
که باشد که پیوند سام سوار | نخواهد ز اهواز تا قندهار | |
بدو گفت سیندخت کای سرفراز | به گفتار کژی مبادم نیاز | |
گزند تو پیدا گزند منست | دل درمند تو بند منست | |
چنین است و این بر دلم شد درست | همین بدگمانی مرا از نخست | |
اگر باشد این نیست کاری شگفت | که چندین بد اندیشه باید گرفت | |
فریدون به سرو یمن گشت شاه | جهانجوی دستان همین دید راه | |
هرانگه که بیگانه شد خویش تو | شود تیره رای بداندیش تو | |
به سیندخت فرمود پس نامدار | که رودابه را خیز پیش من آر | |
بترسید سیندخت ازان تیز مرد | که او را ز درد اندر آرد به گرد | |
بدو گفت پیمانت خواهم نخست | به چاره دلش را ز کینه بشست | |
زبان داد سیندخت را نامجوی | که رودابه را بد نیارد بروی | |
بدو گفت بنگر که شاه زمین | دل از ما کند زین سخن پر ز کین | |
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب | شود پست رودابه با رودآب | |
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی | فرو برد و بر خاک بنهاد روی | |
بر دختر آمد پر از خنده لب | گشاده رخ روزگون زیر شب | |
همی مژده دادش که جنگی پلنگ | ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ | |
کنون زود پیرایه بگشای و رو | به پیش پدر شو به زاری بنو | |
بدو گفت رودابه پیرایه چیست | به جای سر مایه بیمایه چیست | |
روان مرا پور سامست جفت | چرا آشکارا بباید نهفت | |
به پیش پدر شد چو خورشید شرق | به یاقوت و زر اندرون گشته غرق | |
بهشتی بد آراسته پرنگار | چو خورشید تابان به خرم بهار | |
پدر چون ورا دید خیره بماند | جهان آفرین را نهانی بخواند | |
بدو گفت ای شسته مغز از خرد | ز پرگوهران این کی اندر خورد | |
که با اهرمن جفت گردد پری | که مه تاج بادت مه انگشتری | |
چو بشنید رودابه آن گفتوگوی | دژم گشت و چون زعفران کرد روی | |
سیه مژه بر نرگسان دژم | فرو خوابنید و نزد هیچ دم | |
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ | همی رفت غران بسان پلنگ | |
سوی خانه شد دختر دلشده | رخان معصفر بزر آژده | |
به یزدان گرفتند هر دو پناه | هم این دل شده ماه و هم پیشگاه | |
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ | ز مهراب و دستان سام سترگ | |
ز پیوند مهراب وز مهر زال | وزان ناهمالان گشته همال | |
سخن رفت هر گونه با موبدان | به پیش سرافراز شاه ردان | |
چنین گفت با بخردان شهریار | که بر ما شود زین دژم روزگار | |
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ | برون آوریدم به رای و به جنگ | |
فریدون ز ضحاک گیتی بشست | بترسم که آید ازان تخم رست | |
نباید که بر خیره از عشق زال | همال سرافگنده گردد همال | |
چو از دخت مهراب و از پور سام | برآید یکی تیغ تیز از نیام | |
اگر تاب گیرد سوی مادرش | زگفت پراگنده گردد سرش | |
کند شهر ایران پر آشوب و رنج | بدو بازگردد مگر تاج و گنج | |
همه موبدان آفرین خواندند | ورا خسرو پاکدین خواندند | |
بگفتند کز ما تو داناتری | به بایستها بر تواناتری | |
همان کن کجا با خرد درخورد | دل اژدها را خرد بشکرد | |
بفرمود تا نوذر آمدش پیش | ابا ویژگان و بزرگان خویش | |
بدو گفت رو پیش سام سوار | بپرسش که چون آمد از کارزار | |
چو دیدی بگویش کزین سوگرای | ز نزدیک ماکن سوی خانه رای | |
هم آنگاه برخاست فرزند شاه | ابا ویژگان سرنهاده به راه | |
سوی سام نیرم نهادند روی | ابا ژندهپیلان پرخاش جوی | |
چو زین کار سام یل آگاه شد | پذیره سوی پورکی شاه شد | |
ز پیش پدر نوذر نامدار | بیامد به نزدیک سام سوار | |
همه نامداران پذیره شدند | ابا ژندهپیل و تبیره شدند | |
رسیدند پس پیش سام سوار | بزرگان و کی نوذر نامدار | |
پیام پدر شاه نوذر بداد | به دیدار او سام یل گشت شاد | |
چنین داد پاسخ که فرمان کنم | ز دیدار او رامش جان کنم | |
نهادند خوان و گرفتند جام | نخست از منوچهر بردند نام | |
پس از نوذر و سام و هر مهتری | گرفتند شادی ز هر کشوری | |
به شادی درآمد شب دیریاز | چو خورشید رخشنده بگشاد راز | |
خروش تبیره برآمد ز در | هیون دلاور برآورد پر | |
سوی بارگاه منوچهر شاه | به فرمان او برگرفتند راه | |
منوچهر چون یافت زو آگهی | بیاراست دیهیم شاهنشهی | |
ز ساری و آمل برآمد خروش | چو دریای سبز اندر آمد به جوش | |
ببستند آئین ژوپین وران | برفتند با خشتهای گران | |
سپاهی که از کوه تا کوه مرد | سپر در سپر ساخته سرخ و زرد | |
ابا کوس و با نای روئین و سنج | ابا تازی اسپان و پیلان و گنج | |
ازین گونه لشکر پذیره شدند | بسی با درفش و تبیره شدند | |
چو آمد به نزدیکی بارگاه | پیاده شد و راه بگشاد شاه | |
چو شاه جهاندار بگشاد روی | زمین را ببوسید و شد پیش اوی | |
منوچهر برخاست از تخت عاج | ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج | |
بر خویش بر تخت بنشاختش | چنان چون سزا بود بنواختش | |
وزان گرگساران جنگ آوران | وزان نره دیوان مازندران | |
بپرسید و بسیار تیمار خورد | سپهبد سخن یک به یک یادکرد | |
که نوشه زی ای شاه تا جاودان | ز جان تو کوته بد بدگمان | |
برفتم بران شهر دیوان نر | نه دیوان که شیران جنگی به بر | |
که از تازی اسپان تکاورترند | ز گردان ایران دلاورترند | |
سپاهی که سگسار خوانندشان | پلنگان جنگی نمایندشان | |
ز من چون بدیشان رسید آگهی | از آواز من مغزشان شد تهی | |
به شهر اندرون نعره برداشتند | ازان پس همه شهر بگذاشتند | |
همه پیش من جنگ جوی آمدند | چنان خیره و پوی پوی آمدند | |
سپه جنب جنبان شد و روز تار | پس اندر فراز آمد و پیش غار | |
نبیره جهاندار سلم بزرگ | به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ | |
سپاهی به کردار مور و ملخ | نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ | |
چو برخاست زان لشکر گشن گرد | رخ نامداران ما گشت زرد | |
من این گرز یک زخم برداشتم | سپه را هم آنجای بگذاشتم | |
خروشی خروشیدم از پشت زین | که چون آسیا شد بریشان زمین | |
دل آمد سپه را همه بازجای | سراسر سوی رزم کردند رای | |
چو بشنید کاکوی آواز من | چنان زخم سرباز کوپال من | |
بیامد به نزدیک من جنگ ساز | چو پیل ژیان با کمند دراز | |
مرا خواست کارد به خم کمند | چو دیدم خمیدم ز راه گزند | |
کمان کیانی گرفتم به چنگ | به پیکان پولاد و تیر خدنگ | |
عقاب تکاور برانگیختم | چو آتش بدو بر تبر ریختم | |
گمانم چنان بد که سندان سرش | که شد دوخته مغز تا مغفرش | |
نگه کردم از گرد چون پیل مست | برآمد یکی تیغ هندی به دست | |
چنان آمدم شهریارا گمان | کزو کوه زنهار خواهد بجان | |
وی اندر شتاب و من اندر درنگ | همی جستمش تا کی آید به چنگ | |
چو آمد به نزدیک من سرفراز | من از چرمه چنگال کردم دراز | |
گرفتم کمربند مرد دلیر | ز زین برگسستم بکردار شیر | |
زدم بر زمین بر چو پیل ژیان | بدین آهنین دست و گردی میان | |
چو افگنده شد شاه زین گونه خوار | سپه روی برگشت از کارزار | |
نشیب و فراز بیابان و کوه | به هر سو شده مردمان هم گروه | |
سوار و پیاده ده و دو هزار | فگنده پدید آمد اندر شمار | |
چو بشنید گفتار سالار شاه | برافراخت تا ماه فرخ کلاه | |
چو روز از شب آمد بکوشش ستوه | ستوهی گرفته فرو شد به کوه | |
می و مجلس آراست و شد شادمان | جهان پاک دید از بد بدگمان | |
به بگماز کوتاه کردند شب | به یاد سپهبد گشادند لب | |
چو شب روز شد پردهی بارگاه | گشادند و دادند زی شاه راه | |
بیامد سپهدار سام سترگ | به نزد منوچهر شاه بزرگ | |
چنی گفت با سام شاه جهان | کز ایدر برو با گزیده مهان | |
به هندوستان آتش اندر فروز | همه کاخ مهراب و کابل بسوز | |
نباید که او یابد از بد رها | که او ماند از بچهی اژدها | |
زمان تا زمان زو برآید خروش | شود رام گیتی پر از جنگ و جوش | |
هر آنکس که پیوستهی او بود | بزرگان که در دستهی او بود | |
سر از تن جدا کن زمین را بشوی | ز پیوند ضحاک و خویشان اوی | |
چنین داد پاسخ که ایدون کنم | که کین از دل شاه بیرون کنم | |
ببوسید تخت و بمالید روی | بران نامور مهر انگشت اوی | |
سوی خانه بنهاد سر با سپاه | بدان باد پایان جوینده راه | |
به مهراب و دستان رسید این سخن | که شاه و سپهبد فگندند بن | |
خروشان ز کابل همی رفت زال | فروهشته لفج و برآورده یال | |
همی گفت اگر اژدهای دژم | بیاید که گیتی بسوزد به دم | |
چو کابلستان را بخواهد بسود | نخستین سر من بباید درود | |
به پیش پدر شد پر از خون جگر | پر اندیشه دل پر ز گفتار سر | |
چو آگاهی آمد به سام دلیر | که آمد ز ره بچهی نره شیر | |
همه لشکر از جای برخاستند | درفش فریدون بیاراستند | |
پذیره شدن را تبیره زدند | سپاه و سپهبد پذیره شدند | |
همه پشت پیلان به رنگین درفش | بیاراسته سرخ و زرد و بنفش | |
چو روی پدر دید دستان سام | پیاده شد از اسپ و بگذارد گام | |
بزرگان پیاده شدند از دو روی | چه سالارخواه و چه سالارجوی | |
زمین را ببوسید زال دلیر | سخن گفت با او پدر نیز دیر | |
نشست از بر تازی اسپ سمند | چو زرین درخشنده کوهی بلند | |
بزرگان همه پیش او آمدند | به تیمار و با گفت و گو آمدند | |
که آزرده گشتست بر تو پدر | یکی پوزش آور مکش هیچ سر | |
چنین داد پاسخ کزین باک نیست | سرانجام آخر به جز خاک نیست | |
پدر گر به مغز اندر آرد خرد | همانا سخن بر سخن نگذرد | |
و گر برگشاید زبان را به خشم | پس از شرمش آب اندر آرم به چشم | |
چنین تا به درگاه سام آمدند | گشادهدل و شادکام آمدند | |
فرود آمد از باره سام سوار | هم اندر زمان زال را داد بار | |
چو زال اندر آمد به پیش پدر | زمین را ببوسید و گسترد بر | |
یکی آفرین کرد بر سام گرد | وزاب دو نرگس همی گل سترد | |
که بیدار دل پهلوان شاد باد | روانش گرایندهی داد باد | |
ز تیغ تو الماس بریان شود | زمین روز جنگ از تو گریان شود | |
کجا دیزهی تو چمد روز جنگ | شتاب آید اندر سپاه درنگ | |
سپهری کجا باد گرز تو دید | همانا ستاره نیارد کشید | |
زمین نسپرد شیر با داد تو | روان و خرد کشته بنیاد تو | |
همه مردم از داد تو شادمان | ز تو داد یابد زمین و زمان | |
مگر من که از داد بیبهرهام | و گرچه به پیوند تو شهرهام | |
یکی مرغ پروردهام خاک خورد | به گیتی مرا نیست با کس نبرد | |
ندانم همی خویشتن را گناه | که بر من کسی را بران هست راه | |
مگر آنکه سام یلستم پدر | و گر هست با این نژادم هنر | |
ز مادر بزادم بینداختی | به کوه اندرم جایگه ساختی | |
فگندی به تیمار زاینده را | به آتش سپردی فزاینده را | |
ترا با جهان آفرین نیست جنگ | که از چه سیاه و سپیدست رنگ | |
کنون کم جهان آفرین پرورید | به چشم خدایی به من بنگرید | |
ابا گنج و با تخت و گرز گران | ابا رای و با تاج و تخت و سران | |
نشستم به کابل به فرمان تو | نگه داشتم رای و پیمان تو | |
که گر کینه جویی نیازارمت | درختی که کشتی به بار آرمت | |
ز مازندران هدیه این ساختی | هم از گرگساران بدین تاختی | |
که ویران کنی خان آباد من | چنین داد خواهی همی داد من |