محتشم کاشانی (غزلیات)/مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش) از محتشم کاشانی |
' |
مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش | که شمشیر و کفن در گردن اینک میروم سویش | |
هلالآسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید | که باز از سر گرفتم سجدهی محراب ابرویش | |
ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس | درین فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رویش | |
امان میخواهم از کثرت که گویم یک سخن با او | زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادویش | |
من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم | به جرم توبهام شاید نسوزد آتش خویش | |
کند بختم ز شادی صد مبارکباد اگر از نو | نهد داغ غلامی بر جبینم خال هندویش | |
رقیبا آن که از رشگ تو با غم بود هم زانو | همین دم تکیهگاه یار خواهد بود بازویش | |
به این سگان ای مدعی زان در مسافر شو | که دیگر شد مجاور بر سر کوی سگ کویش | |
دو روزی گر ز هجرم غنچهسان دلتنگ کرد آن گل | ز پیوند قدیمی باز کردم جا به پهلویش | |
نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم | دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مویش | |
عجب گر بشنوی بوی صلاح از محتشم دیگر | که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش |