محتشم کاشانی (غزلیات)/رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن) از محتشم کاشانی |
' |
رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن | خطت را سایهی خورشیدپرور میتوان گفتن | |
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما | دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن | |
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن | دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن | |
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی | لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن | |
به آن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم | نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن | |
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را | که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن | |
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت | که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن | |
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم | که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن | |
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان | میآورد کشاکش عشقم کشان کشان | |
جان زار و تن نزار شد از بس که میرسد | جور فلک برین ستم دلبران بر آن | |
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا | ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان | |
دل داشت این گمان که رهایی بود ز تو | خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان | |
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ | باز آی تا به پای تو ریزم روان روان | |
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب | بسته است بهر کشتن اسلامیان میان | |
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار | ای محتشم ز دیدهی مردم نهان نه آن |