محتشم کاشانی (غزلیات)/چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست) از محتشم کاشانی |
' |
چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست | سر نیاز به فتراک بدگمانی بست | |
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان | به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست | |
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان | اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست | |
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود | چو ناز او کمر سعی در شبانی بست | |
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار | زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست | |
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما | بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست | |
به روی من تو در مرگ نیز بگشایی | اگر توان در تقدیر آسمانی بست | |
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی | شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست | |
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا | که محتشم ز میان رخت کامرانی بست |