شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۱ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۲) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۳ |
ز اندیشه شد شاه را پشت راست | فرستاده و درج را پیش خواست | |
همه موبدان وردان را بخواند | بسی دانشی پیش دانا نشاند | |
ازان پس فرستاده را گفت شاه | که پیغام بگزار و پاسخ بخواه | |
چو بشنید رومی زبان برگشاد | سخنهای قیصر همه کرد یاد | |
که گفت از جهاندار پیروز جنگ | خرد باید و دانش و نام و ننگ | |
تو را فر و بر ز جهاندار هست | بزرگی و دانایی و زور دست | |
همان بخرد و موبد راه جوی | گو بر منش کو بود شاه جوی | |
همه پاک در بارگاه تواند | وگر در جهان نیکخواه تواند | |
همین درج با قفل و مهر و نشان | ببینند بیدار دل سرکشان | |
بگویند روشن که زیرنهفت | چه چیزست وآن با خرد هست جفت | |
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو | که این مرز دارند با باژ تاو | |
وگر باز مانند ازین مایه چیز | نخواهند ازین مرزها باژ نیز | |
چودانا ز گوینده پاسخ شنید | زبان برگشاد آفرین گسترید | |
که همواره شاه جهان شاد باد | سخن دان و با بخت و با داد باد | |
سپاس از خداوند خورشید و ماه | روان را بدانش نماینده راه | |
نداند جز او آشکارا و راز | بدانش مرا آز و او بی نیاز | |
سه درست رخشان بدرج اندرون | غلافش بود ز آنچ گفتم برون | |
یکی سفته و دیگری نیم سفت | دگر آنک آهن ندیدست جفت | |
چو بشنید دانای رومی کلید | بیاورد و نوشینروان بنگرید | |
نهفته یکی حقه بد در میان | بحقه درون پردهی پرنیان | |
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت | چنان هم که دانای ایران بگفت | |
نخستین ز گوهر یکی سفته بود | دوم نیم سفت و سیم نابسود | |
همه موبدان آفرین خواندند | بدان دانشی گوهر افشاندند | |
شهنشاه رخساره بیتاب کرد | دهانش پر از در خوشاب کرد | |
ز کار گذشته دلش تنگ شد | بپیچید و رویش پر آژنگ شد | |
که با او چراکرد چندان جفا | ازان پس کزو دید مهر و وفا | |
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت | روانش بدرد اندر آزرده یافت | |
برآورد گوینده راز از نهفت | گذشته همه پیش کسری بگفت | |
ازان بند بازوی و مرغ سیاه | از اندیشه گوهر و خواب شاه | |
بدو گفت کین بودنی کار بود | ندارد پشیمانی و درد سود | |
چو آرد بد و نیک رای سپهر | چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر | |
ز تخمی که یزدان باختر بکشت | ببایدش برتارک ما نبشت | |
دل شاه نوشین روان شادباد | همیشه ز درد وغم آزاد باد | |
اگر چند باشد سرافراز شاه | بدستور گردد دلارای گاه | |
شکارست کار شهنشاه و رزم | می و شادی و بخشش و داد و بزم | |
بداند که شاهان چه کردند پیش | بورزد بدان همنشان رای خویش | |
ز آگندن گنج و رنج سپاه | ز آزرم گفتار وز دادخواه | |
دل وجان دستورباشد به رنج | ز اندیشهی کدخدایی و گنج | |
چنین بود تا گاه نوشینروان | همو بود شاه و همو پهلوان | |
همو بود جنگی و موبد همو | سپهبد همو بود و بخرد همو | |
بهرجای کارآگهان داشتی | جهان را بدستور نگذاشتی | |
ز بسیار و اندک ز کار جهان | بدو نیک زو کس نکردی نهان | |
ز کار آگهان موبدی نیکخواه | چنان بد که برخاست بر پیش گاه | |
که گاهی گنه بگذرانی همی | ببد نام آنکس نخوانی همی | |
هم این را دگر باره آویز شست | گنهکار اگر چند با پوزشست | |
بپاسخ چنین بود توقیع شاه | که آنکس که خستو شود بر گناه | |
چو بیمار زارست و ما چون پزشک | ز دارو گریزان و ریزان سرشک | |
بیک دارو ار او نگردد درست | زوان از پزشکی نخواهیم شست | |
دگر موبدی گفت انوشه بدی | بداد و دهش نیز توشه بدی | |
سپهدار گرگان برفت از نهفت | ببیشه درآمد زمانی بخفت | |
بنه برد ار گیل و او برهنه | همیبازگردد ز بهر بنه | |
بتوقیع پاسخ چنین داد باز | که هستیم ازان لشکری بینیاز | |
کجا پاسپانی کند بر سپاه | ز بد خویشتن راندارد نگاه | |
دگر گفت انوشه بدی جاودان | نشست و خور و خواب با موبدان | |
یکی نامور مایه دار ایدرست | که گنجش ز گنج تو افزونترست | |
چنین داد پاسخ که آری رواست | که از فره پادشاهی ماست | |
دگر گفت کای شهریار بلند | انوشه بدی وز بدی بیگزند | |
اسیران رومی که آوردهاند | بسی شیرخواره درو بردهاند | |
به توقیع گفت آنچه هستند خرد | ز دست اسیران نباید شمرد | |
سوی مادرانشان فرستید باز | به دل شاد وز خواسته بینیاز | |
نبشتند کز روم سدمایهور | همی بازخرند خویشان به زر | |
اگر باز خرند گفت از هراس | بهر مایه داری یک مایه کاس | |
فروشید و افزون مجویید نیز | که ما بینیازیم ز ایشان بچیز | |
بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر | همان بدره و برده و سیم و زر | |
بگفتند کز مایه داران شهر | دو بازارگانند کز شب دو بهر | |
یکی را نیاید سراندر بخواب | از آواز مستان وچنگ ور باب | |
چنین داد پاسخ کزین نیست رنج | جز ایشان هرآنکس که دارند گنج | |
همه همچنان شاد وخرم زیند | کهآزاد باشند و بیغم زیند | |
نوشتند خطی کانوشه بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |
به ایوان چنین گفت شاه یمن | که نوشینروان چون گشاید دهن | |
همه مردگان را کند بیش یاد | پر از غم شود زنده را جان شاد | |
چنین داد پاسخ که از مرده یاد | کند هرک دارد خرد با نژاد | |
هرآنکس که از مردگان دل بشست | نباشد ورا نیکویها درست | |
یکی گفت کای شاه کهتر پسر | نگردد همی گرد داد پدر | |
بریزد همی بر زمین بر درم | که باشد فروشندهی او دژم | |
چنین داد پاسخ که این نارواست | بهای زمین هم فروشنده راست | |
دگر گفت کای شاه برترمنش | که دوری ز بیغاره و سرزنش | |
دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم | چرا شد برین سان بیآزرم و گرم | |
چنین داد پاسخ که دندان نبود | مکیدن جز از شیر پستان نبود | |
چودندان برآمد ببالید پشت | همی گوشت جویم چو گشتم درشت | |
یکی گفت گیرم کنون مهتری | برای و بدانش ز ما مهتری | |
چرا برگذشتی ز شاهنشهان | دو دیده برای تو دارد جهان | |
چنین داد پاسخ که ما را خرد | ز دیدار ایشان همیبگذرد | |
هش و دانش و رای دستور ماست | زمین گنج و اندیشه گنجور ماست | |
دگر گفت باز تو ای شهریار | عقابی گرفتست روز شکار | |
چنین گفت کو را بکوبید پشت | که با مهتر خود چرا شد درشت | |
بیاویز پایش ز دار بلند | بدان تا بدو بازگردد گزند | |
که از کهتران نیز در کارزار | فزونی نجویند با شهریار | |
دگر نامداری ز کارآگهان | چنین گفت کای شهریار جهان | |
به شبگیر برزین بشد با سپاه | ستارهشناسی بیامد ز راه | |
چنین گفت کای مرد گردن فراز | چنین لشکری گشن وزین گونه ساز | |
چو برگاشت او پشت بر شهریار | نبیند کس او را بدین روزگار | |
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر | گشادست با رای او چهر و مهر | |
ببرزین سالار و گنج و سپاه | نگردد تباه اختر هور و ماه | |
دگر موبدی گفت کز شهریار | چنین بود پیمان بیک روزگار | |
که مردی گزینند فرخ نژاد | که در پادشاهی بگردد بداد | |
رساند بدین بارگاه آگهی | ز بسیار واندک بدی گر بهی | |
گشسب سرافراز مردیست پیر | سزد گر بود داد را دستگیر | |
چنین داد پاسخ که او را ز آز | کمر برمیانست دور از نیاز | |
کسی را گزینید کز رنج خویش | بپرهیز وباشدش گنج خویش | |
جهاندیده مردی درشت و درست | که او رای درویش سازد نخست | |
یکی گفت سالار خوالیگران | همینالد از شاه وز مهتران | |
که آن چیز کو خود کند آرزوی | سپارد همه کاسه بر چار سوی | |
نبوید نیازد بدو نیز دست | بلرزد دل مرد خسروپرست | |
چنین داد پاسخ که از بیش خورد | مگر آرزو بازگردد بدرد | |
دگر گفت هرکس نکوهش کند | شهنشاه را چون پژوهش کند | |
که بیلشکر گشن بیرون شود | دل دوستداران پر از خون شود | |
مگر دشمنی بد سگالد بدوی | بیاید به چاره بنالد بدوی | |
چنین داد پاسخ که داد وخرد | تن پادشا راهمیپرورد | |
اگر دادگر چند بیکس بود | ورا پاسبان راستی بس بود | |
دگر گفت کای با خرد گشته جفت | به میدان خراسان سالار گفت | |
که گرزاسب را بازکرد او ز کار | چه گفت اندرین کار او شهریار | |
چنین داد پاسخ که فرمان ما | نورزید و بنهفت پیمان ما | |
بفرمودمش تا به ارزانیان | گشاید در گنج سود و زیان | |
کسی کودهش کاست باشد به کار | بپوشد همه فره شهریار | |
دگر گفت باهرکسی پادشا | بزرگست وبخشنده و پارسا | |
پرستار دیرینه مهرک چه کرد | که روزیش اندک شد و روی زرد | |
چنین داد پاسخ که او شد درشت | بران کردهی خویش بنهاد پشت | |
بیامد بدرگاه و بنشست مست | همیشه جز از میندارد بدست | |
ز کارآگهان موبدی گفت شاه | چو راند سوی جنگ قیصر سپاه | |
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ | جهان شد به ایران بر از روم تنگ | |
چنین داد پاسخ که آن دشمنی | به طبعست و پرخاش آهرمنی | |
دگر باره پرسید موبد که شاه | ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه | |
کدامست وچون بایدت مرد جنگ | ز مردان شیرافگن تیز چنگ | |
چنین داد پاسخ که جنگی سوار | نباید که سیر آید از کارزار | |
همان بزمش آید همان رزمگاه | برخشنده روز و شبان سیاه | |
نگردد بهنگام نیروش کم | ز بسیار واندک نباشد دژم | |
دگر گفت کای شاه نوشینروان | همیشه بزی شاد و روشنروان | |
بدر بر یکی مرد بد از نسا | پرستنده و کاردار بسا | |
درم ماند بر وی سیسد هزار | بدیوان چوکردند با او شمار | |
بنالد همی کین درم خورده شد | برو مهتر وکهتر آزرده شد | |
چو آگاه شد زان سخن شهریار | که موبد درم خواست ازکاردار | |
چنین گفت کز خورده منمای رنج | ببخشید چیزی مر او را ز گنج | |
دگر گفت جنگی سواری بخست | بدان خستگی دیرماند و برست | |
به پیش صف رومیان حمله برد | بمرد او وزو کودکان ماند خرد | |
چه فرمان دهد شهریار جهان | ز کار چنان خرد کودک نوان | |
بفرمود کان کودکانرا چهار | ز گنج درم داد باید هزار | |
هرآنکس که شد کشته در کارزار | کزو خرد کودک بود یادگار | |
چونامش ز دفتر بخواند دبیر | برد پیش کودک درم ناگزیر | |
چنین هم بسال اندرون چار بار | مبادا که باشد ازین کارخوار | |
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه | به مرو اندرون پهلوان سپاه | |
فراوان درم گرد کرد و بخورد | پراگنده گشتند زان مرز مرد | |
چنین داد پاسخ که آن خواسته | که از شهر مردم کند کاسته | |
چرا باید از خون درویش گنج | که او شاد باشد تن وجان به رنج | |
ازان کس که بستد بدو بازده | ازان پس به مرو اندر آواز ده | |
بفرمای داری زدن بر درش | ببیداری کشور و لشکرش | |
ستمکاره را زنده بر دار کن | دو پایش ز بر سرنگونسار کن | |
بدان تا کس از پهلوانان ما | نپیچد دل و جان ز پیمان ما | |
دگر گفت کای شاه یزدان پرست | بدر بر بسی مردم زیردست | |
همی داد او را ستایش کنند | جهان آفرین را نیایش کنند | |
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس | که از ما کسی نیست اندر هراس | |
فزون کرد باید بدیشان نگاه | اگر با گناهند و گر بیگناه | |
دگر گفت کای شاه با فر و هوش | جهان شد پرآواز خنیا و نوش | |
توانگر و گر مردم زیردست | شب آید شود پر ز آوای مست | |
چنین داد پاسخ که اندر جهان | بما شاد بادا کهان و مهان | |
دگر گفت کای شاه برترمنش | همی زشتگویت کند سرزنش | |
که چندین گزافه ببخشید گنج | ز گرد آوریدن ندیدست رنج | |
چنین داد پاسخ که آن خواسته | کزو گنج ما باشد آراسته | |
اگر بازگیریم ز ارزانیان | همه سود فرجام گردد زیان | |
دگر گفت مای شهریار بلند | که هرگز مبادا به جانت گزند | |
جهودان و ترسا تو را دشمنند | دو رویند و با کیش آهرمنند | |
چنین داد پاسخ که شاه سترگ | ابی زینهاری نباشد بزرگ | |
دگر گفت کای نامور شهریار | ز گنج توافزون ز سیسد هزار | |
درم دادهای مرد درویش را | بسی پروریده تن خویش را | |
چنین گفت کاین هم بفرمان ماست | به ارزانیان چیز بخشی رواست | |
دگر گفت کای شاه نادیده رنج | ز بخشش فراوان تهی ماند گنج | |
چنین داد پاسخ که دست فراخ | همی مرد را نو کند یال وشاخ | |
جهاندار چون گشت یزدانپرست | نیازد ببد درجهان نیز دست | |
جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی | مرا آز و زفتی نبد آرزوی | |
چنین گفت موبد که ای شهریار | فراخان سالار سیسد هزار | |
درم بستد از بلخ بامی به رنج | سپرده نهادند یکسر به گنج | |
چنین داد پاسخ که ما را درم | نباید که باشد کسی زو دژم | |
که رنج آید از بیشی گنج ما | نه چونین بود داد از پادشا | |
از آنکس که بستد بدو هم دهید | ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید | |
که درد دل مردم زیردست | نخواهد جهاندار یزدانپرست | |
پی کاخ آباد را بر کنید | بگل بام او را توانگر کنید | |
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود | بماند پس از مرگ نفرین و دود | |
ز دیوان ما نام او بسترید | بدر بر چنو را بکس مشمرید | |
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد | بسیگیری از جم و کاوس یاد | |
بدان گفت تا از پس مرگ من | نگردد نهان افسر و ترگ من | |
دگر گفت کز بهمن سرفراز | چرا شاه ایران بپوشید راز | |
چنین داد پاسخ که او را خرد | بپیچد همی وز هوا برخورد | |
یکی گفت کای شاه کهتر نواز | چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز | |
چنین داد پاسخ که با بخردان | همانم همان نیز با موبدان | |
چوآواز آهرمن آید بگوش | نماند به دل رای و با مغزهوش | |
بپرسید موبد ز شاه زمین | سخن راند از پادشاهی و دین | |
که بی دین جهان به که بی پادشا | خردمند باشد برین بر گوا | |
چنین داد پاسخ که گفتم همین | شنید این سخن مردم پاکدین | |
جهاندار بیدین جهان را ندید | مگر هرکسی دین دگیر گزید | |
یکی بت پرست و یکی پاکدین | یکی گفت نفرین به از آفرین | |
ز گفتار ویران نگردد جهان | بگو آنچ رایت بود در نهان | |
هرآنگه که شد تخت بیپادشا | خردمندی ودین نیارد بها | |
یکی گفت کای شاه خرم نهان | سخن راندی چند پیش مهان | |
یکی آنکه گفتی زمانه منم | بد و نیک او را بهانه منم | |
کسی کو کند آفرین بر جهان | بما بازگردد درودش نهان | |
چنین داد پاسخ که آری رواست | که تاج زمانه سر پادشاست | |
جهان را چنین شهریاران سرند | ازیرا چنین بر سران افسرند | |
گذشتم ز توقیع نوشینروان | جهان پیر و اندیشه من جوان | |
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت | به پیری چنین آتشآمیز گشت | |
ز منبر چومحمود گوید خطیب | بدین محمد گراید صلیب | |
همیگفتم این نامه را چند گاه | نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه | |
چو تاج سخن نام محمود گشت | ستایش به آفاق موجود گشت | |
زمانه بنام وی آباد باد | سپهر ازسرتاج او شاد باد | |
جهان بستند از بت پرستان هند | بتیغی که دارد چو رومی پرند | |
شنیدم کجا کسری شهریار | به هرمز یکی نامه کرد استوار | |
ز شاه جهاندار خورشید دهر | مهست و سرافراز و گیرنده شهر | |
جهاندار بیدار و نیکو کنش | فشاننده گنج بی سرزنش | |
فزاینده نام و تخت قباد | گراینه تاج و شمشیر و داد | |
که با فر و برزست و فرهنگ و نام | ز تاج بزرگی رسیده بکام | |
سوی پاک هرمزد فرزند ما | پذیرفته از دل همی پند ما | |
ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت | همیشه جهاندار با تاج و تخت | |
به ماه خجسته به خرداد روز | به نیک اختر و فال گیتی فروز | |
نهادیم برسر تو را تاج زر | چنان هم که ما یافتیم از پدر | |
همان آفرین نیز کردیم یاد | که برتاج ماکرد فرخ قباد | |
تو بیدارباش و جهاندار باش | خردمند و راد و بی آزار باش | |
بدانش فزای و به یزدان گرای | که اویست جان تو را رهنمای | |
بپرسیدم از مرد نیکوسخن | کسی کو بسال و خرد بد کهن | |
که از ما به یزدان که نزدیکتر | کرا نزد او راه باریکتر | |
چنین داد پاسخ که دانش گزین | چوخواهی ز پروردگار آفرین | |
که نادان فزونی ندارد ز خاک | بدانش بسنده کند جان پاک | |
بدانش بود شاه زیبای تخت | که داننده بادی و پیروزبخت | |
مبادا که گردی تو پیمان شکن | که خاکست پیمان شکن را کفن | |
ببادا فره بیگناهان مکوش | به گفتار بدگوی مسپارگوش | |
بهر کار فرمان مکن جز بداد | که از داد باشد روان تو شاد | |
زبان را مگردان بگرد دروغ | چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ | |
وگر زیردستی بود گنجدار | تو او را ازان گنج بیرنج دار | |
که چیز کسان دشمن گنج تست | بدان گنج شو شاد کز رنج تست | |
وگر زیردستی شود مایه دار | همان شهریارش بود سایه دار | |
همی در پناه تو باید نشست | اگر زیردستست اگر در پرست | |
چو نیکی کند با تو پاداش کن | ابا دشمن دوست پرخاش کن | |
وگر گردی اندر جهان ارجمند | ز درد تن اندیش و درد گزند | |
سرای سپنجست هرچون که هست | بدو اندر ایمن نشاید نشستت | |
هنر جوی با دین و دانش گزین | چوخواهی که یابی ز بخت آفرین | |
گرامی کن او را که درپیش تو | سپر کرده جان بر بداندیش تو | |
بدانش دو دست ستیزه ببند | چو خواهی که از بد نیابی گزند | |
چو بر سر نهی تاج شاهنشهی | ره برتری بازجوی از بهی | |
همیشه یکی دانشی پیش دار | ورا چون روان و تن خویش دار | |
بزرگان وبازارگانان شهر | همی داد باید که یابند بهر | |
کسی کو ندارد هنر بانژاد | مکن زو به نیز از کم و بیش یاد | |
مده مرد بینام را ساز جنگ | که چون بازجویی نیاید به چنگ | |
به دشمن دهد مر تو را دوستدار | دو کار آیدت پیش دشوار و خوار | |
سلیح تو درکارزار آورد | همان بر تو روزی به کار آورد | |
ببخشای برمردم مستمند | ز بد دور باش و بترس از گزند | |
همیشه نهان دل خویش جوی | مکن رادی و داد هرگز بروی | |
همان نیز نیکی باندازه کن | ز مرد جهاندیده بشنو سخن | |
بدنیی گرای و بدین دار چشم | که از دین بود مرد را رشک وخشم | |
هزینه باندازهی گنج کن | دل از بیشی گنج بیرنج کن | |
بکردار شاهان پیشین نگر | نباید که باشی مگر دادگر | |
که نفرین بود بهر بیداد شاه | تو جز داد مپسند و نفرین مخواه | |
کجا آن سر و تاج شاهنشهان | کجا آن بزرگان و فرخ مهان | |
ازایشان سخن یادگارست و بس | سرای سپنجی نماند بکس | |
گزافه مفرمانی خون ریختن | وگر جنگ را لشکر انگیختن | |
نگه کن بدین نامه پندمند | دل اندر سرای سپنجی مبند | |
بدین من تو را نیکویی خواستم | بدانش دلت را بیاراستم | |
به راه خداوند خورشید و ماه | ز بن دور کن دیو را دستگاه | |
به روز و شب این نامه را پیش دار | خرد را به دل داور خویش دار | |
اگر یادگاری کنی درجهان | که نام بزرگی نگردد نهان | |
خداوند گیتی پناه تو باد | زمان و زمین نیکخواه تو باد | |
بکام تو گردنده چرخ بلند | ز کردار بد دور و دور از گزند | |
شهنشاه کو داد دارد خرد | بکوشد که با شرم گرد آورد | |
دلیری به رزم اندرون زور دست | بود پاکدینی و یزدان پرست | |
به گیتی نگر کین هنرها کراست | چو دیدی ستایش مر او را سزاست | |
مجوی آنک چون مشتری روشنست | جهانجوی و با تیغ و با جوشنست | |
جهان بستد از مردم بت پرست | ز دیبای دین بر دل آیین ببست | |
کنو لاجرم جود موجود گشت | چو شاه جهان شاه محمود گشت | |
اگر بزم جوید همی گر نبرد | جهانبخش را این بود کار کرد | |
ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد | زمانه بدیدار او شاد باد | |
یکی پیر بد پهلوانی سخن | به گفتار و کردار گشته کهن | |
چنین گوید از دفتر پهلوان | که پرسید موبد ز نوشینروان | |
که آن چیست کز کردگار جهان | بخواهد پرستنده اندر نهان | |
بدان آرزو نیز پاسخ دهد | بدان پاسخش بخت فرخ نهد | |
یکی دست برداشته به آسمان | همیخواهد از کردگار جهان | |
نیابد بخواهش همه آرزو | دوچشمش پر از آب و پر چینش رو | |
به موبد چنین گفت پیروز شاه | که خواهش ز یزدان به اندازه خواه | |
کزان آرزو دل پراز خون شود | که خواهد که زاندازه بیرون شود | |
بپرسید نیکی کرا درخورست | بنام بزرگی که زیباترست | |
چنین داد پاسخ که هرکس که گنج | بیابد پراگنده نابرده رنج | |
نبخشد نباشد سزاوار تخت | زمان تا زمان تیره گرددش بخت | |
ز هستی وبخشش بود مرد مه | تو ار گنج داری نبخشی نه به | |
بگفتش خرد راکه بنیاد چیست | بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست | |
چنین داد پاسخ که داناست شاد | دگر آنک شرمش بود با نژاد | |
برسید دانش کرا سودمند | کدامست بیدانش و بیگزند | |
چنین داد پاسخ که هر کو خرد | بپرورد جان را همیپرورد | |
ز بیشی خرد را بود سودمند | همان بی خرد باشد اندر گزند | |
بگفتش که دانش به از فر شاه | که فرر و بزرگیست زیبای گاه | |
چنین داد پاسخ که دانا بفر | بگیرد جهان سر به سر زیر پر | |
خرد باید و نام و فرو نژاد | بدین چار گیرد سپهر از تو یاد | |
چنین گفت زان پس که زیبای تخت | کدامست وز کیست ناشاد بخت | |
چنین داد پاسخ که یاری نخست | بباید ز شاه جهاندار جست | |
دگر بخشش و دانش و رسم گاه | دلش پر ز بخشایش دادخواه | |
ششم نیز کانرا دهد مهتری | که باشد سزوار بر بهتری | |
به هفتم که از نیک و بد درجهان | سخنها بروبر نماند نهان | |
چوفر و خرد دارد و دین و بخت | سزوار تاجست و زیبای تخت | |
بهشتم که دشمن بداند ز دوست | بیآزاری از شهریاران نکوست | |
نماند پس ازمرگ او نام زشت | بیابد به فرجام خرم بهشت | |
بپرسیدش از داد و خردک منش | ز نیکی وز مردم بدکنش | |
چنین داد پاسخ که آز و نیاز | دو دیوند بدگوهر و دیر ساز | |
هرآنکس که بیشی کند آرزوی | بدو دیو او باز گردد بخوی | |
وگر سفلگی برگزید او ز رنج | گزیند برین خاک آگنده گنج | |
چو بیچاره دیوی بود دیرساز | که هر دو بیک خو گرایند باز | |
بپرسید و گفتا که چندست و چیست | که بهری برو هم بباید گریست | |
دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام | ازان مستمندیم و زین شادکام | |
چنین داد پاسخ که دانا سخن | ببخشید واندیشه افگند بن | |
نخستین سخن گفتن سودمند | خوش آواز خواند ورا بیگزند | |
دگر آنک پیمان سخن خواستن | سخنگوی و بینا دل آراستن | |
که چندان سراید که آید به کار | وزو ماند اندر جهان یادگار | |
سه دیگر سخنگوی هنگام جوی | بماند همه ساله بر آب روی | |
چهارم که دانا دلارای خواند | سراینده را مرد بارای خواند | |
که پیوسته گوید سراسر سخن | اگر نو بود داستان گر کهن | |
به پنجم که باشد سخنگوی گرم | بشیرین سخن هم به آواز نرم | |
سخن چون یک اندر دگر بافتی | ازو بیگمان کام دل یافتی | |
بپرسید چندی که آموختی | روان را به دانش بیفروختی | |
چنین گفت کز هرک آموختم | همه فام جان وخرد توختم | |
همیپرسم از ناسزایان سخن | چه گویی که دانش کی آید ببن | |
بدانش نگر دور باش از گناه | که دانش گرامیتر از تاج و گاه | |
بپرسید کس را از آموختن | ستایش ندیدم و افروختن | |
که نیزش ز دانا بباید شنید | نگویم کسی کو بجایی رسید | |
چنین داد پاسخ که از گنج سیر | که آید مگر خاکش آرد بزیر | |
در دانش از گنج نامی ترست | همان نزد دانا گرامی ترست | |
سخن ماند از ما همی یادگار | تو با گنج دانش برابر مدار | |
بپرسید دانا شود مرد پیر | گر آموزشی باشد و یادگیر | |
چنین داد پاسخ که دانای پیر | ز دانش جوانی بود ناگزیر | |
بر ابله جوانی گزینی رواست | که بیگور اوخاک او بینواست | |
بپرسید کز تخت شاهنشهان | بکردی همه شهریار جهان | |
کنون نامشان بیش یاد آوریم | بیاد از جگر سرد باد آوریم |