شاهنامه/داستان سیاوش ۱۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۱۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود |
چو با گیو کیخسرو آمد به زم | جهان چند ازو شاد و چندی دژم | |
نوندی به هر سو برافگند گیو | یکی نامه از شاه وز گیو نیو | |
که آمد ز توران جهاندار شاد | سر تخمهی نامور کیقباد | |
فرستادهی بختیار و سوار | خردمند و بینادل و دوستدار | |
گزین کرد ازان نامداران زم | بگفت آنچ بشنید از بیش و کم | |
بدو گفت ایدر برو به اسپهان | بر نیو گودرز کشوادگان | |
بگویش که کیخسرو آمد به زم | که بادی نجست از بر او دژم | |
یکی نامه نزدیک کاووس شاه | فرستادهای چست بگرفت راه | |
هیونان کفک افگن بادپای | بجستند برسان آتش ز جای | |
فرستادهی گیو روشن روان | نخستین بیامد بر پهلوان | |
پیامش همی گفت و نامه بداد | جهان پهلوان نامه بر سر نهاد | |
ز بهر سیاووش ببارید آب | همی کرد نفرین بر افراسیاب | |
فرستاده شد نزد کاووس کی | ز یال هیونان بپالود خوی | |
چو آمد به نزدیک کاووس شاه | ز شادی خروش آمد از بارگاه | |
خبر شد به گیتی که فرزند شاه | جهانجوی کیخسرو آمد ز راه | |
سپهبد فرستاده را پیش خواند | بران نامهی گیو گوهر فشاند | |
جهانی به شادی بیاراستند | بهر جای رامشگران خواستند | |
ازان پس ز کشور مهان جهان | برفتند یکسر سوی اسپهان | |
بیاراست گودرز کاخ بلند | همه دیبهی خسروانی فگند | |
یکی تخت بنهاد پیکر به زر | بدو اندرون چند گونه گهر | |
چو با گیو کیخسرو آمد به زم | جهان چند ازو شاد و چندی دژم | |
نوندی به هر سو برافگند گیو | یکی نامه از شاه وز گیو نیو | |
که آمد ز توران جهاندار شاد | سر تخمهی نامور کیقباد | |
فرستادهی بختیار و سوار | خردمند و بینادل و دوستدار | |
گزین کرد ازان نامداران زم | بگفت آنچ بشنید از بیش و کم | |
بدو گفت ایدر برو به اسپهان | بر نیو گودرز کشوادگان | |
بگویش که کیخسرو آمد به زم | که بادی نجست از بر او دژم | |
یکی نامه نزدیک کاووس شاه | فرستادهای چست بگرفت راه | |
هیونان کفک افگن بادپای | بجستند برسان آتش ز جای | |
فرستادهی گیو روشن روان | نخستین بیامد بر پهلوان | |
پیامش همی گفت و نامه بداد | جهان پهلوان نامه بر سر نهاد | |
ز بهر سیاووش ببارید آب | همی کرد نفرین بر افراسیاب | |
فرستاده شد نزد کاووس کی | ز یال هیونان بپالود خوی | |
چو آمد به نزدیک کاووس شاه | ز شادی خروش آمد از بارگاه | |
خبر شد به گیتی که فرزند شاه | جهانجوی کیخسرو آمد ز راه | |
سپهبد فرستاده را پیش خواند | بران نامهی گیو گوهر فشاند | |
جهانی به شادی بیاراستند | بهر جای رامشگران خواستند | |
ازان پس ز کشور مهان جهان | برفتند یکسر سوی اسپهان | |
بیاراست گودرز کاخ بلند | همه دیبهی خسروانی فگند | |
یکی تخت بنهاد پیکر به زر | بدو اندرون چند گونه گهر | |
یکی تاج با یاره و گوشوار | یکی طوق پر گوهر شاهوار | |
به زر و به گوهر بیاراست گاه | چنان چون بباید سزاوار شاه | |
سراسر همه شهر آیین ببست | بیاراست میدان و جای نشست | |
مهان سرافراز برخاستند | پذیره شدن را بیاراستند | |
برفتند هشتاد فرسنگ پیش | پذیره شدندش به آیین خویش | |
چو چشم سپهبد برآمد به شاه | همان گیو را دید با او به راه | |
چو آمد پدیدار با شاه گیو | پیاده شدند آن سواران نیو | |
فرو ریخت از دیدگان آب زرد | ز درد سیاوش بسی یاد کرد | |
ستودش فراوان و کرد آفرین | چنین گفت کای شهریار زمین | |
ز تو چشم بدخواه تو دور باد | روان سیاوش پر از نور باد | |
جهاندار یزدان گوای منست | که دیدار تو رهنمای منست | |
سیاووش را زنده گر دیدمی | بدین گونه از دل نخندیدمی | |
بزرگان ایران همه پیش اوی | یکایک نهادند بر خاک روی | |
وزان جایگه شاد گشتند باز | فروزنده شد بخت گردن فراز | |
ببوسید چشم و سر گیو گفت | که بیرون کشیدی سپهر از نهفت | |
گزارندهی خواب و جنگی توی | گه چاره مرد درنگی توی | |
سوی خانهی پهلوان آمدند | همه شاد و روشن روان آمدند | |
ببودند یک هفته با می بدست | بیاراسته بزمگاه و نشست | |
به هشتم سوی شهر کاووس شاه | همه شاددل برگرفتند راه | |
چو کیخسرو آمد بر شهریار | جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار | |
بر آیین جهانی شد آراسته | در و بام و دیوار پرخواسته | |
نشسته به هر جای رامشگران | گلاب و می و مشک با زعفران | |
همه یال اسپان پر از مشک و می | درم با شکر ریخته زیر پی | |
چو کاووس کی روی خسرو بدید | سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید | |
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی | بمالید بر چشم او چشم و روی | |
جوان جهانجوی بردش نماز | گرازان سوی تخت رفتند باز | |
فراوان ز ترکان بپرسید شاه | هم از تخت سالار توران سپاه | |
چنین پاسخ آورد کان کم خرد | به بد روی گیتی همی بسپرد | |
مرا چند ببسود و چندی بگفت | خرد با هنر کردم اندر نهفت | |
بترسیدم از کار و کردار او | بپیچیدم از رنج و تیمار او | |
اگر ویژه ابری شود در بار | کشنده پدر چون بود دوستدار | |
نخواند مرا موبد از آب پاک | که بپرستم او را پدر زیر خاک | |
کنون گیو چندی به سختی ببود | به توران مرا جست و رنج آزمود | |
اگر نیز رنجی نبودی جزین | که با من بیامد ز توران زمین | |
سرافراز دو پهلوان با سپاه | پس ما بیامد چو آتش به راه | |
من آن دیدم از گیو کز پیل مست | نبیند به هندوستان بت پرست | |
گمانی نبردم که هرگز نهنگ | ز دریا بران سان برآید به جنگ | |
ازان پس که پیران بیامد چو شیر | میان بسته و بادپایی به زیر | |
به آب اندر آمد بسان نهنگ | که گفتی زمین را بسوزد به جنگ | |
بینداخت بر یال او بر کمند | سر پهلوان اندر آمد به بند | |
بخواهشگری رفتم ای شهریار | وگرنه به کندی سرش را ز بار | |
بدان کاو ز درد پدر خسته بود | ز بد گفتن ما زبان بسته بود | |
چنین تا لب رود جیحون به جنگ | نیاسود با گرزهی گاورنگ | |
سرانجام بگذاشت جیحون به خشم | به آب و کشتی نیفگند چشم | |
کسی را که چون او بود پهلوان | بود جاودان شاد و روشن روان | |
یکی کاخ کشواد بد در صطخر | که آزادگان را بدو بود فخر | |
چو از تخت کاووس برخاستند | به ایوان نو رفتن آراستند | |
همی رفت گودرز با شهریار | چو آمد بدان گلشن زرنگار | |
بر اورنگ زرینش بنشاندند | برو بر بسی آفرین خواندند | |
ببستند گردان ایران کمر | بجز توس نوذر که پیچید سر | |
که او بود با کوس و زرینه کفش | هم او داشتی کاویانی درفش | |
ازان کار گودرز شد تیز مغز | بر او پیامی فرستاد نغز | |
پیمبر سرافراز گیو دلیر | که چنگ یلان داشت و بازوی شیر | |
بدو گفت با توس نوذر بگوی | که هنگام شادی بهانه مجوی | |
بزرگان و گردان ایران زمین | همه شاه را خواندند آفرین | |
چرا سر کشی تو به فرمان دیو | نبینی همی فر گیهان خدیو | |
اگر تو بپیچی ز فرمان شاه | مرا با تو کین خیزد و رزمگاه | |
فرستاده گیوست پیغام من | به دستوری نامدار انجمن | |
ز پیش پدر گیو بنمود پشت | دلش پر ز گفتارهای درشت | |
بیامد به توس سپهبد بگفت | که این رای را با تو دیوست جفت | |
چو بشنید پاسخ چنین داد توس | که بر ما نه خوبست کردن فسوس | |
به ایران پس از رستم پیلتن | سرافرازتر کس منم ز انجمن | |
نبیره منوچهر شاه دلیر | که گیتی به تیغ اندر آورد زیر | |
همان شیر پرخاشجویم به جنگ | بدرم دل پیل و چنگ پلنگ | |
همی بی من آیین و رای آورید | جهان را به نو کدخدای آورید | |
نباشم بدین کار همداستان | ز خسرو مزن پیش من داستان | |
جهاندار کز تخم افراسیاب | نشانیم بخت اندر آید به خواب | |
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ | فسیله نه نیکو بود با پلنگ | |
تو این رنجها را که بردی برست | که خسرو جوانست و کندآورست | |
کسی کاو بود شهریار زمین | هنر باید و گوهر و فر و دین | |
فریبرز کاووس فرزند شاه | سزاوارتر کس به تخت و کلاه | |
بهرسو ز دشمن ندارد نژاد | همش فر و برزست و هم نام و داد | |
دژم گیو برخاست از پیش او | که خام آمدش دانش و کیش او | |
بیامد به گودرز کشواد گفت | که فر و خرد نیست با توس جفت | |
دو چشمش تو گویی نبیند همی | فریبرز را برگزیند همی | |
برآشفت گودرز و گفت از مهان | همی توس کم باد اندر جهان | |
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت | بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت | |
سواران جنگی ده و دو هزار | برون رفت بر گستوانور سوار | |
وزان رو بیامد سپهدار توس | ببستند بر کوههی پیل کوس | |
ببستند گردان ایران میان | به پیش سپاه اختر کاویان | |
چو گودرز را دید و چندان سپاه | کزو تیره شد روی خورشید و ماه | |
یکی تخت بر کوههی ژنده پیل | ز پیروزه تابان به کردار نیل | |
جهانجوی کیسخرو تاج ور | نشسته بران تخت و بسته کمر | |
به گرد اندرش ژندهپیلان دویست | تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست | |
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه | ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه | |
غمی شد دل توس و اندیشه کرد | که امروز اگر من بسازم نبرد | |
بسی کشته آید ز هر دو سپاه | ز ایران نه برخیزد این کینهگاه | |
نباشد جز از کام افراسیاب | سر بخت ترکان برآید ز خواب | |
بدیشان رسد تخت شاهنشهی | سرآید به ما روزگار مهی | |
خردمند مردی و جوینده راه | فرستاد نزدیک کاووس شاه | |
که از ما یکی گر برین دشت جنگ | نهد بر کمان پر تیر خدنگ | |
یکی کینه خیزد که افراسیاب | هم امشب همی آن ببیند به خواب | |
چو بشنید زینگونه گفتار شاه | بفرمود تا بازگردد به راه | |
بر توس و گودرز کشوادگان | گزیده سرافراز آزادگان | |
که بر درگه آیند بیانجمن | چنان چون بباید به نزدیک من | |
بشد توس و گودرز نزدیک شاه | زبان برگشادند بر پیش گاه | |
بدو گفت شاه ای خردمند پیر | منه زهر برنده بر جام شیر | |
بنه تیغ و بگشای ز آهن میان | نباید کزین سود دارد زیان | |
چنین گفت توس سپهبد به شاه | که گر شاه سیر آید از تخت و گاه | |
به فرزند باید که ماند جهان | بزرگی و دیهیم و تخت مهان | |
چو فرزند باشد نبیره کلاه | چرا برنهد برنشیند به گاه | |
بدو گفت گودرز کای کم خرد | ترا بخرد از مردمان نشمرد | |
به گیتی کسی چون سیاوش نبود | چنو راد و آزاد و خامش نبود | |
کنون این جهانجوی فرزند اوست | همویست گویی به چهر و به پوست | |
گر از تور دارد ز مادر نژاد | هم از تخم شاهی نپیچد ز داد | |
به توران و ایران چنو نیو کیست | چنین خام گفتارت از بهر چیست | |
دو چشمت نبیند همی چهر او | چنان برز و بالا و آن مهر او | |
به جیحون گذر کرد و کشتی نجست | به فر کیانی و رای درست | |
بسان فریدون کز اروند رود | گذشت و به کشتی نیامد فرود | |
ز مردی و از فرهی ایزدی | ازو دور شد چشم و دست بدی | |
تو نوذر نژادی نه بیگانهای | پدر تیز بود و تو دیوانهای | |
سلیح من ار با منستی کنون | بر و یالت آغشته گشتی به خون | |
بدو گفت توس ای جهاندیده پیر | سخن گوی لیکن همه دلپذیر | |
اگر تیغ تو هست سندان شکاف | سنانم به درد دل کوه قاف | |
وگر گرز تو هست با سنگ و تاب | خدنگم بدوزد دل آفتاب | |
و گر تو ز کشواد داری نژاد | منم توس نوذر مه و شاهزاد | |
بدو گفت گودرز چندین مگوی | که چندین نبینم ترا آب روی | |
به کاووس گفت ای جهاندار شاه | تو دل را مگردان ز آیین و راه | |
دو فرزند پرمایه را پیش خوان | سزاوار گاهند و هر دو جوان | |
ببین تا ز هر دو سزاوار کیست | که با برز و با فرهی ایزدیست | |
بدو تاج بسپار و دل شاد دار | چو فرزند بینی همی شهریار | |
بدو گفت کاووس کاین رای نیست | که فرزند هر دو به دل بر یکیست | |
یکی را چو من کرده باشم گزین | دل دیگر از من شود پر ز کین | |
یکی کار سازم که هر دو ز من | نگیرند کین اندرین انجمن | |
دو فرزند ما را کنون بر دو خیل | بباید شدن تا در اردبیل | |
به مرزی که آنجا دژ بهمنست | همه ساله پرخاش آهرمنست | |
برنجست ز آهرمن آتش پرست | نباشد بران مرز کس را نشست | |
ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ | ندارم ازو تخت شاهی دریغ | |
چو بشنید گودرز و توس این سخن | که افگند سالار هشیار بن | |
برین هر دو گشتند همداستان | ندانست ازین به کسی داستان | |
برین یک سخن دل بیاراستند | ز پیش جهاندار برخاستند | |
چو خورشید برزد سر از برج شیر | سپهر اندر آورد شب را به زیر | |
فریبرز با توس نوذر دمان | به نزدیک شاه آمدند آن زمان | |
چنین گفت با شاه هشیار توس | که من با سپهبد برم پیل و کوس | |
همان من کشم کاویانی درفش | رخ لعل دشمن کنم چون بنفش | |
کنون همچنین من ز درگاه شاه | بنه برنهم برنشانم سپاه | |
پس اندر فریبرز و کوس و درفش | هوا کرده از سم اسپان بنفش | |
چو فرزند را فر و برز کیان | بباشد نبیره نبندد میان | |
بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش | زمانه نگردد ز آیین خویش | |
برای خداوند خورشید و ماه | توان ساخت پیروزی و دستگاه | |
فریبرز را گر چنین است رای | تو لشکر بیارای و منشین ز پای | |
بشد توس با کاویانی درفش | به پا اندرون کرده زرینه کفش | |
فریبرز کاووس در قلبگاه | به پیش اندرون توس و پیل و سپاه | |
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید | زمین همچو آتش همی بردمید | |
بشد توس با لشکری جنگجوی | به تندی سوی دژ نهادند روی | |
سر بارهی دژ بد اندر هوا | ندیدند جنگ هوا کس روا | |
سنانها ز گرمی همی برفروخت | میان زره مرد جنگی بسوخت | |
جهان سر به سر گفتی از آتش است | هوا دام آهرمن سرکش است | |
سپهبد فریبرز را گفت مرد | به چیزی چو آید به دشت نبرد | |
به گرز گران و به تیغ و کمند | بکوشد که آرد به چیزی گزند | |
به پیرامن دژ یکی راه نیست | ز آتش کسی را دل ای شاه نیست | |
میان زیر جوشن بسوزد همی | تن بارکش برفروزد همی | |
بگشتند یک هفته گرد اندرش | بدیده ندیدند جای درش | |
به نومیدی از جنگ گشتند باز | نیامد بر از رنج راه دراز | |
چو آگاهی آمد به آزادگان | بر پیر گودرز کشوادگان | |
که توس و فریبرز گشتند باز | نیارست رفتن بر دژ فراز | |
بیاراست پیلان و برخاست غو | بیامد سپاه جهاندار نو | |
یکی تخت زرین زبرجدنگار | نهاد از بر پیل و بستند بار | |
به گرد اندرش با درفش بنفش | به پا اندرون کرده زرینه کفش | |
جهانجوی بر تخت زرین نشست | به سر برش تاجی و گرزی به دست | |
دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر | به زر اندرون نقش کرده گهر | |
همی رفت لشکر گروها گروه | که از سم اسپان زمین شد چو کوه | |
چو نزدیک دژ شد همی برنشست | بپوشید درع و میان را ببست | |
نویسندهای خواست بر پشت زین | یکی نامه فرمود با آفرین | |
ز عنبر نوشتند بر پهلوی | چنان چون بود نامهی خسروی | |
که این نامه از بندهی کردگار | جهانجوی کیخسرو نامدار | |
که از بند آهرمن بد بجست | به یزدان زد از هر بدی پاک دست | |
که اویست جاوید برتر خدای | خداوند نیکی ده و رهنمای | |
خداوند بهرام و کیوان و هور | خداوند فر و خداوند زور | |
مرا داد اورند و فر کیان | تن پیل و چنگال شیر ژیان | |
جهانی سراسر به شاهی مراست | در گاو تا برج ماهی مراست | |
گر این دژ بر و بوم آهرمنست | جهان آفرین را به دل دشمنست | |
به فر و به فرمان یزدان پاک | سراسر به گرز اندر آرم به خاک | |
و گر جاودان راست این دستگاه | مرا خود به جادو نباید سپاه | |
چو خم دوال کمند آورم | سر جاودان را به بند آورم | |
وگر خود خجسته سروش اندرست | به فرمان یزدان یکی لشکرست | |
همان من نه از دست آهرمنم | که از فر و برزست جان و تنم | |
به فرمان یزدان کند این تهی | که اینست پیمان شاهنشهی | |
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست | همان نامه را بر سر نیزه بست | |
بسان درفشی برآورد راست | به گیتی بجز فر یزدان نخواست | |
بفرمود تا گیو با نیزه تفت | به نزدیک آن بر شده باره رفت | |
بدو گفت کاین نامهی پندمند | ببر سوی دیوار حصن بلند | |
بنه نامه و نام یزدان بخوان | بگردان عنان تیز و لختی ممان | |
بشد گیو نیزه گرفته به دست | پر از آفرین جان یزدان پرست | |
چو نامه به دیوار دژ برنهاد | به نام جهانجوی خسرو نژاد | |
ز دادار نیکی دهش یاد کرد | پس آن چرمهی تیزرو باد کرد | |
شد آن نامهی نامور ناپدید | خروش آمد و خاک دژ بردمید | |
همانگه به فرمان یزدان پاک | ازان بارهی دژ برآمد تراک | |
تو گفتی که رعدست وقت بهار | خروش آمد از دشت و ز کوهسار | |
جهان گشت چون روی زنگی سیاه | چه از باره دژ چه گرد سپاه | |
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر | هوا شد به کردار کام هژبر | |
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه | چنین گفت با پهلوان سپاه | |
که بر دژ یکی تیر باران کنید | هوا را چو ابر بهاران کنید | |
برآمد یکی میغ بارش تگرگ | تگرگی که بردارد از ابر مرگ | |
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک | بسی زهره کفته فتاده به خاک | |
ازان پس یکی روشنی بردمید | شد آن تیرگی سر به سر ناپدید | |
جهان شد به کردار تابنده ماه | به نام جهاندار پیروز شاه | |
برآمد یکی باد با آفرین | هوا گشت خندان و روی زمین | |
برفتند دیوان به فرمان شاه | در دژ پدید آمد از جایگاه | |
به دژ در شد آن شاه آزادگان | ابا پیر گودرز کشوادگان | |
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ | پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ | |
بدانجای کان روشنی بردمید | سر بارهی دژ بشد ناپدید | |
بفرمود خسرو بدان جایگاه | یکی گنبدی تا به ابر سیاه | |
درازی و پهنای او ده کمند | به گرد اندرش طاقهای بلند | |
ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ | برآورد و بنهاد آذرگشسپ | |
نشستند گرد اندرش موبدان | ستارهشناسان و هم بخردان | |
دران شارستان کرد چندان درنگ | که آتشکده گشت با بوی و رنگ | |
چو یک سال بگذشت لشکر براند | بنه بر نهاد و سپه برنشاند | |
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه | ازان ایزدی فر و آن دستگاه | |
جهانی فرو ماند اندر شگفت | که کیخسرو آن فر و بالا گرفت | |
همه مهتران یک به یک با نثار | برفتند شادان بر شهریار | |
فریبرز پیش آمدش با گروه | از ایران سپاهی بکردار کوه | |
چو دیدش فرود آمد از تخت زر | ببوسید روی برادر پدر | |
نشاندش بر تخت زر شهریار | که بود از در یاره و گوشوار | |
همان توس با کاویانی درفش | همی رفت با کوس و زرینه کفش | |
بیاورد و پیش جهاندار برد | زمین را ببوسید و او را سپرد | |
بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش | به نیک اختری کاویانی درفش | |
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست | یکی پهلوان از در کار کیست | |
ز گفتارها پوزش آورد پیش | بپیچید زان بیهده رای خویش | |
جهاندار پیروز بنواختش | بخندید و بر تخت بنشاختش | |
بدو گفت کین کاویانی درفش | هم آن پهلوانی و زرینه کفش | |
نبینم سزای کسی در سپاه | ترا زیبد این کار و این دستگاه | |
ترا پوزش اکنون نیاید به کار | نه بیگانهای خواستی شهریار | |
چو پیروز برگشت شیر از نبرد | دل و دیدهی دشمنان تیره کرد | |
سوی پهلو پارس بنهاد روی | جوان بود و بیدار و دیهیم جوی | |
چو زو آگهی یافت کاووس کی | که آمد ز ره پور فرخنده پی | |
پذیره شدش با رخی ارغوان | ز شادی دل پیر گشته جوان | |
چو از دود خسرو نیا را بدید | بخندید و شادان دلش بردمید | |
پیاده شد و برد پیشش نماز | به دیدار او بد نیا را نیاز | |
بخندید و او را به بر در گرفت | نیایش سزاوار او برگرفت | |
وزانجا سوی کاخ رفتند باز | به تخت جهاندار دیهیم ساز | |
چو کاووس بر تخت زرین نشست | گرفت آن زمان دست خسرو به دست | |
بیاورد و بنشاند بر جای خویش | ز گنجور تاج کیان خواست پیش | |
ببوسید و بنهاد بر سرش تاج | به کرسی شد از نامور تخت عاج | |
ز گنجش زبرجد نثار آورید | بسی گوهر شاهوار آورید | |
بسی آفرین بر سیاوش بخواند | که خسرو به چهره جز او را نماند | |
ز پهلو برفتند آزادگان | سپهبد سران و گرانمایگان | |
به شاهی برو آفرین خواندند | همه زر و گوهر برافشاندند | |
جهان را چنین است ساز و نهاد | ز یک دست بستد به دیگر بداد | |
بدردیم ازین رفتن اندر فریب | زمانی فراز و زمانی نشیب | |
اگر دل توان داشتن شادمان | به شادی چرا نگذرانی زمان | |
به خوشی بناز و به خوبی ببخش | مکن روز را بر دل خویش رخش | |
ترا داد و فرزند را هم دهد | درختی که از بیخ تو برجهد | |
نبینی که گنجش پر از خواستست | جهانی به خوبی بیاراستست | |
کمی نیست در بخشش دادگر | فزونی بخوردست انده مخور |