شاهنامه/پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود | شاهنامه (پادشاهی قباد چهل و سه سال بود) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱ |
چو بر تخت بنشست فرخ قباد | کلاه بزرگی به سر برنهاد | |
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر | که آزادگان را بدو بود فخر | |
چو بر تخت پیروز بنشست گفت | که از من مدارید چیزی نهفت | |
شما را سوی من گشادست راه | به روز سپید و شبان سیاه | |
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست | زبان را بیاراست و کژی نخواست | |
چو بخشایش آرد بخشم اندرون | سر راستان خواندش رهنمون | |
نهد تخت خشنودی اندر جهان | بیابد بدادآفرین مهان | |
دل خویش را دور دارد ز کین | مهان و کهانش کنند آفرین | |
هرانگه که شد پادشا کژ گوی | ز کژی شود شاه پیکارجوی | |
سخن را بباید شنید از نخست | چو دانا شود پاسخ آید درست | |
چو داننده مردم بود آزور | همی دانش او نیاید به بر | |
هرآنگه که دانا بود پرشتاب | چه دانش مر او را چه در سر شراب | |
چنان هم که باید دل لشکری | همه در نکوهش کند کهتری | |
توانگر کجا سخت باشد به چیز | فرومایهتر شد ز درویش نیز | |
چو درویش نادان کند مهتری | به دیوانگی ماند این داوری | |
چو عیب تن خویش داند کسی | ز عیب کسان برنخواند بسی | |
ستون خرد بردباری بود | چو تندی کند تن بخواری بود | |
چو خرسند گشتی به داد خدای | توانگر شدی یکدل و پاکرای | |
گر آزاد داری تنت را ز رنج | تن مرد بیرنج بهتر ز گنج | |
هران کس که بخشش کند با کسی | بمیرد تنش نام ماند بسی | |
همه سر به سر دست نیکی برید | جهان جهان را ببد مسپرید | |
همه مهتران آفرین خواندند | زبرجد به تاجش برافشاندند | |
جوان بود سالش سه پنج و یکی | ز شاهی ورا بهره بود اندکی | |
همیراند کار جهان سوفزای | قباد اندر ایران نبد کدخدای | |
همه کار او پهلوان راندی | کس را بر شاه ننشاندی | |
نه موبد بد او را نه فرمان روای | جهان بد به دستوری سوفزای | |
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت | به جام اندرون باده چون لاله گشت | |
بیامد بر تاجور سوفزای | به دستوری بازگشتن به جای | |
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد | بزد کوس و آهنگ شیراز کرد | |
همیرفت شادان سوی شهر خویش | ز هر کام برداشته بهر خویش | |
همه پارس او را شده چون رهی | همیبود با تاج شاهنشهی | |
بدان بد که من شاه بنشاندم | به شاهی برو آفرین خواندم | |
گر از من کسی زشت گوید بدوی | ورا سرد گوید براند ز روی | |
همی باژ جستی ز هر کشوری | ز هر نامداری و هر مهتری | |
چو آگاهی آمد بسوی قباد | ز شیراز وز کار بیداد و داد | |
همیگفت هر کس که جز نام شاه | ندارد ز ایران ز گنج و سپاه | |
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای | جهان شد همه بندهی سوفزای | |
هرآنکس که بد رازدار قباد | برو بر سخنها همیکرد یاد | |
که از پادشاهی بنامی بسند | چرا کردی ای شهریار بلند | |
ز گنج تو آگندهتر گنج او | بباید گسست از جهان رنج او | |
همه پارس چون بندهی او شدند | بزرگان پرستندهی او شدند | |
ز گفتار بد شد دل کیقباد | ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد | |
همیگفت گر من فرستم سپاه | سر او بگردد شود رزمخواه | |
چو من دشمنی کرده باشم به گنج | ازو دید باید بسی درد و رنج | |
کند هر کسی یاد کردار اوی | نهانی ندانند بازار اوی | |
ندارم ز ایران یکی رزمخواه | کز ایدر شود پیش او با سپاه | |
بدو گفت فرزانه مندیش زین | که او شهریاری شود بفرین | |
تو را بندگانند و سالار هست | که سایند بر چرخ گردنده دست | |
چو شاپور رازی بیاید ز جای | بدرد دل بدکنش سوفزای | |
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت | هنرها بشست از دل آهو گرفت | |
همانگه جهاندیدهای کیقباد | بفرمود تا برنشیند چو باد | |
به نزدیک شاپور رازی شود | برآواز نخچیر و بازی شود | |
هم اندر زمان برنشاند ورا | ز ری سوی درگاه خواند ورا | |
دو اسبه فرستاده آمد بری | چو باد خزانی به هنگام دی | |
چو دیدش بپرسید سالار بار | وزو بستد آن نامهی شهریار | |
بیامد به شاپور رازی سپرد | سوار سرافراز را پیش برد | |
برو خواند آن نامهی کیقباد | بخندید شاپور مهرکنژاد | |
که جز سوفزا دشمن اندر جهان | ورا نیست در آشکار و نهان | |
ز هر جای فرمانبران را بخواند | سوی طیسفون تیز لشکر براند | |
چو آورد لشکر به نزدیک شاه | هم اندر زمان برگشادند راه | |
چو دیدش جهاندار بنواختش | بر تخت پیروزه بنشاختش | |
بدو گفت زین تاج بیبهرهام | ببی بهرهئی در جهان شهرهام | |
همه سوفزا راست بهر از مهی | همی نام بینم ز شاهنشهی | |
ازین داد و بیداد در گردنم | به فرجام روزی بپیچد تنم | |
به ایران برادر بدی کدخدای | به هستی ز بیدادگر سوفزای | |
بدو گفت شاپور کای شهریار | دلت را بدین کار رنجه مدار | |
یکی نامه باید نوشتن درشت | تو را نام و فر و نژادست و پشت | |
بگویی که از تخت شاهنشاهی | مرا بهره رنجست و گنج تهی | |
تویی باژخواه و منم با گناه | نخواهم که خوانی مرا نیز شاه | |
فرستادم اینک یکی پهلوان | ز کردار تو چند باشم نوان | |
چو نامه بدینگونه باشد بدوی | چو من دشمن و لشکری جنگجوی | |
نمانم که برهم زند نیز چشم | نگویم سخن پیش او جز بخشم | |
نویسندهی نامه را خواندند | به نزدیک شاپور بنشاندند | |
بگفت آن سخنها که با شاه گفت | شد آن کلک بیجاده با قار جفت | |
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه | بیاورد شاپور لشکر به راه | |
گزین کرد پس هرک بد نامدار | پراگنده از لشکر شهریار | |
خود و نامداران پرخاشجوی | سوی شهر شیراز بنهاد روی | |
چو آگاه شد زان سخن سوفزای | همانگه بیاورد لشکر ز جای | |
پذیره شدش با سپاهی گران | گزیده سواران و جوشنوران | |
رسیدند پس یک به دیگر فراز | فرود آمدند آن دو گردنفراز | |
چو بنشست شاپور با سوفزای | فراوان زدند از بد و نیک رای | |
بدو داد پس نامهی شهریار | سخن رفت هرگونه دشوار و خوار | |
چو برخواند آن نامه را پهلوان | بپژمرد و شد کند و تیرهروان | |
چو آن نامه برخواند شاپور گفت | که اکنون سخن را نباید نهفت | |
تو را بند فرمود شاه جهان | فراوان بنالید پیش مهان | |
بران سان که برخواندهای نامه را | تو دانی شهنشاه خودکامه را | |
چنین داد پاسخ بدو پهلوان | که داند مرا شهریار جهان | |
بدان رنج و سختی که بردم ز شاه | برفتم ز زاولستان با سپاه | |
به مردی رهانیدم او را ز بند | نماندم که آید برویش گزند | |
مرا داستان بود نزدیک شاه | همان نزد گردان ایران سپاه | |
گر ای دون که بندست پاداش من | تو را چنگ دادن به پرخاش من | |
نخواهم زمان از تو پایم ببند | بدارد مرا بند او سودمند | |
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم | که من چند پالودهام خون گرم | |
بدانگه کجا شاه در بند بود | به یزدان مرا سخت سوگند بود | |
که دستم نبیند مگر دست تیغ | به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ | |
مگر سر دهم گر سرخوشنواز | به مردی ز تخت اندر آرم بگاز | |
کنونم که فرمود بندم سزاست | سخنهای ناسودمندم سزاست | |
ز فرمان او هیچ گونه مگرد | چو پیرایه دان بند بر پای مرد | |
چو بنشست شاپور پایش ببست | بزد نای رویین و خود برنشست | |
بیاوردش از پارس پیش قباد | قباد از گذشته نکرد ایچ یاد | |
بفرمود کو را به زندان برند | به نزدیک ناهوشمندان برند | |
به شیراز فرمود تا هرچ بود | ز مردان و گنج و ز کشت و درود | |
بیاورد یک سر سوی طیسفون | سپردش به گنجور او رهنمون | |
چو یک هفته بگذشت هرگونه رای | همیراند با موبد از سوفزای | |
چنین گفت پس شاه را رهنمون | که یارند با او همه طیسفون | |
همه لشکر و زیردستان ما | ز دهقان وز در پرستان ما | |
گر او اندر ایران بماند درست | ز شاهی بباید تو را دست شست | |
بداندیش شاه جهان کشته به | سر بخت بدخواه برگشته به | |
چو بشنید مهتر ز موبد سخن | بنو تاخت و بیزار شد از کهن | |
بفرمود پس تاش بیجان کنند | بروبر دل و دیده پیچان کنند | |
بکردند پس پهلوان را تباه | شد آن گرد فرزانه و نیکخواه | |
چو آگاهی آمد بایرانیان | که آن پیلتن را سرآمد زمان | |
خروشی برآمد ز ایران بدرد | زن و مرد و کودک همی مویه کرد | |
برآشفت ایران و برخاست گرد | همی هر کسی کرد ساز نبرد | |
همیگفت هرکس که تخت قباد | اگر سوفزا شد به ایران مباد | |
سپاهی و شهری همه شد یکی | نبردند نام قباد اندکی | |
برفتند یکسر بایوان شاه | ز بدگوی پردرد و فریادخواه | |
کسی را که بر شاه بدگوی بود | بداندیش او و بلاجوی بود | |
بکشتند و بردند ز ایوان کشان | ز جاماسب جستند چندی نشان | |
که کهتر برادر بد و سرفراز | قبادش همیپروریدی بناز | |
ورا برگزیدند و بنشاندند | به شاهی برو آفرین خواندند | |
به آهن ببستند پای قباد | ز فر و نژادش نکردند یاد | |
چنینست رسم سرای کهن | سرش هیچ پیدا نبینی ز بن | |
یکی پور بد سوفزا را گزین | خردمند و پاکیزه و به آفرین | |
جوانی بیآزار و زرمهر نام | که از مهر او بد پدر شادکام | |
سپردند بسته بدو شاه را | بدان گونه بد رای بدخواه را | |
که آن مهربان کینهی سوفزای | بخواهد بدرد از جهان کدخدای | |
بیآزار زرمهر یزدانپرست | نسودی ببد با جهاندار دست | |
پرستش همیکرد پیش قباد | وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد | |
جهاندار زو ماند اندر شگفت | ز کردار او مردمی برگرفت | |
همیکرد پوزش که بدخواه من | پرآشوب کرد اختر و ماه من | |
گر ای دون که یابم رهایی ز بند | تو را باشد از هر بدی سودمند | |
ز دل پاک بردارم آزار تو | کنم چشم روشن بدیدار تو | |
بدو گفت زر مهر کای شهریار | زبان را بدین باز رنجه مدار | |
پدر گر نکرد آنچ بایست کرد | ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد | |
تو را من بسان یکی بندهام | به پیش تو اندر پرستندهام | |
چو گویی به سوگند پیمان کنم | که هرگز وفای تو را نشکنم | |
ازو ایمنی یافت جان قباد | ز گفتار آن پر خرد گشت شاد | |
وزان پس بدو راز بگشاد و گفت | که اندیشه از تو تخواهم نهفت | |
گشادست بر پنج تن راز من | جزین نشنود یک تن آواز من | |
همین تاج و تخت از تو دارم سپاس | بوم جاودانه تو را حقشناس | |
چو بشنید زر مهر پاکیزهرای | سبک بند را برگشادش ز پای | |
فرستاد و آن پنج تن را بخواند | همه رازها پیش ایشان براند | |
شب تیره از شهر بیرون شدند | ز دیدار دشمن به هامون شدند | |
سوی شاه هیتال کردند روی | ز اندیشگان خسته و راه جوی | |
برین گونه سرگشته آن هفت مرد | باهواز رفتند تازان چو گرد | |
رسیدند پویان به پرمایه ده | بده در یکی نامبردار مه | |
بدان خان دهقان فرود آمدند | ببودند و یک هفته دم برزدند | |
یکی دختری داشت دهقان چو ماه | ز مشک سیه بر سرش بر کلاه | |
جهانجوی چون روی دختر بدید | ز مغز جوان شد خرد ناپدید | |
همانگه بیامد بزرمهر گفت | که باتو سخن دارم اندر نهفت | |
برو راز من پیش دهقان بگوی | مگر جفت من گردد این خوبروی | |
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت | که این دخترت را کسی نیست جفت | |
یکی پاک انبازش آمد به جای | که گردی بر اهواز بر کدخدای | |
گرانمایه دهقان بزرمهر گفت | که این دختر خوب را نیست جفت | |
اگر شاید این مرد فرمان تو راست | مرین را بدان ده که او را هواست | |
بیامد خردمند نزد قباد | چنین گفت کین ماه جفت تو باد | |
پسندیدی و ناگهان دیدیش | بدان سان که دیدی پسندیدیش | |
قباد آن پری روی را پیش خواند | به زانوی کنداورش برنشاند | |
ابا او یک انگشتری بود و بس | که ارزش به گیتی ندانست کس | |
بدو داد و گفت این نگین را بدار | بود روز کاین را بود خواستار | |
بدان ده یکی هفته از بهر ماه | همیبود و هشتم بیامد به راه | |
بر شاه هیتال شد کیقباد | گذشته سخنها بدو کرد یاد | |
بگفت آنچ کردند ایرانیان | بدی را ببستند یک یک میان | |
بدو گفت شاه از بد خوشنواز | همانا بدین روزت آمد نیاز | |
به پیمان سپارم تو را لشکری | ازان هر یکی بر سران افسری | |
که گر باز یابی تو گنج و کلاه | چغانی بباشد تو را نیکخواه | |
مرا باشد این مرز و فرمان تو را | ز کرده نباشد پشیمان تو را | |
زبردست را گفت خندان قباد | کزین بوم هرگز نگیریم یاد | |
چو خواهی فرستمت بیمر سپاه | چغانی که باشد که یازد بگاه | |
چو کردند عهد آن دو گردن فراز | در گنج زر و درم کرد باز | |
به شاه جهاندار دادش رمه | سلیح سواران و لشکر همه | |
بپذرفت شمشیرزن سیهزار | همه نامداران گرد و سوار | |
ز هیتالیان سوی اهواز شد | سراسر جهان زو پر آواز شد | |
چو نزدیکی خان دهقان رسید | بسی مردم از خانه بیرون دوید | |
یکی مژده بردند نزد قباد | که این پور بر شاه فرخنده باد | |
پسرزاد جفت تو در شب یکی | که از ماه پیدا نبود اندکی | |
چو بشنید در خانه شد شادکام | همانگاه کسریش کردند نام | |
ز دهقان بپرسید زان پس قباد | که ای نیکبخت از که داری نژاد | |
بدو گفت کز آفریدون گرد | که از تخم ضحاک شاهی ببرد | |
پدرم این چنین گفت و من این چنین | که بر آفریدون کنیم آفرین | |
ز گفتار او شادتر شد قباد | ز روزی که تاج کیی برنهاد | |
عماری بسیجید و آمد به راه | نشسته بدو اندرون جفت شاه | |
بیاورد لشکر سوی طیسفون | دل از درد ایرانیان پر ز خون | |
به ایران همه سالخورده ردان | نشستند با نامور بخردان | |
که این کار گردد به ما بر دراز | میان دو شهزاد گردنفراز | |
ز روم و ز چین لشکر آید کنون | بریزند زین مرز بسیار خون | |
بباید خرامید سوی قباد | مگر کان سخنها نگیرد بیاد | |
بیاریم جاماسب ده ساله را | که با در همتا کند ژاله را | |
مگرمان ز تاراج و خون ریختن | به یک سو گراییم ز آویختن | |
برفتند یکسر سوی کیقباد | بگفتند کای شاه خسرونژاد | |
گر از تو دل مردمان خسته شد | بشوخی دل و دیدها شسته شد | |
کنون کامرانی بدان کت هواست | که شاه جهان بر جهان پادشاست | |
پیاده همه پیش او در دوان | برفتند پر خاک تیرهروان | |
گناه بزرگان ببخشید شاه | ز خون ریختن کرد پوزش به راه | |
ببخشید جاماسب را همچنین | بزرگان برو خواندند آفرین | |
بیامد به تخت کیی برنشست | ورا گشت جاماسب مهترپرست | |
برین گونه تا گشت کسری بزرگ | یکی کودکی شد دلیر و سترگ | |
به فرهنگیان داد فرزند را | چنان بار شاخ برومند را | |
همه کار ایران و توران بساخت | بگردون کلاه مهی برفراخت | |
وزان پس بیاورد لشکر بروم | شد آن بارهی او چو یک مهره موم | |
همه بوم و بر آتش اندر زدند | همه رومیان دست بر سر زدند | |
همیکرد زان بوم و بر خارستان | ازو خواست زنهار دو شارستان | |
یکی مندیا و دگر فارقین | بیامختشان زند و بنهاد دین | |
نهاد اندر آن مرز آتشکده | بزرگی بنوروز و جشن سده | |
مداین پی افگند جای کیان | پراگنده بسیار سود و زیان | |
از اهواز تا پارس یک شارستان | بکرد و برآورد بیمارستان | |
اران خواند آن شارستان را قباد | که تازی کنون نام حلوان نهاد | |
گشادند هر جای رودی ز آب | زمین شد پر از جای آرام و خواب | |
بیامد یکی مرد مزدک بنام | سخنگوی با دانش و رای و کام | |
گرانمایه مردی و دانش فروش | قباد دلاور بدو داد گوش | |
به نزد جهاندار دستور گشت | نگهبان آن گنج و گنجور گشت | |
ز خشکی خورش تنگ شد در جهان | میان کهان و میان مهان | |
ز روی هوا ابر شد ناپدید | به ایران کسی برف و باران ندید | |
مهان جهان بر در کیقباد | همی هر کسی آب و نان کرد یاد | |
بدیشان چنین گفت مزدک که شاه | نماید شما را بامید راه | |
دوان اندر آمد بر شهریار | چنین گفت کای نامور شهریار | |
به گیتی سخن پرسم از تو یکی | گر ای دون که پاسخ دهی اندکی | |
قباد سراینده گفتش بگوی | به من تازه کن در سخن آبروی | |
بدو گفت آنکس که مارش گزید | همی از تنش جان بخواهد پرید | |
یکی دیگری را بود پای زهر | گزیده نیابد ز تریاک بهر | |
سزای چنین مردگویی که چیست | که تریاک دارد درم سنگ بیست | |
چنین داد پاسخ ورا شهریار | که خونیست این مرد تریاکدار | |
به خون گزیده ببایدش کشت | به درگاه چون دشمن آمد بمشت | |
چو بشنید برخاست از پیش شاه | بیامد به نزدیک فریادخواه | |
بدیشان چنین گفت کز شهریار | سخن کردم از هر دری خواستار | |
بباشید تا بامداد پگاه | نمایم شما را سوی داد راه | |
برفتند و شبگیر باز آمدند | شخوده رخ و پرگداز آمدند | |
چو مزدک ز در آن گره را بدید | ز درگه سوی شاه ایران دوید | |
چنین گفت کای شاه پیروزبخت | سخنگوی و بیدار و زیبای تخت | |
سخن گفتم و پاسخش دادییم | به پاسخ در بسته بگشادییم | |
گر ای دون که دستور باشد کنون | بگوید سخن پیش تو رهنمون | |
بدو گفت برگوی و لب را مبند | که گفتار باشد مرا سودمند | |
چنین گفت کای نامور شهریار | کسی را که بندی ببند استوار | |
خورش بازگیرند زو تا بمرد | به بیچارگی جان و تن را سپرد | |
مکافات آنکس که نان داشت او | مرین بسته را خوار بگذاشت او | |
چه باشد بگوید مرا پادشا | که این مرد دانا بد و پارسا | |
چنین داد پاسخ که میکن بنش | که خونیست ناکرده بر گردنش | |
چو بشنید مزدک زمین بوس داد | خرامان بیامد ز پیش قباد | |
بدرگاه او شد به انبوه گفت | که جایی که گندم بود در نهفت | |
دهدی آن بتاراج در کوی و شهر | بدان تا یکایک بیابید بهر | |
دویدند هرکس که بد گرسنه | به تاراج گندم شدند از بنه | |
چه انبار شهری چه آن قباد | ز یک دانه گندم نبودند شاد | |
چو دیدند رفتند کارآگهان | به نزدیک بیدار شاه جهان | |
که تاراج کردند انبار شاه | به مزدک همیبازگردد گناه | |
قباد آن سخنگوی را پیش خواند | ز تاراج انبار چندی براند | |
چنین داد پاسخ کانوشه بدی | خرد را به گفتار توشه بدی | |
سخن هرچ بشنیدم از شهریار | بگفتم به بازاریان خوارخوار | |
به شاه جهان گفتم از مار و زهر | ازان کس که تریاک دارد به شهر | |
بدین بنده پاسخ چنین داد شاه | که تریاکدارست مرد گناه | |
اگر خون این مرد تریاکدار | بریزد کسی نیست با او شمار | |
چو شد گرسنه نان بود پای زهر | به سیری نخواهد ز تریاک بهر | |
اگر دادگر باشی ای شهریار | به انبار گندم نیاید به کار | |
شکم گرسنه چند مردم بمرد | که انبار را سود جانش نبرد | |
ز گفتار او تنگ دل شد قباد | بشد تیز مغزش ز گفتار داد | |
وزان پس بپرسید و پاسخ شنید | دل و جان او پر ز گفتار دید | |
ز چیزی که گفتند پیغمبران | همان دادگر موبدان و ردان | |
به گفتار مزدک همه کژ گشت | سخنهاش ز اندازه اندر گذشت | |
برو انجمن شد فروان سپاه | بسی کس ببی راهی آمد ز راه | |
همیگفت هر کو توانگر بود | تهیدست با او برابر بود | |
نباید که باشد کسی برفزود | توانگر بود تار و درویش پود | |
جهان راست باید که باشد به چیز | فزونی توانگر چرا جست نیز | |
زن و خانه و چیز بخشیدنیست | تهی دست کس با توانگر یکیست | |
من این را کنم راست با دین پاک | شود ویژه پیدا بلند از مغاک | |
هران کس که او جز برین دین بود | ز یزدان وز منش نفرین بود | |
ببد هرک درویش با او یکی | اگر مرد بودند اگر کودکی | |
ازین بستدی چیز و دادی بدان | فرو مانده بد زان سخن بخردان | |
چو بشنید در دین او شد قباد | ز گیتی به گفتار او بود شاد | |
ورا شاه بنشاند بر دست راست | ندانست لشکر که موبد کجاست | |
بر او شد آنکس که درویش بود | وگر نانش از کوشش خویش بود | |
به گرد جهان تازه شد دین او | نیارست جستن کسی کین او | |
توانگر همی سر ز تنگی نگاشت | سپردی بدرویش چیزی که داشت | |
چنان بد که یک روز مزدک پگاه | ز خانه بیامد به نزدیک شاه | |
چنین گفت کز دین پرستان ما | همان پاکدل زیردستان ما | |
فراوان ز گیتی سران بردرند | فرود آوری گر ز در بگذرند | |
ز مزدک شنید این سخنها قباد | بسالار فرمود تا بار داد | |
چنین گفت مزدک به پرمایه شاه | که این جای تنگست و چندان سپاه | |
همان نگنجند در پیش شاه | به هامون خرامد کندشان نگاه | |
بفرمود تا تخت بیرون برند | ز ایوان شاهی به هامون برند | |
به دشت آمد از مزدکی سدهزار | برفتند شادان بر شهریار | |
چنین گفت مزدک به شاه زمین | که ای برتر از دانش به آفرین | |
چنان دان که کسری نه بر دین ماست | ز دین سر کشیدن وراکی سزاست | |
یکی خط دستش بباید ستد | که سر بازگرداند از راه بد | |
به پیچاند از راستی پنج چیز | که دانا برین پنج نفزود نیز | |
کجا رشک و کینست و خشم و نیاز | به پنجم که گردد برو چیزه آز | |
تو چون چیره باشی برین پنج دیو | پدید آیدت راه کیهان خدیو | |
ازین پنج ما را زن و خواستست | که دین بهی در جهان کاستست | |
زن و خواسته باشد اندر میان | چو دین بهی را نخواهی زیان | |
کزین دو بود رشک و آز و نیاز | که با خشم و کین اندر آید براز | |
همی دیو پیچد سر بخردان | بباید نهاد این دو اندر میان | |
چو این گفته شد دست کسری گرفت | بدو مانده بد شاه ایران شگفت | |
ازو نامور دست بستد بخشم | به تندی ز مزدک بخوربید چشم | |
به مزدک چنین گفت خندان قباد | که از دین کسری چه داری به یاد | |
چنین گفت مزدک که این راه راست | نهانی نداند نه بر دین ماست | |
همانگه ز کسری بپرسید شاه | که از دین به بگذری نیست راه | |
بدو گفت کسری چو یابم زمان | بگویم که کژست یکسر گمان | |
چو پیدا شود کژی و کاستی | درفشان شود پیش تو راستی | |
بدو گفت مزدک زمان چندروز | همیخواهی از شاه گیتیفروز | |
ورا گفت کسری زمان پنج ماه | ششم را همه بازگویم به شاه | |
برین برنهادند و گشتند باز | بایوان بشد شاه گردنفراز | |
فرستاد کسری به هر جای کس | که دانندهیی دید و فریادرس | |
کس آمد سوی خره اردشیر | که آنجا بد از داد هرمزد پیر | |
ز اصطخر مهرآذر پارسی | بیامد بدرگاه با یار سی | |
نشستند دانشپژوهان به هم | سخن رفت هرگونه از بیش و کم | |
به کسری سپردند یکسر سخن | خردمند و دانندگان کهن | |
چو بشنید کسری به نزد قباد | بیامد ز مزدک سخن کرد یاد | |
که اکنون فراز آمد آن روزگار | که دین بهی را کنم خواستار | |
گر ای دون که او را بود راستی | شود دین زردشت بر کاستی | |
پذیرم من آن پاک دین ورا | به جان برگزینم گزین ورا | |
چو راه فریدون شود نادرست | عزیز مسیحی و هم زند و است | |
سخن گفتن مزدک آید به جای | نباید به گیتی جزو رهنمای | |
ور ای دون که او کژ گوید همی | ره پاک یزدان نجوید همی | |
بمن ده ورا و آنک در دین اوست | مبادا یکی را به تن مغز و پوست | |
گوا کرد زرمهر و خرداد را | فرایین و بندوی و بهزاد را | |
وزان جایگه شد بایوان خویش | نگه داشت آن راست پیمان خویش | |
به شبگیر چون شید بنمود تاج | زمین شد به کردار دریای عاج | |
همیراند فرزند شاه جهان | سخنگوی با موبدان و ردان | |
به آیین به ایوان شاه آمدند | سخنگوی و جوینده راه آمدند | |
دلارای مزدک سوی کیقباد | بیامد سخن را در اندرگشاد | |
چنین گفت کسری به پیش گروه | به مزدک که ای مرد دانشپژوه | |
یکی دین نو ساختی پرزیان | نهادی زن و خواسته درمیان | |
چه داند پسر کش که باشد پدر | پدر همچنین چون شناسد پسر | |
چو مردم سراسر بود در جهان | نباشند پیدا کهان و مهان | |
که باشد که جوید در کهتری | چگونه توان یافتن مهتری | |
کسی کو مرد جای و چیزش کراست | که شد کارجو بنده با شاه راست | |
جهان زین سخن پاک ویران شود | نباید که این بد به ایران شود | |
همه کدخدایند و مزدور کیست | همه گنج دارند و گنجور کیست | |
ز دینآوران این سخن کس نگفت | تو دیوانگی داشتی در نهفت | |
همه مردمان را به دوزخ بری | همی کار بد را ببد نشمری | |
چو بشنید گفتار موبد قباد | برآشفت و اندر سخن داد داد | |
گرانمایه کسری ورا یار گشت | دل مرد بیدین پرآزار گشت | |
پرآواز گشت انجمن سر به سر | که مزدک مبادا بر تاجور | |
همیدارد او دین یزدان تباه | مباد اندرین نامور بارگاه | |
ازان دین جهاندار بیزار شد | ز کرده سرش پر ز تیمار شد | |
به کسری سپردش همانگاه شاه | ابا هرک او داشت آیین و راه | |
بدو گفت هر کو برین دین اوست | مبادا یکی را بتن مغز و پوست | |
بدان راه بد نامور سدهزار | به فرزند گفت آن زمان شهریار | |
که با این سران هرچ خواهی بکن | ازین پس ز مزدک مگردان سخن | |
به درگاه کسری یکی باغ بود | که دیوار او برتر از راغ بود | |
همی گرد بر گرد او کنده کرد | مرین مردمان را پراگنده کرد | |
بکشتندشان هم بسان درخت | زبر پی و زیرش سرآگنده سخت | |
به مزدک چنین گفت کسری که رو | بدرگاه باغ گرانمایه شو | |
درختان ببین آنک هر کس ندید | نه از کاردانان پیشین شنید | |
بشد مزدک از باغ و بگشاد در | که بیند مگر بر چمن بارور | |
همانگه که دید از تنش رفت هوش | برآمد به ناکام زو یک خروش | |
یکی دار فرمود کسری بلند | فروهشت از دار پیچان کمند | |
نگونبخت را زنده بردار کرد | سرمرد بیدین نگونسار کرد | |
ازان پس بکشتش بباران تیر | تو گر باهشی راه مزدک مگیر | |
بزرگان شدند ایمن از خواسته | زن و زاده و باغ آراسته | |
همیبود با شرم چندی قباد | ز نفرین مزدک همیکرد یاد | |
به درویش بخشید بسیار چیز | برآتشکده خلعت افگند نیز | |
ز کسری چنان شاد شد شهریار | که شاخش همی گوهر آورد بار | |
ازان پس همه رای با او زدی | سخن هرچ گفتی ازو بشندی | |
ز شاهیش چون سال شد بر چهل | غم روز مرگ اندر آمد به دل | |
یکی نامه بنوشت پس بر حریر | بر آن خط شایسته خود بد دبیر | |
نخست آفرین کرد بر دادگر | که دارد ازو دین و هم زو هنر | |
بباشد همه بیگمان هرچ گفت | چه بر آشکار و چه اندر نهفت | |
سر پادشاهیش را کس ندید | نشد خوار هرکس که او را گزید | |
هر آنکس که بینید خط قباد | به جز پند کسری مگیرید یاد | |
به کسری سپردم سزاوار تخت | پس از مرگ ما او بود نیکبخت | |
که یزدان ازین پور خشنود باد | دل بدسگالش پر از دود باد | |
ز گفتار او هیچ مپراگنید | بدو شاد باشید و گنج آگنید | |
بران نامه بر مهر زرین نهاد | بر موبد رام بر زین نهاد | |
به هشتاد شد سالیان قباد | نبد روز پیری هم از مرگ شاد | |
بمرد و جهان مردری ماند از اوی | شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی | |
تنش را بدیبا بیاراستند | گل و مشک و کافور و می خواستند | |
یکی دخمه کردند شاهنشهی | یکی تاج شاهی و تخت مهی | |
نهادند بر تخت زر شاه را | ببستند تا جاودان راه را | |
چو موبد بپردخت از سوگ شاه | نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه | |
بران انجمن نامه برخواندند | ولیعهد را شاد بنشاندند | |
چو کسری نشست از بر گاه نو | همیخواندندی ورا شاه نو | |
به شاهی برو آفرین خواندند | به سر برش گوهر برافشاندند | |
ورا نام کردند نوشین روان | که مهتر جوان بود و دولت جوان | |
به سر شد کنون داستان قباد | ز کسری کنم زین سپس نام یاد | |
همش داد بود و همش رای و نام | به داد و دهش یافته نام و کام | |
الا ای دلارای سرو بلند | چه بودت که گشتی چنین مستمند | |
بدان شادمانی و آن فر و زیب | چرا شد دل روشنت پرنهیب | |
چنین گفت پرسنده را سروبن | که شادان بدم تا نبودم کهن | |
چنین سست گشتم ز نیروی شست | به پرهیز و با او مساو ایچ دست | |
دم اژدها دارد و چنگ شیر | بخاید کسی را که آرد بزیر | |
همآواز رعدست و هم زور کرگ | به یک دست رنج و به یک دست مرگ | |
ز سرو دلارای چنبر کند | سمن برگ را رنگ عنبر کند | |
گل ارغوان را کند زعفران | پس زعفران رنجهای گران | |
شود بسته بیبند پای نوند | وزو خوار گردد تن ارجمند | |
مرا در خوشاب سستی گرفت | همان سرو آزاد پستی گرفت | |
خروشان شد آن نرگسان دژم | همان سرو آزاده شد پشت خم | |
دل شاد و بی غم پر از درد گشت | چنین روز ما ناجوانمرد گشت | |
بدانگه که مردم شود سیر شیر | شتاب آورد مرگ و خواندش پیر | |
چل و هشت بد عهد نوشین روان | تو بر شست رفتی نمانی جوان |