محتشم کاشانی (غزلیات)/بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت) از محتشم کاشانی |
' |
بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت | کاندر شباب قد من زار خم گرفت | |
بیطاق ابروی تو که طاق است در جهان | چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت | |
تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار | آفاق را تمام سپاه ستم گرفت | |
راه حریم کوی تو بر من رقیب بست | ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت | |
لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبری | شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت | |
در ملک جان زدند منادی که الرحیل | سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت | |
میخواستم به دوست نویسم حدیث شوق | آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت | |
عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست | امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت | |
ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند | بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت |