شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۵
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۴ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۵) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۶ |
به داد و به دانش به تاج و به تخت | به فر و به چهر و برای و به بخت | |
چوپرهیزکاری کند شهریار | چه نیکوست پرهیز با تاجدار | |
ز یزدان بترسد گه داوری | نگردد به میل و بکنداوری | |
خرد راکند پادشا بر هوا | بدانگه که خشم آورد پادشا | |
نباید که اندیشهی شهریار | بود جز پسندیدهی کردگار | |
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت | به پاداش نیکی بجوید بهشت | |
زبان راست گوی و دل آزرمجوی | همیشه جهان را بدو آبروی | |
هران کس که باشد ورا رایزن | سبک باشد اندر دل انجمن | |
سخن گوی وروشن دل و دادده | کهان را بکه دارد و مه به مه | |
کسی کو بود شاه را زیر دست | نباید که یابد به جایی شکست | |
بدانگه شد تاج خسرو بلند | که دانا بود نزد او ارجمند | |
نگه داشتن کار درگاه را | به زهر آژدن کام بدخواه را | |
چو دارد ز هر دانشی آگهی | بماند جهاندار با فرهی | |
نباید که خسبد کسی دردمند | که آید مگر شاه را زو گزند | |
کسی کو به بادافره اندرخورست | کجا بدنژادست و بد گوهرست | |
کند شاه دور از میان گروه | بیآزار تا زو نگردد ستوه | |
هران کس که باشد به زندان شاه | گنهکار گر مردم بیگناه | |
به فرمان یزدان بباید گشاد | بزند و باست آنچ کردست یاد | |
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه | براساید از درد فریادخواه | |
چو آژیر باشی ز دشمن برای | بداندیش را دل برآید ز جای | |
همه رخنهی پادشاهی بمرد | بداری به هنگام پیش از نبرد | |
به چیزی که گردد نکوهیده شاه | نکوهش بود نیز با فر و گاه | |
ازو دور گشتن به رغم هوا | خرد را بران رای کردن گوا | |
فزودن به فرزند برمهر خویش | چو در آب دیدن بود چهر خویش | |
ز فرهنگ وز دانش آموختن | سزد گر دلت یابد افروختن | |
گشادن برو بر در گنج خویش | نباید که یادآورد رنج خویش | |
هرانگه که یازد ببد کار دست | دل شاه بچه نباید شکست | |
چو بر بد کنش دست گردد دراز | به خون جز به فرمان یزدان میاز | |
و گر دشمنی یابی اندر دلش | چو خوباشد از بوستان بگسلش | |
که گر دیر ماند بنیرو شود | وزو باغ شاهی پرآهو شود | |
چوباشد جهانجوی با فر و هوش | نباید که دارد به بدگوی گوش | |
ز دستور بد گوهر و گفت بد | تباهی به دیهیم شاهی رسد | |
نباید شنیدن ز نادان سخن | چو بد گوید از داد فرمان مکن | |
همه راستی باید آراستن | نباید که دیو آورد کاستن | |
چواین گفتها بشنود پارسا | خرد راکند بر دلش پادشا | |
کند آفرین تاج برشهریار | شود تخت شاهی برو پایدار | |
بنازد بدو تاج شاهی و تخت | بداندیش نومید گردد زبخت | |
چو برگردد این چرخ ناپایدار | ازو نام نیکو بود یادگار | |
بماناد تا روز باشد جوان | هنر یافته جان نوشینروان | |
ز گفتار او انجمن خیره شد | همه رای دانندگان تیره شد | |
چو نوشینروان آن سخنها شنود | به روزیش چندانک بد برفزود | |
وزان پندها دیده پر آب کرد | دهانش پر از در خوشاب کرد | |
یکی انجمن لب پر از آفرین | برفتند ز ایوان شاه زمین | |
برین نیز بگذشت یک هفته روز | بهشتم چو بفروخت گیتیفروز | |
بیانداخت آن چادر لاژورد | بیاراست گیتی به دیبای زرد | |
شهنشاه بنشست با موبدان | جهاندیده و کار کرده ردان | |
سرموبد موبدان اردشیر | چو شاپور وچون یزدگرد دبیر | |
ستاره شناسان و جویندگان | خردمند و بیدار گویندگان | |
سراینده بوزرجمهر جوان | بیامد برشاه نوشینروان | |
بدانندگان گفت شاه جهان | که باکیست این دانش اندر نهان | |
کزو دین یزدان به نیرو شود | همان تخت شاهی بیآهو شود | |
چوبشنید زو موبد موبدان | زبان برگشاد از میان ردان | |
چنین داد پاسخ که از داد شاه | درفشان شود فر دیهیم و گاه | |
چو با داد بگشاید از گنج بند | بماند پس از مرگ نامش بلند | |
دگر کو بشوید زبان از دروغ | نجوید به کژی ز گیتی فروغ | |
سپهبد چو با داد و بخشایشست | ز تاجش زمانه پرآسایشست | |
و دیگر که از کهتر پرگناه | چو پوزش کند باز بخشدش شاه | |
به پنجم جهاندار نیکوسخن | که نامش نگردد به گیتی کهن | |
همه راست گوید سخن کم وبیش | نگردد بهر کار ز آیین خویش | |
ششم بر پرستندهی تخت خویش | چنان مهر دارد که بر بخت خویش | |
به هفتم سخن هرک دانا بود | زبانش بگفتن توانا بود | |
نگردد دلش سیر ز آموختن | از اندیشگان مغز را سوختن | |
به آزادیست ازخرد هرکسی | چنانچون ببالد ز اختر بسی | |
دلت مگسل ای شاه راد از خرد | خرد نام و فرجام را پرورد | |
منش پست وکم دانش آنکس که گفت | کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت | |
چنین گفت پس یزدگرد دبیر | که ای شاه دانا و دانشپذیر | |
ابرشاه زشتست خون ریختن | به اندک سخن دل برآهیختن | |
همان چون سبک سر بود شهریار | بداندیش دست اندآرد به کار | |
همان با خردمند گیرد ستیز | کند دل ز نادانی خویش تیز | |
دل شاه گیتی چو پر آز گشت | روان ورا دیو انباز گشت | |
و رایدون که حاکم بود تیزمغز | نیاید ز گفتار او کار نغز | |
دگر کارزاری که هنگام جنگ | بترسد ز جان و نترسد ز ننگ | |
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت | شکم زمین بهتر او را نهفت | |
چو بر مرد درویش کنداوری | نه کهتر نه زیبندهی مهتری | |
چوکژی کند پیر ناخوش بود | پس ازمرگ جانش پرآتش بود | |
چو کاهل بود مرد برنا به کار | ازو سیر گردد دل روزگار | |
نماند ز نا تندرستی جوان | مبادش توان و مبادش روان | |
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز | شنید و بدانش بیاراست مغز | |
چنین گفت باشاه خورشید چهر | که بادا به کام تو روشن سپهر | |
چنان دان که هرکس که دارد خرد | بدانش روان را همیپرورد | |
نکوهیده ده کار بر ده گروه | نکوهیدهتر نزد دانش پژوه | |
یکی آنک حاکم بود با دروغ | نگیرد بر مرد دانا فروغ | |
سپهبد که باشد نگهبان گنج | سپاهی که او سر بپیچد ز رنج | |
دگر دانشومند کو از بزه | نترسد چو چیزی بود بامزه | |
پزشکی که باشد به تن دردمند | ز بیمار چون باز دارد گزند | |
چو درویش مردم که نازد به چیز | که آن چیز گفتن نیرزد به نیز | |
همان سفله کز هر کس آرام و خواب | ز دریا دریغ آیدش روشن آب | |
وگرباد نوشین بتو برجهد | سپاسی ازان برسرت برنهد | |
بهفتم خردمند کاید به خشم | به چیز کسان برگمارد دو چشم | |
بهشتم به نادان نماینده راه | سپردن به کاهل کسی کارگاه | |
همان بیخرد کو نیابد خرد | پشیمان شود هم ز گفتار بد | |
دل مردم بیخرد به آرزوی | برین گونه آویزد ای نیکخوی | |
چوآتش که گوگرد یابد خورش | گرش درنیستان بود پرورش | |
دل شاه نوشینروان زنده باد | سران جهان پیش او بنده باد | |
برین نیزبگذشت یک هفته ماه | نشست از بر تخت پیروز شاه | |
به یک دست موبد که بودش وزیر | بدست دگر یزدگرد دبیر | |
همان گرد بر گرد او موبدان | سخن گو چو بوزرجمهر جوان | |
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه | کهای مرد پر دانش و نیکخواه | |
سخنها که جان را بود سودمند | همی مرد بیارز گردد بلند | |
ازو گنج گویا نگیرد کمی | شنودن بود مرد را خرمی | |
چنین گفت موبد به بوزرجمهر | کهای نامورتر ز گردان سپهر | |
چه دانی که بیشیش بگزایدت | چوکمی بود روز بفزایدت | |
چنین داد پاسخ که کمتر خوری | تن آسان شوی هم روان پروری | |
ز کردار نیکی چو بیشی کنی | همی برهماورد پیشی کنی | |
چنین گفت پس یزدگرد دبیر | کهای مرد گوینده و یاد گیر | |
سه آهو کدامند با دل به راز | که دارند وهستند زان بینیاز | |
چنین داد پاسخ که باری نخست | دل از عیب جستن ببایدت شست | |
بیآهو کسی نیست اندر جهان | چه در آشکار و چه اندر نهان | |
چومهتر بود بر تو رشک آوری | چوکهتر بود زو سرشک آوری | |
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد | بران تا برانگیزد از آب گرد | |
چو گویندهیی کو نه برجایگاه | سخن گفت و زو دور شد فر و جاه | |
همان کو سخن سر به سر نشنود | نداند به گفتار و هم نگرود | |
به چیزی ندارد خردمند چشم | کزو بازماند بپیچد ز خشم | |
بپرسید پس موبد موبدان | که این برتر از دانش بخردان | |
کسی نیست بیآرزو درجهان | اگر آشکارست و گر در نهان | |
همان آرزو را پدیدست راه | که پیدا کند مرد را دستگاه | |
کدامین ره آید تو را سودمند | کدامست با درد و رنج و گزند | |
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست | گذشتن تو را تا کدام آرزوست | |
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک | که راهی درازست با بیم و باک | |
خرد باشدت زین سخن رهنمون | بدین پرسش اندر چرایی و چون | |
خرد مرد راخلعت ایزدیست | سزاوار خلعت نگه کن که کیست | |
تنومند را کو خرد یار نیست | به گیتی کس او را خریدار نیست | |
نباشد خرد جان نباشد رواست | خرد جان پاکست و ایزد گو است | |
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد | سرافراز گردد به ننگ و نبرد | |
ز دانش نخستین به یزدان گرای | که او هست و باشد همیشه به جای | |
بدو بگروی کام دل یافتی | رسیدی به جایی که بشتافتی | |
دگر دانش آنست کز خوردنی | فراز آوری روی آوردنی | |
بخورد و بپوشش به یزدان گرای | بدین دار فرمان یزدان به جای | |
گر آیدت روزی به چیزی نیاز | به دشت و به گنج و به پیلان مناز | |
هم از پیشهها آن گزین کاندروی | ز نامش نگردد نهان آبروی | |
همان دوستی باکسی کن بلند | که باشد بسختی تو را سودمند | |
تو در انجمن خامشی برگزین | چوخواهی که یک سر کنند آفرین | |
چو گویی همان گوی کموختی | به آموختن درجگر سوختی | |
سخن سنج و دینار گنجی مسنج | که در دانشی مرد خوارست گنج | |
روان در سخن گفتن آژیرکن | کمان کن خرد را سخن تیرکن | |
چو رزم آیدت پیش هشیار باش | تنت را ز دشمن نگهدار باش | |
چو بدخواه پیش توصف برکشید | تو را رای وآرام باید گزید | |
برابر چو بینی کسی هم نبرد | نباید که گردد تو را روی زرد | |
تو پیروزی ار پیشدستی کنی | سرت پست گردد چوسستی کنی | |
بدانگه که اسب افگنی هوش دار | سلیح هم آورد را گوش دار | |
گرو تیز گردد تو زو برمگرد | هشیوار یاران گزین در نبرد | |
چودانی که با او نتابی مکوش | ببرگشتن از رزم باز آر هوش | |
چنین هم نگه دار تن در خورش | نباید که بگزایدت پرورش | |
بخور آن چنان کان بنگزایدت | ببیشی خورش تن بنفزایدت | |
مکن درخورش خویش را چار سوی | چنان خور که نیزت کند آرزوی | |
ز می نیزهم شادمانی گزین | که مست ازکسی نشنود آفرین | |
چو یزدان پسندی پسندیدهای | جهان چون تنست و تو چون دیدهای | |
بسی از جهان آفرین یاد کن | پرستش برین یاد بنیاد کن | |
بشر رفی نگه دار هنگام را | به روز و به شب گاه آرام را | |
چودانی که هستی سرشته ز خاک | فرامش مکن راه یزدان پاک | |
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن | تو نو باش گرهست گیتی کهن | |
به نیکی گرای و غنیمت شناس | همه ز آفریننده دار این سپاس | |
مگرد ایچ گونه به گرد بدی | به نیکی گر ای اگر بخردی | |
ستودهترآنکس بود در جهان | که نیکش بود آشکار و نهان | |
هوا را مبر پیش رای وخرد | کزان پس خرد سوی تو ننگرد | |
چوخواهی که رنج تو آید به بر | ز آموزگاران مپرتاب سر | |
دبیری بیاموز فرزند را | چوهستی بود خویش و پیوند را | |
دبیری رساند جوان را به تخت | کند نا سزا را سزاوار بخت | |
دبیریست از پیشهها ارجمند | کزو مرد افگنده گردد بلند | |
چو با آلت و رای باشد دبیر | نشیند بر پادشا ناگزیر | |
تن خویش آژیر دارد ز رنج | بیابد بیاندازه از شاه گنج | |
بلاغت چو با خط گرد آیدش | براندیشه معنی بیفزایدش | |
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر | بخط آن نماید که دلخواهتر | |
خردمند باید که باشد دبیر | همان بردبار و سخن یادگیر | |
هشیوار و سازیدهی پادشا | زبان خامش از بد به تن پارسا | |
شکیبا و با دانش و راستگوی | وفادار و پاکیزه و تازهروی | |
چو با این هنرها شود نزد شاه | نشاید نشستن مگر پیش گاه | |
سخنها چوبشنید از و شهریار | دلش تازه شد چون گل اندر بهار | |
چنین گفت کسری به موبد که رو | ورا پایگاهی بیارای نو | |
درم خواه وخلعت سزاوار اوی | که در دل نشستست گفتار اوی | |
دگر هفته چون هور بفراخت تاج | بیامد نشست از بر تخت عاج | |
ابا نامور موبدان و ردان | جهاندار و بیدار دل بخردان | |
همیخواست ز ایشان جهاندارشاه | همان نیز فرخ دبیر سپاه | |
هم از فیلسوفان وز مهتران | ز هر کشوری کار دیده سران | |
همان ساوه و یزدگرد دبیر | به پیش اندرون بهمن تیزویر | |
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه | که دل را بیارای و بنمای راه | |
زمن راستی هرچ دانی بگوی | به کژی مجو ازجهان آبروی | |
پرستش چگونه است فرمان من | نگه داشتن رای و پیمان من | |
ز گیتی چو آگه شوند این مهان | شنیده بگویند با همرهان | |
چنین گفت با شاه بیدار مرد | که ای برتر از گنبد لاژورد | |
پرستیدن شهریار زمین | نجوید خردمند جز راه دین | |
نباید به فرمان شاهان درنگ | نباید که باشد دل شاه تنگ | |
هرآنکس که برپادشا دشمنست | روانش پرستار آهرمنست | |
دلی کو ندارد تن شاه دوست | نباید که باشد ورا مغز و پوست | |
چنان دان که آرام گیتیست شاه | چونیکی کنیم او دهد دستگاه | |
به نیک و بد او را بود دست رس | نیازد بکین و بزرم کس | |
تو مپسند فرزند را جای اوی | چوجان دار در دل همه رای اوی | |
به شهری که هست اندرو مهرشاه | نیابد نیاز اندران بوم راه | |
بدی را تو از فر او بگذرد | که بختش همه نیکویی پرورد | |
جهان را دل ازشاه خندان بود | که بر چهر او فر یزدان بود | |
چو از نعمتش بهرهیابی بکوش | که داری همیشه به فرمانش گوش | |
به اندیشه گر سربپیچی ازوی | نبیند به نیکی تو را بخت روی | |
چو نزدیک دارد مشو برمنش | وگر دور گردی مشو بدکنش | |
پرستنده گر یابد از شاه رنج | نگه کن که با رنج نامست و گنج | |
نباید که سیر آید از کارکرد | همان تیز گردد ز گفتار سرد | |
اگر گشن شد بنده را دستگاه | به فر و به نام جهاندار نه شاه | |
گر از ده یکی باژ خواهد رواست | چنان رفت باید که او را هواست | |
گرامیتر آنکس بود نزد شاه | که چون گشن بیند ورا دستگاه | |
ز بهری که اورا سراید ز گنج | نماند که باشد بدو درد و رنج | |
ز یزدان بود آنک ماند سپاس | کند آفرین مرد یزدانشناس | |
و دیگر که اندر دلش راز شاه | بدارد نگوید به خورشید وماه | |
به فرمان شاه آنک سستی کند | همی از تن خویش مستی کند | |
نکوهیده باشد گل آن درخت | که نپراگند بار بر تاج وتخت | |
ز کسهای او پیش او بدمگوی | که کمتر کنی نزد او آبروی | |
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی | به بسیار گفتن مبر آبروی | |
هرآنکس که بسیار گوید دروغ | به نزدیک شاهان نگیرد فروغ | |
سخن کان نه اندر خورد با خرد | بکوشد که بر پادشا نشمرد | |
فزونست زان دانش اندر جهان | که بشنید گوش آشکار و نهان | |
کسی را که شاه جهان خوار کرد | بماند همیشه روان پر ز درد | |
همان در جهان ارجمند آن بود | که با او لب شاه خندان بود | |
چو بنوازدت شاه کشی مکن | اگر چه پرستنده باشی کهن | |
که هرچند گردد پرستش دراز | چنان دان که هست او ز تو بینیاز | |
اگر با تو گردد ز چیزی دژم | به پوزش گرای و مزن هیچ دم | |
اگر پرورد دیگری را همان | پرستار باشد چو تو بی گمان | |
و گر نیستت آگهی زان گناه | برهنه دلت را ببر نزد شاه | |
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل | بدو روی منمای و پی برگسل | |
به فرش ببیند نهان تو را | دل کژ و تیره روان تو را | |
ازان پس نیابی تو زو نیکوی | همان گرم گفتار او نشنوی | |
در پادشا همچو دریا شمر | پرستنده ملاح وکشتی هنر | |
سخن لنگر و بادبانش خرد | به دریا خردمند چون بگذرد | |
همان بادبان را کند سایه دار | که هم سایهدارست و هم مایه دار | |
کسی کو ندارد روانش خرد | سزد گر در پادشا نسپرد | |
اگر پادشا کوه آتش بدی | پرستنده را زیستن خوش بدی | |
چو آتش گه خشم سوزان بود | چوخشنود باشد فروزان بود | |
ازو یک زمان شیروشهدست بهر | به دیگر زمان چون گزاینده زهر | |
به کردار دریا بود کارشاه | به فرمان او تابد از چرخ ماه | |
ز دریا یکی ریگ دارد به کف | دگر دربیابد میان سدف | |
جهان زنده بادا بنوشینروان | همیشه به فرمانش کیوان روان | |
نگه کرد کسری بگفتا راوی | دلش گشت خرم به دیدار اوی | |
چو گفتی که زه بدره بودی چهار | بدین گونه بد بخشش شهریار | |
چو با زه بگفتی زهازه بهم | چهل بدره بودی ز گنجش درم | |
چو گنجور باشاه کردی شمار | به هربدره بودی درم ده هزار | |
شهنشاه با زه زهازه بگفت | که گفتار او با درم بود جفت | |
بیاورد گنجور خورشید چهر | درم بدرهها پیش بوزرجمهر | |
برین داستان برسخن ساختم | به مهبود دستور پرداختم | |
میاسای ز آموختن یک زمان | ز دانش میفگن دل اندرگمان | |
چوگویی که فام خرد توختم | همه هرچ بایستم آموختم | |
یکی نغز بازی کند روزگار | که بنشاندت پیش آموزگار | |
ز دهقان کنون بشنو این داستان | که برخواند از گفتهی باستان | |
چنین گفت موبد که بر تخت عاج | چو کسری کسی نیز ننهاد تاج | |
به بزم و برزم و به پرهیز وداد | چنو کس ندارد ز شاهان به یاد | |
ز دانندگان دانش آموختی | دلش را بدانش برافروختی | |
خور وخواب با موبدان داشتی | همی سر به دانش برافراشتی | |
برو چون روا شد به چیزی سخن | تو ز آموختن هیچ سستی مکن | |
نباید که گویی که دانا شدم | به هر آرزو بر توانا شدم | |
چو این داستان بشنوی یادگیر | ز گفتار گوینده دهقان پیر | |
بپرسیدم از روزگار کهن | ز نوشین روان یاد کرد این سخن | |
که او را یکی پاک دستور بود | که بیدار دل بود و گنجور بود | |
دلی پرخرد داشت و رای درست | ز گیتی به جز نیکنامی نجست | |
که مهبود بدنام آن پاک مغز | روان و دلش پر ز گفتار نغز | |
دو فرزند بودش چو خرم بهار | همیشه پرستندهی شهریار | |
شهنشاه چون بزم آراستی | و گر به رسم موبدی خواستی | |
نخوردی جز ازدست مهبود چیز | هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز | |
خورش خانه در خان او داشتی | تن خویش مهمان او داشتی | |
دو فرزند آن نامور پارسا | خورش ساختندی بر پادشا | |
بزرگان ز مهبود بردند رشک | همیریختندی برخ بر سرشک | |
یکی نامور بود زروان به نام | که او را بدی بر در شاه کام | |
کهن بود و هم حاجب شاه بود | فروزندهی رسم درگاه بود | |
ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی | همه ساله بودی پر از آبروی | |
همیساختی تا سر پادشا | کند تیز برکار آن پارسا | |
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه | که کردی پرآزار زان جان شاه | |
خردمند زان بد نه آگاه بود | که او را به درگاه بدخواه بود | |
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد | نشد هیچ مهبود را روی زرد | |
چنان بد که یک روز مردی جهود | ز زروان درم خواست از بهر سود | |
شد آمد بیفزود در پیش اوی | برآمیخت با جان بدکیش اوی | |
چو با حاجب شاه گستاخ شد | پرستندهی خسروی کاخ شد | |
ز افسون سخن رفت روزی نهان | ز درگاه وز شهریار جهان | |
ز نیرنگ وز تنبل و جادویی | ز کردار کژی وز بدخویی | |
چو زروان به گفتار مرد جهود | نگه کرد وزان سان سخنها شنود | |
برو راز بگشاد و گفت این سخن | به جز پیش جان آشکارا مکن | |
یکی چاره باید تو را ساختن | زمانه ز مهبود پرداختن | |
که او را بزرگی به جایی رسید | که پای زمانه نخواهد کشید | |
ز گیتی ندارد کسی رابکس | تو گویی که نوشین روانست و بس | |
جز از دست فرزند مهبود چیز | خورشها نخواهد جهاندار نیز | |
شدست از نوازش چنان پرمنش | که هزمان ببوسد فلک دامنش | |
چنین داد پاسخ به زروان جهود | کزین داوری غم نباید فزود | |
چو برسم بخواهد جهاندار شاه | خورشها ببین تا چه آید به راه | |
نگر تابود هیچ شیر اندروی | پذیره شو وخوردنیها ببوی | |
همان بس که من شیر بینم ز دور | نه مهبود بینی تو زنده نه پور | |
که گر زو خورد بیگمان روی و سنگ | بریزد هم اندر زمان بیدرنگ | |
نگه کرد زروان به گفتار اوی | دلش تازهتر شد به دیدار اوی | |
نرفتی به درگاه بیآن جهود | خور و شادی و کام بی او نبود | |
چنین تا برآمد برین چندگاه | بد آموز پویان به درگاه شاه | |
دو فرزند مهبود هر بامداد | خرامان شدندی برشاه راد | |
پس پردهی نامور کدخدای | زنی بود پاکیزه و پاک رای | |
که چون شاه کسری خورش خواستی | یکی خوان زرین بیاراستی | |
سه کاسه نهادی برو از گهر | به دستار زربفت پوشیده سر | |
زدست دو فرزند آن ارجمند | رسیدی به نزدیک شاه بلند | |
خورشها زشهد وز شیر و گلاب | بخوردی وآراستی جای خواب | |
چنان بد که یک روز هر دو جوان | ببردند خوان نزدنوشینروان | |
به سر برنهاده یکی پیشکار | که بودی خورش نزد او استوار | |
چو خوان اندرآمد به ایوان شاه | بدو کرد زروان حاجب نگاه | |
چنین گفت خندان به هر دو جوان | که ای ایمن از شاه نوشینروان | |
یکی روی بنمای تا زین خورش | که باشد همی شاه را پرورش | |
چه رنگست کاید همی بوی خوش | یکی پرنیان چادر از وی بکش | |
جوان زان خورش زود بگشاد روی | نگه کرد زروان ز دور اند روی | |
همیدون جهود اندرو بنگرید | پس آمد چو رنگ خورشها بدید | |
چنین گفت زان پس به سالار بار | که آمد درختی که کشتی به بار | |
ببردند خوان نزد نوشینروان | خردمند و بیدار هر دو جوان | |
پس خوان همیرفت زروان چو گرد | چنین گفت با شاه آزادمرد | |
که ای شاه نیک اختر و دادگر | تو بیچاشنی دست خوردن مبر | |
که روی فلک بخت خندان تست | جهان روشن از تخت و میدان تست | |
خورشگر بیامیخت با شیر زهر | بداندیش را باد زین زهر بهر | |
چو بشنید زو شاه نوشینروان | نگه کرد روشن به هر دوجوان | |
که خوالیگرش مام ایشان بدی | خردمند و با کام ایشان بدی | |
جوانان ز پاکی وز راستی | نوشتند بر پشت دست آستی | |
همان چون بخوردند از کاسه شیر | توگویی بخستند هر دو به تیر | |
بخفتند برجای هر دو جوان | بدادند جان پیش نوشینروان | |
چوشاه جهان اندران بنگرید | برآشفت و شد چون گل شنبلید | |
بفرمود کز خان مهبود خاک | برآرید وز کس مدارید باک | |
بر آن خاک باید بریدن سرش | مه مهبود مانا مه خوالیگرش | |
به ایوان مهبود در کس نماند | ز خویشان او درجهان بس نماند | |
به تاراج داد آن همه خواسته | زن و کودک و گنج آراسته | |
رسیده از آن کار زروان به کام | گهی کام دید اندر آن گاه نام | |
به نزدیک او شد جهود ارجمند | برافراخت سر تا بابر بلند | |
بگشت اندرین نیز چندی سپهر | درستی نهان کرده از شاه چهر | |
چنان بد که شاه جهان کدخدای | به نخچیر گوران همیکرد رای | |
بفرمود تا اسب نخچیرگاه | بسی بگذرانند در پیش شاه | |
ز اسبان که کسری همیبنگرید | یکی را بران داغ مهبود دید | |
ازان تازی اسبان دلش برفروخت | به مهبود بر جای مهرش بسوخت | |
فروریخت آب از دو دیده بدرد | بسی داغ دل یاد مهبود کرد | |
چنین گفت کان مرد با جاه و رای | ببردش چنان دیو ریمن ز جای | |
بدان دوستداری و آن راستی | چرا زد روانش درکاستی | |
نداند جز از کردگار جهان | ازان آشکارا درستی نهان | |
وزان جایگه سوی نخچیرگاه | بیامد چنان داغ دل کینه خواه | |
ز هر کس بره برسخن خواستی | ز گفتارها دل بیاراستی | |
سراینده بسیار همراه کرد | به افسانهها راه کوتاه کرد | |
دبیران و زروان و دستور شاه | برفتند یک روز پویان به راه | |
سخن رفت چندی ز افسون و بند | ز جادوی و آهرمن پرگزند |