شاهنامه/پادشاهی داراب دوازده سال بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود | شاهنامه (پادشاهی داراب دوازده سال بود) از فردوسی |
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود |
کنون آفرین جهانآفرین | بخوانیم بر شهریار زمین | |
ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر | بیاراست گیتی به داد و به مهر | |
نجوید جز از خوبی و راستی | نیارد بداد اندرون کاستی | |
جهان روشن از تاج محمود باد | همه روزگارانش مسعود باد | |
همیشه جوان تا جوانی بود | همان زنده تا زندگانی بود | |
چه گفت آن سراینده دهقان پیر | ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر | |
وزان نامداران پاکیزهرای | ز داراب وز رسم و رای همای | |
چو دارا به تخت مهی برنشست | کمر بر میان بست و بگشاد دست | |
چنین گفت با موبدان و ردان | بزرگان و بیداردل بخردان | |
که گیتی نجستم به رنج و به داد | مرا تاج یزدان به سر بر نهاد | |
شگفتیتر از کار من در جهان | نبیند کسی آشکار و نهان | |
ندانیم جز داد پاداش این | که بر ما پس از ما کنند آفرین | |
نباید که پیچد کس از رنج ما | ز بیشی و آگندن گنج ما | |
زمانه ز داد من آباد باد | دل زیر دستان ما شاد باد | |
ازان پس ز هندوستان و ز روم | ز هر مرز باارز و آباد بوم | |
برفتند با هدیه و با نثار | بجستند خشنودی شهریار | |
چنان بد که روزی ز بهر گله | بیامد که اسپان ببیند یله | |
ز پستی برآمد به کوهی رسید | یکی بیکران ژرف دریا بدید | |
بفرمود کز روم و وز هندوان | بیارند کارآزموده گوان | |
بجویند زان آب دریا دری | رسانند رودی به هر کشوری | |
چو بگشاد داننده از آب بند | یکی شهر فرمود بس سودمند | |
چو دیوار شهر اندرآورد گرد | ورا نام کردند داراب گرد | |
یکی آتش افروخت از تیغ کوه | پرستندهی آذر آمد گروه | |
ز هر پیشهیی کارگر خواستند | همی شهر ایران بیاراستند | |
به هر سو فرستاد بیمر سپاه | ز دشمن همی داشت گیتی نگاه | |
جهان از بداندیش بیبیم کرد | دل بدسگالان بدو نیم کرد | |
چنان بد که از تازیان سدهزار | نبرده سواران نیزه گزار | |
برفتند و سالار ایشان شعیب | یکی نامدار از نژاد قتیب | |
جهاندار ایران سپاهی ببرد | بگفتند کان را نشاید شمرد | |
فراز آمدند آن دو لشکر بهم | جهان شد ز پرخاشجویان دژم | |
زمین آن سپه را همی برنتافت | بران بوم کس جای رفتن نیافت | |
ز باران ژویین و باران تیر | زمین شد ز خون چون یکی آبگیر | |
خروشی برآمد ز هر پهلوی | تلی کشته دیدند بر هر سوی | |
سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود | تو گفتی بریشان جهان تنگ بود | |
چهارم عرب روی برگاشتند | به شب دشت پیکار بگذاشتند | |
شعیب اندران رزمگه کشته شد | عرب را همه روز برگشته شد | |
بسی اسپ تازی به زین خدنگ | هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ | |
ازان رفتگان ماند آنجا به جای | به نزد جهاندار پور همای | |
ببخشید چیزی که بد بر سپاه | ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه | |
ز لشکر یکی مرزبان برگزید | که گفتار ایشان بداند شنید | |
فرستاد تا باژ خواهد ز دشت | ازان سال و آن سال کاندر گذشت | |
شد از جنگ نیزهوران تا به روم | همی جست رزم اندر آباد بوم | |
به روم اندرون شاه بدفیلقوس | کجا بود با رای او شاه سوس | |
نوشتند نامه که پور همای | سپاهی بیاورد بیمر ز جای | |
چو بشنید سالار روم این سخن | به یاد آمدش روزگار کهن | |
ز عموریه لشکری گرد کرد | همه نامداران روز نبرد | |
چو دارا بیامد بزرگان روم | بپرداختند آن همه مرز و بوم | |
ز عموریه فیلقوس و سران | برفتند گردان و جنگاوران | |
دو رزم گران کرده شد در سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |
گریزان بشد فیلقوس و سپاه | یکی را نبد ترگ و رومی کلاه | |
زن و کودکان نیز کردند اسیر | بکشتند چندی به شمشیر و تیر | |
چو از پیش دارا به شهر آمدند | ازان رفته لشکر دو بهر آمدند | |
دگر پیشتر کشته و خسته بود | پس پشتشان نیزه پیوسته بود | |
به عموریه در حصاری شدند | ازیشان بسی زینهاری شدند | |
فرستادهیی آمد از فیلقوس | خردمند و بیدار و با نعم و بوس | |
ابا برده و بدره و با نثار | دو صندوق پرگوهر شاهوار | |
چنین بود پیغام کز یک خدای | بخواهم که او باشدم رهنمای | |
که فرجام این رزم بزم آوریم | مبادا که دل سوی رزم آوریم | |
همه راستی باید و مردمی | ز کژی و آزار خیزد کمی | |
چو عموریه کان نشست منست | تو آیی و سازی که گیری بدست | |
دل من به جوش آید از نام و ننگ | به هنگام بزم اندر آیم به جنگ | |
تو آن کن که از شهریاران سزاست | پدر شاه بود و پسر پادشاست | |
چو بشنید آزادگانرا بخواند | همه داستان پیش ایشان براند | |
چه بینید گفت اندرین گفت و گوی | بجوید همی فیلقوس آب روی | |
همه مهتران خواندند آفرین | که ای شاه بینادل و پاکدین | |
شهنشاه بر مهتران مهتر است | ز کار آن گزیند کجا در خور است | |
یکی دختری دارد این نامدار | به بالای سرو و به رخ چون بهار | |
بتآرای چون او نبیند به چین | میان بتان چون درخشان نگین | |
اگر شاه بیند پسند آیدش | به پالیز سرو بلند آیدش | |
فرستادهی روم را خواند شاه | بگفت آنچ بشنید از نیکخواه | |
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی | اگر جست خواهی همی آب روی | |
پس پردهی تو یکی دختر است | که بر تارک بانوان افسر است | |
نگاری که ناهید خوانی ورا | بر اورنگ زرین نشانی ورا | |
به من بخش و بفرست با باژ روم | چو خواهی که بیرنج ماندت بوم | |
فرستاده بشنید و آمد چو باد | به قیصر بر آن گفتها کرد یاد | |
بدان شاد شد فیلقوس و سپاه | که داماد باشد مر او را چو شاه | |
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو | ز چیزی که دارد پی روم تاو | |
بران بر نهادند سالی که شاه | ستاند ز قیصر که دارد سپاه | |
ز زر خایهی ریخته سدهزار | ابا هر یکی گوهر شاهوار | |
چهل کرده مثقال هر خایهیی | همان نیز گوهر گرانمایهیی | |
ببخشید بر مرزبانان روم | هرانکس که بودند ز آباد بوم | |
ازان پس همه فیلسوفان شهر | هرانکس که بودش ازان شهر بهر | |
بفرمود تا راه را ساختند | ز هر کار دل را بپرداختند | |
برفتند با دختر شهریار | گرانمایگان هریکی با نثار | |
یکی مهر زرین بیاراستند | پرستندهی تاجور خواستند | |
ده استر همه بار دیبای روم | بسی پیکر از گوهر و زر بوم | |
شتروار سیسد ز گستردنی | ز چیزی که بد راه را بردنی | |
دلارای رومی به مهد اندرون | سکوبا و راهب ورا رهنمون | |
کنیزک پس پشت ناهید شست | ازان هریکی جامی از زر بدست | |
به جام اندرون گوهر شاهوار | بتآرای با افسر و گوشوار | |
سقف خوب رخ را به دارا سپرد | گهرها به گنجور او برشمرد | |
ازان پس بران رزمگه بس نماند | سپه را سوی شهر ایران براند | |
سوی پارس آمد دلارام و شاد | کلاه بزرگی بسر بر نهاد | |
شبی خفته بد ماه با شهریار | پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار | |
همانا که برزد یکی تیز دم | شهنشاه زان تیز دم شد دژم | |
بپیچید در جامه و سر بتافت | که از نکهتش بوی ناخوش بیافت | |
ازان بوی شد شاه ایران دژم | پراندیشه جان ابروان پر ز خم | |
پزشکان داننده را خواندند | به نزدیک ناهید بنشاندند | |
یکی مرد بینادل و نیکرای | پژوهید تا دارو آمد به جای | |
گیاهی که سوزندهی کام بود | به روم اندر اسکندرش نام بود | |
بمالید بر کام او بر پزشک | ببارید چندی ز مژگان سرشک | |
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت | به کردار دیبا رخش برفروخت | |
اگر چند مشکین شد آن خوبچهر | دژم شد دلارای را جای مهر | |
دل پادشا سرد گشت از عروس | فرستاد بازش بر فیلقوس | |
غمی دختر و کودک اندر نهان | نگفت آن سخن با کسی در جهان | |
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر | یکی کودک آمد چو تابنده مهر | |
ز بالا و اروند و بویا برش | سکندر همی خواندی مادرش | |
بفرخ همی داشت آن نام را | کزو یافت از ناخوشی کام را | |
همی گفت قیصر به هر مهتری | که پیدا شد از تخم من قیصری | |
نیاورد کس نام دارا به بر | سکندر پسر بود و قیصر پدر | |
همی ننگش آمد که گفتی به کس | که دارا ز فرزند من کرد بس | |
بر آخر یکی مادیان بد بلند | که کارزاری و زیبا سمند | |
همان شب یکی کرهیی زاد خنگ | برش چون بر شیر و کوتاه لنگ | |
ز زاینده قیصر برافراخت یال | که آن زادنش فرخ آمد به فال | |
به شبگیر فرزند را خواستی | همان مادیان را بیاراستی | |
بسودی همان کره را چشم و یال | که همتای اسکندر او بد به سال | |
سپهر اندرین نیز چندی بگشت | ز هرگونهیی سالیان برگذشت | |
سکندر دل خسروانی گرفت | سخن گفتن پهلوانی گرفت | |
فزون از پسر داشتی قیصرش | بیاراستی پهلوانی برش | |
خرد یافت لختی و شد کاردان | هشیوار و با سنگ و بسیاردان | |
ولی عهد گشت از پس فیلقوس | بدیدار او داشتی نعم و بوس | |
هنرها که باشد کیان را به کار | سکندر بیاموخت ز آموزگار | |
تو گفتی نشاید مگر داد را | وگر تخت شاهی و بنیاد را | |
وزان پس که ناهید نزد پدر | بیامد زنی خواست دارا دگر | |
یکی کودک آمدش با فر و یال | ز فرزند ناهید کهتر به سال | |
همان روز داراش کردند نام | که تا از پدر بیش باشد به کام | |
چو ده سال بگذشت زین با دو سال | شکست اندر آمد به سال و به مال | |
بپژمرد داراب پور همای | همی خواندندش به دیگر سرای | |
بزرگان و فرزانگان را بخواند | ز تخت بزرگی فراوان براند | |
بگفت این که دارای داراکنون | شما را به نیکی بود رهنمون | |
همه گوش دارید و فرمان کنید | ز فرمان او رامش جان کنید | |
که این تخت شاهی نماند دراز | به خوشی رود زود خوانند باز | |
بکوشید تا مهر و داد آورید | به شادی مرا نیز یاد آورید | |
بگفت این و باد از جگر برکشید | شد آن برگ گلنار چون شنبلید |