شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۷
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۶ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۷) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۸ |
شهنشاه با خود و گبر و سنان | چپ و راست گردان و پیچان عنان | |
فرستادگان خواندند آفرین | یکایک نهادند سر بر زمین | |
به ایوان شد از دشت شاه جهان | یکایک برفتند با اومهان | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | ابا موبد موبدان اردشیر | |
به قرطاس برنامهی خسروی | نویسنده بنوشت بر پهلوی | |
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست | سرنامه کرد آفرین از نخست | |
بران دادگر کوسپهر آفرید | بلندی وتندی و مهر آفرید | |
همه بندهگانیم و او پادشاست | خرد برتوانایی او گواست | |
نفس جز به فرمان اونشمرد | پی مور بی او زمین نسپرد | |
ازو خواستم تا مگر آفرین | رساند ز ما سوی خاقان چین | |
نخست آنک گفتی ز هیتالیان | کزان گونه بستند بد را میان | |
به بیداد برخیره خون ریختند | به دام نهاده خود آویختند | |
اگر بد کنش زور دارد چو شیر | نباید که باشد به یزدان دلیر | |
چوایشان گرفتند راه پلنگ | تو پیروز گشتی برایشان به جنگ | |
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه | ز نیروی فغفور و تخت و کلاه | |
کسی کز بزرگی زند داستان | نباشد خردمند همداستان | |
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج | شگفت آمدت لشکر و مرز چاج | |
چنین باکسی گفت باید که گنج | نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج | |
بزرگان گیتی مرا دیدهاند | کسان کم ندیدند بشنیدهاند | |
که دریای چین را ندارم بب | شود کوه از آرام من درشتاب | |
سراسر زمین زیر گنج منست | کجا آب وخاکست رنج منست | |
سه دیگر کجا دوستی خواستی | به پیوند ما دل بیاراستی | |
همی بزم جویی مرا نیست رزم | نه خرد کسی رزم هرگز به بزم | |
و دیگر که با نامبردار مرد | نجوید خردمند هرگز نبرد | |
بویژه که خود کرده باشد به جنگ | گه رزم جستن نجوید درنگ | |
بسی دیده باشد گه کارزار | نخواهد گه رزم آموزگار | |
دل خویش باید که درجنگ سخت | چنان رام دارد که با تاج و تخت | |
تو را یار بادا جهان آفرین | بماناد روشن کلاه و نگین | |
نهادند برنامه بر مهر شاه | بیاراست آن خسروی تاج و گاه | |
برسم کیان خلعت آراستند | فرستاده را پیش اوخواستند | |
ز پیغام هرچش به دل بود نیز | به گفتار بر نامه بفزود نیز | |
بخوبی برفتند ز ایوان شاه | ستایش کنان برگرفتند راه | |
رسیدند پس پیش خاقان چین | سراسر زبانها پر از آفرین | |
جهاندیده خاقان بپردخت جای | بیامد برتخت او رهنمای | |
فرستادهگان راهمه پیش خواند | ز کسری فراوان سخنها براند | |
نخست ازهش و دانش و رای اوی | ز گفتار و دیدار و بالای او | |
دگر گفت چندست با او سپاه | ازیشان که دارد نگین و کلاه | |
ز داد وز بیداد وز کشورش | هم از لشکر و گنج وز افسرش | |
فرستاده گویا زبان برگشاد | همه دیدها پیش او کرد یاد | |
به خاقان چین گفت کای شهریار | تواو را بدین زیردستی مدار | |
بدین روزگاری که ما نزد اوی | ببودیم شادان دل و تازه روی | |
به ایوان رزم و به دشت شکار | ندیدیم هرگز چنو شهریار | |
به بالای سروست و هم زور پیل | به بخشندگی همچو دریای نیل | |
چو برگاه باشد سپهر وفاست | به آورد گه هم نهنگ بلاست | |
اگر تیز گردد بغرد چو ابر | از آواز او رام گردد هژبر | |
وگر میگسارد به آواز نرم | همی دل ستاند به گفتار گرم | |
خجسته سرو شست بر گاه و تخت | یکی بارور شاخ زیبا درخت | |
همه شهر ایران سپاه ویند | پرستندگان کلاه ویند | |
چوسازد به دشت اندرون بارگاه | نگنجد همی درجهان آن سپاه | |
همه گرزداران با زیب وفر | همه پیشکاران به زرین کمر | |
ز پیل وز بالا و از تخت عاج | ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج | |
کس آیین او رانداند شمار | به گیتی جز از دادگر شهریار | |
اگر دشمنش کوه آهن شود | برخشم اوچشم سوزن شود | |
هرآنکس که سیر آید از روزگار | شود تیز وبا او کند کارزار | |
چوخاقان چین آن سخنها شنید | بپژمرد وشد چون گل شنبلید | |
دلش زان سخنها بدو نیم شد | وز اندیشه مغزش پر از بیم شد | |
پراندیشه بنشست با رایزن | چنین گفت با نامدار انجمن | |
که ای بخردان روی این کارچیست | پراندیشه وخسته ز آزار کیست | |
نباید که پیروز گشته به جنگ | همه نامها بازگردد به ننگ | |
ز هرگونهی موبدان خواستند | چپ و راست گفتند و آراستند | |
چنین گفت خاقان که اینست راه | که مردم فرستیم نزدیک شاه | |
به اندیشه در کار پیشی کنیم | بسازیم با شاه وخویشی کنیم | |
پس پرده ما بسی دخترست | که برتارک بانوان افسرست | |
یکی را به نام شهنشه کنیم | ز کار وی اندیشه کوته کنیم | |
چو پیوند سازیم با او به خون | نباشد کس اورا به بد رهنمون | |
بدو نازش وسرفرازی بود | وزو بگذری جنگ و بازی بود | |
ردان را پسند آمد این رایشاه | به آواز گفتند کاین است راه | |
ز لشکر سه پرمایه را برگزید | که گویند و دانند پاسخ شنید | |
درگنج دینار بگشاد و گفت | که گوهر چرا باید اندر نهفت | |
اگر نام راباید و ننگ را | وگر بخشش و رزم و آهنگ را | |
یکی هدیهای ساخت کاندر جهان | کسی آن ندید از کهان ومهان | |
دبیر جهاندیده را پیش خواند | سخن هرچ بودش به دل در براند | |
نخست آفرین کرد برکردگار | توانا ودانا و پروردگار | |
خداوند کیوان و خورشید وماه | خداوند پیروزی ودستگاه | |
ز بنده نخواهد جز از راستی | نجوید به داد اندرون کاستی | |
ازو باد برشاه ایران درود | خداوند شمشیر و کوپال و خود | |
خداوند دانایی وتاج وتخت | ز پیروزگر یافته کام و بخت | |
بداند جهاندار خسرونژاد | خردمند با سنگ و فرهنگ و راد | |
که مردم به مردم بوند ارجمند | اگر چند باشد بزرگ و بلند | |
فرستادگان خردمند من | که بودند نزدیک پیوند من | |
ازان بارگه چون بدین بارگاه | رسیدند وگفتند چندی ز شاه | |
ز داد وخردمندی و بخت اوی | ز تاج و سرافرازی و تخت اوی | |
چنان آرزو خاست کز فر تو | بباشیم در سایهی پرتو | |
گرامیتو راز خون دل چیز نیست | هنرمند فرزند با دل یکیست | |
یکی پاک دامن که آهستهتر | فزونتر بدیدار وشایستهتر | |
بخواهد ز من گر پسند آیدش | همانا که این سودمند آیدش | |
نباشد جدا مرز ایران ز چین | فزاید ز ما درجهان آفرین | |
پس اندر نبشتند چینی حریر | ببردند با مهر پیش وزیر | |
سه مرد گرانمایه وچربگوی | گزین کرد خاقان ز خویشان اوی | |
برفتند زان بارگاه بلند | به ایران به نزدیک شاه ارجمند | |
چو بشنید کسری بیاراست تاج | نشست از بر خسروی تخت عاج | |
سه مرد گرانمایه و هوشمند | رسیدند نزدیک تخت بلند | |
سه بدره ز دینار چون سی هزار | ببردند و کردند پیشش نثار | |
ز زرین و سیمین و دیبای چین | درفشانتر ازآسمان بر زمین | |
فرستادگان را چو بنشاختند | به چینی زبان آفرین ساختند | |
سزاوار ایشان یکی جایگاه | همانگه بیاراست دستور شاه | |
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر | چو برزد سر از کوه تابنده مهر | |
نشست از برتخت پیروز شاه | ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه | |
بفرمود تاموبد و رایزن | برفتند با نامدار انجمن | |
چنین گفت کان نامهی برحریر | بیارند و بنهند پیش دبیر | |
همه نامداران نشستند گرد | خرامان بر شاه شد یزدگرد | |
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند | همه انجمن در شگفتی بماند | |
ز بس خوبی و پوزش وآفرین | که پیدا بد از گفت خاقان چین | |
همه سرفرازان پرهیزکار | ستایش گرفتند برشهریار | |
که یزدان سپاس و بدویم پناه | که ننشست یک شاه بر پیشگاه | |
به پیروزی و فرو اورند شاه | بخوبی ونرمی و پیوند شاه | |
همه دشمنان پیش تو بندهاند | وگر کهتری راسرافگندهاند | |
همه بیم زان لشکر چاج بود | ز خاقان که با گنج و با تاج بود | |
به فر شهنشاه شد نیکخواه | همی راه جوید به نزدیک شاه | |
هرآنکس که دارد ز گردان خرد | تن آسانی و راستی پرورد | |
چودانست خاقان که او تاو شاه | ندارد به پیوند او جست راه | |
نباید بدین کار کردن درنگ | که کس را ز پیوند اونیست ننگ | |
ز چین تا بخارا سپاه ویند | همه مهتران نیک خواه ویند | |
چو بشنید گفتار آن بخردان | بزرگان و بیداردل موبدان | |
ز بیگانه ایوان بپرداختند | فرستاده را پیش بنشاختند | |
شهنشاه بسیار بنواختشان | به نزدیکی تخت بنشاختشان | |
پیام جهاندار بگزاردند | براسب سخن پای بفشاردند | |
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم | ز گردان چینی به آواز نرم | |
چنین داد پاسخ که خاقان چین | بزرگست و با دانش وآفرین | |
به فرزند پیوند جوید همی | رخ دوستی را بشوید همی | |
هرآنکس که دارد روانش خرد | به چشم خرد کارها بنگرد | |
بسازیم و این رای فرخ نهیم | سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم | |
چنان باید اکنون که خاقان چین | دل ماکند شاد بر به گزین | |
کسی را فرستم که دارد خرد | شبستان او سر به سر بنگرد | |
یکی برگزیند که نامی ترست | به خاقان چین برگرامی ترست | |
ببیند که تا چون بود مادرش | بود از نژاد کیان گوهرش | |
چواین کرده باشد که کردیم یاد | سخن را به پیوستگی داد داد | |
فرستادگان خواندند آفرین | که از شاه شادست خاقان چین | |
که در پرده پوشیده رویان اوی | ز دیدار آنکس نپوشند روی | |
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |
نویسندهی نامه را پیش خواند | ز خاقان فراوان سخنها براند | |
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت | گزینده سخنهای فرخ نبشت | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | جهاندار پیروز و پروردگار | |
به فرمان اویست گیتی به پای | همویست بر نیک و بد رهنمای | |
کسی راکه خواهد کند ارجمند | ز پستی برآرد به چرخ بلند | |
دگر مانده اندر بد روزگار | چو نیکی نخواهد بدو کردگار | |
بهرنیکی از وی شناسم سپاس | وگر بد کنم زو دل اندر هراس | |
نباید که جان باشد اندر تنم | اگر بیم و امید از و برکنم | |
رسید این فرستادهی به آفرین | ابا گرم گفتار خاقان چین | |
شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت | ز پاکان که او دارد اندر نهفت | |
مرا شاد شد دل زپیوند تو | بویژه ز پوشیده فرزند تو | |
فرستادم اینک یکی هوشمند | که دارد خرد جان او را ببند | |
بیاید بگوید همه راز من | ز فرجام پیوند و آغاز من | |
همیشه تن و جانت پرشرم باد | دلت شاد و پشتت به ما گرم باد | |
نویسنده چون خامه بیکار گشت | بیاراست قرطاس واندر نوشت | |
همان چون سرشک قلم کرد خشک | نهادند مهری بروبر ز مشک | |
برایشان یکی خلعت افگند شاه | کزان ماند اندر شگفتی سپاه | |
گزین کرد کسری خردمند و راد | کجا نام او بود مهران ستاد | |
ز ایرانیان نامور سد سوار | سخنگوی و شایسته و نامدار | |
چنین گفت کسری به مهران ستاد | که رو شاد و پیروز با مهر و داد | |
زبان وگمان بایدت چربگوی | خرد رهنمای ودل آزر مجوی | |
شبستان او را نگه کن نخست | بد و نیک بایدکه دانی درست | |
به آرایش چهره و فر و زیب | نباید که گیرندت اندر فریب | |
پس پردهی او بسی درخترست | که با فر و بالا و با افسرست | |
پرستار زاده نیاید به کار | اگر چند باشد پدر شهریار | |
نگر تا کدامست با شرم و داد | به مادر که دارد ز خاتون نژاد | |
نبیره جهاندار فغفور چین | ز پشت سپهدار خاقان چین | |
اگر گوهرتن بود با نژاد | جهان زو شود شاد او نیز شاد | |
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه | بسی آفرین کرد بر تاج و گاه | |
برفت از بر گاه گیتیفروز | به فرخنده فال و بخرداد روز | |
به خاقان چین آگهی شد که شاه | فرستاده مهران ستاد و سپاه | |
چوآمد به نزدیک خاقان چین | زمین را ببوسید و کرد آفرین | |
جهانجوی چون دید بنواختش | یکی نامور جایگه ساختش | |
ازان کارخاقان پراندیشه گشت | به سوی شبستان خاتون گذشت | |
سخنهای نوشینروان برگشاد | ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد | |
بدو گفت کین شاه نوشینروان | جوانست و بیدار و دولت جوان | |
یکی دختری داد باید بدوی | که ما را فزاید بدو آبروی | |
تو را در پس پرده یک دخترست | کجا بر سر بانوان افسرست | |
مرا آرزویست از مهر اوی | که دیده نبردارم از چهر اوی | |
چهارست نیز از پرستندگان | پرستار و بیداردل بندگان | |
از ایشان یکی را سپارم بدوی | برآسایم از جنگ وز گفت و گوی | |
بدو گفت خاتون که با رای تو | نگیرد کس اندر جهان جای تو | |
برین گونه یک شب بپیمود خواب | چنین تا برآمد ز کوه آفتاب | |
بیامد بدر گاه مهران ستاد | برتخت او رفت و نامه بداد | |
چوآن نامه برخواند خاقان چین | ز پیمان بخندید وز به گزین | |
کلید شبستان بدو داد و گفت | برو تا کرا بینی اندر نهفت | |
پرستار با او بیامد چهار | که خاقان بدیشان بدی استوار | |
چومهران ستاد آن سخنها شنید | بیاورد با استواران کلید | |
درحجره بگشاد و اندر شدند | پرستندگان داستانها زدند | |
که آن راکه اکنون تو بینی بداد | ستاره ندیدست و خورشید و باد | |
شبستان بهشتی شد آراسته | پر از ماه و خورشید و پرخواسته | |
پری چهره بر گاه بنشست پنج | همه برسران تاج و در زیر گنج | |
مگر دخت خاتون که افسر نداشت | همان یاره وطوق وگوهرنداشت | |
یکی جامهی کهنه بد بر برش | کلاهی زمشک ایزدی بر سرش | |
ز گرده برخ برنگارش نبود | جز آرایش کردگارش نبود | |
یکی سرو بد بر سرش ماه نو | فروزان ز دیدار او گاه نو | |
چومهران ستاد اندرو بنگرید | یکی را بدیدار چون او ندید | |
بدانست بینادل رای راد | که دورند خاقان وخاتون ز داد | |
به دستار ودستان همی چشم اوی | بپوشید وزان تازه شد خشم اوی | |
پرستنده را گفت نزدیک شاه | فراوان بود یاره و تاج و گاه | |
من این را که بیتاج و آرایشست | گزیدم که این اندر افزایشست | |
به رنج از پی به گزین آمدم | نه از بهر دیبای چین آمدم | |
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر | نگویی همی یک سخن دلپذیر | |
تو آن را با فر و زیبست و رای | دل فروز گشته رسیده به جای | |
به بالای سرو و برخ چون بهار | بداند پرستیدن شهریار | |
همی کودکی نارسیده به جای | برو برگزینی نه ای پاکرای | |
چنین پاسخ آورد مهران ستاد | که خاقان اگر سر بپیچد ز داد | |
بداند که شاه جهان کدخدای | بخواند مرا نیز ناپاک رای | |
من این را پسندم که بیتخت عاج | ندارد ز بن یاره وطوق وتاج | |
اگر مهتران این نبینند رای | چوفرمان بود باز گردم به جای | |
نگه کرد خاقان به گفتار اوی | شگفت آمدش رای وکردار اوی | |
بدانست کان پیر پاکیزه مغز | بزرگست و شاسیته کار نغز | |
خردمند بنشست با رایزن | بپالود زایوان شاه انجمن | |
چو پردخته شد جایگاه نشست | برفتند با زیج رومی بدست | |
ستاره شناسان و کندآوران | هرآنکس که بودند ز ایشان سران | |
بفرمود تا هر کرا بود مهر | بجستند یک سر شمار سپهر | |
همیکرد موبد به اختر نگاه | زکردار خاقان و پیوند شاه | |
چنین گفت فرجام کای شهریار | دلت را ببد هیچ رنجه مدار | |
که این کار جز بر بهی نگذرد | ببد رای دشمن جهان نسپرد | |
چنینست راز سپهر بلند | همان گردش اختر سودمند | |
کزین دخت خاقان وز پشت شاه | بیاید یکی شاه زیبای گاه | |
برو شهریاران کنند آفرین | همان پرهنر سرفرازان چین | |
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش | بخندید خاتون خورشیدفش | |
چو از چاره دلها بپرداختند | فرستاده را پیش بنشاختند | |
بگفتند چیزی که بایست گفت | ز فرزند خاتون که بد در نهفت | |
بپذرفت مهران ستاد از پدر | به نام شهنشاه پیروزگر | |
میانجی بپذرفت خاقان به داد | همان راکه دارد ز خاتون نژاد | |
پرستندگان با نثار آمدند | به شادی بر شهریار آمدند | |
وزان پس یکی گنج آراسته | بدو در ز هر گونهای خواسته | |
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج | همان مهر پیروزه و تخت عاج | |
یکی دیگر ازعود هندی به زر | برو بافته چند گونه گهر | |
ابا هر یکی افسری شاهوار | سد اسب و سد استر به زین و به بار | |
شتر بارکرده ز دیبای چین | بیاراسته پشت اسبان به زین | |
چهل را ز دیبای زربفت گون | کشیده زبر جد به زر اندرون | |
سد اشتر ز گستردنی بار کرد | پرستنده سیسد پدیدار کرد | |
همیبود تاهرکسی برنشست | برآیین چین با درفشی بدست | |
بفرمود خاقان پیروزبخت | که بنهند برکوههی پیل تخت | |
برو بافته شوشهی سیم و زر | به شوشه درون چند گونه گهر | |
درفشی درفشان به دیبای چین | که پیدا نبودی ز دیبا زمین | |
به سد مردش از جای برداشتند | ز هامون به گردون برافراشتند | |
ز دیبا بیاراست مهدی به زر | به مهد اندرون نابسوده گهر | |
چو سیسد پرستار با ماهروی | برفتند شاداندل و راهجوی | |
فرستاد فرزند را نزد شاه | سپاهی همیرفت با او به راه | |
پرستنده پنجاه و خادم چهل | برو برگذشتند شادان به دل | |
چوپردخته شد زان بیامد دبیر | بیاورد مشک و گلاب وحریر | |
یکی نامه بنوشت ار تنگوار | پر آرایش و بوی و رنگ و نگار | |
نخستین ستود آفریننده را | جهاندار و بیدار و بیننده را | |
که هرچیز کو سازد اندر بوش | بران سو بود بندگان را روش | |
شهنشاه ایران مرا افسرست | نه پیوند او از پی دخترست | |
که تامن شنیدستم از بخردان | بزرگان و بیدار دل موبدان | |
ز فر و بزرگی و اورند شاه | بجستم همی رای و پیوند شاه | |
که اندر جهان سر به سر دادگر | جهاندار چون او نبندد کمر | |
به مردی و پیروزی و دستگاه | به فر و بنیرو و تخت و کلاه | |
به رادی و دانش به رای وخرد | ورا دین یزدان همیپرورد | |
فرستادم اینک جهان بین خویش | سوی شاه کسری به آیین خویش | |
بفرمودهام تا بود بندهوار | چوشاید پس پردهی شهریار | |
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی | بیاموزد آیین وآهنگ اوی | |
که بخت وخرد رهنمون تو باد | بزرگی ودانش ستون تو باد | |
نهادند مهر از بر مشک چین | فرستاده را داد و کرد آفرین | |
یکی خلعت از بهر مهران ستاد | بیاراست کان کس ندارد به یاد | |
که دادی کسی از مهان جهان | فرستاده را آشکار ونهان | |
همان نیز یارانش را هدیه داد | ز دینار وز مشکشان کرد شاد | |
همیرفت با دختر وخواسته | سواران و پیلان آراسته | |
چنین تا لب رود جیحون کشید | به مژگان همی از دلش خون کشید | |
همیبود تا رود بگذاشتند | ز خشکی بران روی برداشتند | |
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت | ز فرزند با درد انباز گشت | |
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد | همی هر کس آن مر ده را هدیه داد | |
یکایک همیخواندند آفرین | ابرشاه ایران وسالار چین | |
دلی شاد با هدیه و با نثار | همه مهربان و همه دوستار | |
ببستند آذین به شهر و به راه | درم ریختند از بر تخت شاه | |
به آموی و راه بیابان مرو | زمین بود یک سر چو پر تذرو | |
چنین تا به بسطام وگرگان رسید | تو گفتی زمین آسمان را ندید | |
زآیین که بستند بر شهر و دشت | براهی که لشکر همیبرگذشت | |
وز ایران همه کودک و مرد و زن | به راه بت چین شدند انجمن | |
ز بالا بر ایشان گهر ریختند | به پی زعفران و درم بیختند | |
برآمیخته طشتهای خلوق | جهان پرشد از نالهی کوس و بوق | |
همه یال اسبان پر از مشک ومی | شکر با درم ریخته زیر پی | |
ز بس نالهی نای و چنگ و رباب | نبد بر زمین جای آرام وخواب | |
چوآمد بت اندر شبستان شاه | به مهد اندرون کرد کسری نگاه | |
یکی سرو دین از برش گرد ماه | نهاده به مه بر ز عنبر کلاه | |
کلاهی به کردار مشکین زره | ز گوهر کشیده گره برگره | |
گره بسته از تار و برتافته | به افسون یک اندر دگر بافته | |
چو از غالیه برگل انگشتری | همه زیر انگشتری مشتری | |
درو شاه نوشینروان خیره ماند | برو نام یزدان فراوان بخواند | |
سزاوار او جای بگزید شاه | بیاراستند از پی ماه گاه | |
چو آگاهی آمد به خاقان چین | ز ایران و ز شاه ایران زمین | |
وزان شادمانی به فرزند اوی | شدن شاد وخرم به پیوند اوی | |
بپردخت سغد وسمرقند وچاج | به قجغار باشی فرستاد تاج | |
ازین شهرها چون برفت آن سپاه | همی مرزبانان فرستاد شاه | |
جهان شد پر از داد نوشینروان | بخفتند بردشت پیر و جوان | |
یکایک همیخواندند آفرین | ز هر جای برشهریار زمین | |
همه دست برداشته به آسمان | که ای کردگارمکان و زمان | |
تواین داد برشاه کسری بدار | بگردان ز جانش بد روزگار | |
که از فر و اورند او در جهان | بدی دور گشت آشکار و نهان | |
به نخجیر چون او به گرگان رسید | گشاده کسی روی خاقان ندید | |
بشد خواب وخورد از سواران چین | سواری نبرداشت از اسب زین | |
پراگنده شد ترک سیسد هزار | به جایی نبد کوشش کارزار | |
کمانی نبایست کردن به زه | نه که بد از ایدر نه چینی نه مه | |
بدین سان بود فر و برز کیان | به نخچیر آهنگ شیر ژیان | |
که نام وی و اختر شاه بود | که هم تخت و هم بخت همراه بود | |
وزان پس بزرگان شدند انجمن | از آموی تا شهر چاچ و ختن | |
بگفتند کاین شهرهای فراخ | پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ | |
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد | بسی بود ویران و آرام جغد | |
چغانی وسومان وختلان و بلخ | شده روز بر هر کسی تار و تلخ | |
بخارا وخوارزم وآموی و زم | بسی یاد دارمی با درد و غم | |
ز بیداد وز رنج افراسیاب | کسی را نبد جای آرام وخواب | |
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی | جهانی برآسود از گفت وگوی | |
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند | شد این مرزها پر ز درد وگزند | |
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ | ندید ایچ ارجاسب جای درنگ | |
برآسود گیتی ز کردار اوی | که هرگز مبادا فلک یاراوی | |
ازان پس چونرسی سپهدار شد | همه شهرها پر ز تیمار شد | |
چوشاپور ارمزد بگرفت جای | ندانست نرسی سرش را ز پای | |
جهان سوی داد آمد و ایمنی | ز بد بسته شد دست آهرمنی | |
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد | ببد تیزدستی برآورد گرد | |
بیامد جهاندار بهرام گور | ازو گشت خاقان پر از درد و شور | |
شد از داد او شهرها چون بهشت | پراگنده شد کار ناخوب و زشت | |
به هنگام پیروز چون خوشنواز | جهان کرد پر درد و گرم و گداز | |
مبادا فغانیش فرزند اوی | مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی | |
جهاندار کسری کنون مرز ما | بپذرفت و پرمایه شد ارز ما | |
بماناد تا جاودان این بر اوی | جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی | |
که از وی زمین داد بیند کنون | نبینیم رنج ونه ریزیم خون | |
ازان پس ز هیتال وترک وختن | به گلزریون برشدند انجمن | |
به هر سو که بد موبدی کاردان | ردی پاک وهشیار و بسیاردان | |
ز پیران هرآنکس که بد رایزن | بروبر ز ترکان شدند انجمن | |
چنان رای دیدند یک سر سپاه | که آیند با هدیه نزدیک شاه | |
چو نزدیک نوشینروان آمدند | همه یک دل و یک زبان آمدند | |
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه | که بستند برمور و بر پشه راه | |
همه برنهادند سر برزمین | همه شاه راخواندند آفرین | |
بگفتند کای شاه ما بندهایم | به فرمان تو در جهان زندهایم | |
همه سرفرازیم با ساز جنگ | به هامون بدریم چرم پلنگ | |
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار | برستند پاک از بد روزگار | |
از ایشان فغانیش بد پیشرو | سپاهی پسش جنگ سازان نو | |
ز گردان چو خشنود شد شهریار | بیامد به درگاه سالار بار | |
بپرسید بسیار و بنواختشان | بهر برزنی جایگه ساختشان | |
وزان پس شهنشاه یزدانپرست | به خاک آمد از جایگاه نشست | |
ستایش همیکرد برکردگار | که ای برتر از گردش روزگار | |
تودادی مرا فر وفرهنگ و رای | تو باشی بهر نیکی رهنمای | |
هر آنکس که یابد ز من آگهی | ازین پس نجوید کلاه مهی | |
همه کهتری را بسازند کار | ندارد کسی زهرهی کارزار |