محتشم کاشانی (غزلیات)/دی صبح دم که عارض او بینقاب بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (دی صبح دم که عارض او بینقاب بود) از محتشم کاشانی |
' |
دی صبح دم که عارض او بینقاب بود | چیزی که در حساب نبود آفتاب بود | |
صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت | نازی که در میانهی لطف و عتاب بود | |
از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت | میآمد آرمیده و در اضطراب بود | |
در انتظار دردم بسمل شدم هلاک | با آن که در هلاک من او را شتاب بود | |
تا در اسیر خانه آن زلف بود غیر | من در شکنجه بودم و او در عذاب بود | |
در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست | گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود | |
امشب کسی نماند که لطفی ندید ازو | جز محتشم که دیدهی بختش به خواب بود |