شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۷
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی خسرو پرویز ۶ | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۷) از فردوسی |
پادشاهی خسرو پرویز ۸ |
بدو گفت کای مام با فرهی | ز کار جهان چیستت آگهی | |
بدو پیرزن گفت چندان سخن | شنیدم کزان گشت مغزم کهن | |
ز شهر آمد امروز بسیار کس | همی جنگ چوبینه گویند و بس | |
که شد لشکر او به نزدیک شاه | سپهبد گریزان به شد بیسپاه | |
بدو گفت بهرام کای پاک زن | مرا اندرین داستانی بزن | |
که این از خرد بود بهرام را | وگر برگزید از هوا کام را | |
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد | چرا دیو چشم تو را تیره کرد | |
ندانی که بهرام پور گشسپ | چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ | |
بخندد برو هرک دارد خرد | کس اورا ز گردنکشان نشمرد | |
بدو گفت بهرام گر آرزوی | چنین کرد گو میخوران در کدوی | |
برین گونه غربیل بر نان جو | همیدار در پیش تا جو درو | |
بران هم خورش یک شب آرام یافت | همی کام دل جست و ناکام یافت | |
چو خورشید برچرخ بگشاد راز | سپهدار جنگی بزد طبل باز | |
بیاورد چندانک بودش سپاه | گرانمایگان برگرفتند راه | |
بره بر یکی نیستان بود نو | بسی اندرو مردم نیدرو | |
چو از دور دیدند بهرام را | چنان لشکرگشن و خودکام را | |
به بهرام گفتند انوشه بدی | ز راه نیستان چرا آمدی | |
که بیمر سپاهست پیش اندرون | همه جنگ را دست شسته به خون | |
چنین گفت بهرام کایدر سوار | نباشد جز از لشکر شهریار | |
فرود آمدند اندران نیستان | همه جنگ را تنگ بسته میان | |
شنیدم که چون ما ز پرده سرای | بسی چیدن راه کردیم رای | |
جهاندار بگزید نستود را | جهان جوی بیتار و بیپود را | |
ابا سه هزار از سواران مرد | کجا پای دارند روز نبرد | |
بدان تا بیاید پس ما دمان | چو بینم مر او را سرآرم زمان | |
همه اسپ را تنگها برکشید | همه گرد این بیشه لشکر کشید | |
سواران سبک برکشیدند تنگ | گرفتند شمشیر هندی به چنگ | |
همه نیستان آتش اندر زدند | سپه را یکایک بهم بر زدند | |
نیستان سراسر شد افروخته | یکی کشته و دیگری سوخته | |
چونستود را دید بهرام گرد | عنان بارهی تیزتگ را سپرد | |
ز زین برگرفتش به خم کمند | بیاورد و کردش هم آنگه ببند | |
همیخواست نستود زو زینهار | همیگفت کای نامور شهریار | |
چرا ریخت خواهی همی خون من | ببخشای بر بخت و ارون من | |
مکش مر مرا تا دوان پیش تو | بیایم بوم زار درویش تو | |
بدو گفت بهرام من چون تو مرد | نخواهم که باشد به دشت نبرد | |
نبرم سرت را که ننگ آیدم | که چون تو سواری به جنگ آیدم | |
چو یابی رهایی ز دستم بپوی | ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی | |
چو بشنید نستود روی زمین | ببوسید و بسیار کرد آفرین | |
وزان بیشه بهرام شد تابری | ابا او دلیران فرخنده پی | |
ببود و برآسود و ز آنجا برفت | به نزدیک خاقان خرامید تفت | |
ازین سوی خسرو بران رزمگاه | بیامد که بهرام بد با سپاه | |
همه رزمگاهش به تاراج داد | سپه را همه بدره و تاج داد | |
یکی بارهی تیز رو برنشست | میان را ز بهر پرستش ببست | |
به پیش اندر آمد یکی خارستان | پیاده ببود اندران کارستان | |
به غلتید در پیش یزدان به خاک | همیگفت کای داور داد و پاک | |
پی دشمن از بوم برداشتی | همه کار ز اندیشه بگذاشتی | |
پرستنده و ناسزا بندهام | به فرمان و رایت سرافگندهام | |
وزان جایگه شد به پرده سرای | بیامد به نزدیک او رهنمای | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | نوشتند زو نامهیی برحریر | |
ز چیزی که رفت اندران رزمگاه | به قیصر نوشت اندران نامه شاه | |
نخست آفرین کرد بر دادگر | کزو دید مردی و بخت و هنر | |
دگر گفت کز کردگار جهان | همه نیکوی دیدم اندر نهان | |
به آذرگشسپ آمدم با سپاه | دوان پیش بازآمدم کینه خواه | |
بدان گونه تنگ اندر آمد به جنگ | که بر من ببد کار پیکار تنگ | |
چو یزدان پاکش نبد دستگیر | بمرد آن دم آتش و دار و گیر | |
چوبیچارهتر گشت و لشکر نماند | گریزان به شبگیر ز آنجا براند | |
همه لشکرش را بهم بر زدیم | به لشکر گهش آتش اندرزدیم | |
به فرمان یزدان پیروزگر | ببندم برو نیز راه گذر | |
نهادند برنامه بر مهرشاه | فرستادگان بر گرفتند راه | |
فرستاده با نامه شهریار | بشد تا بر قیصر نامدار | |
چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت | فرود آمد آن مرد بیداربخت | |
به یزدان چنین گفت کای رهنمای | همیشه توی جاودانه بجای | |
تو پیروز کردی مر آن بنده را | کشنده توی مرد افگنده را | |
فراوان به درویش دینار داد | همان خوردنیهای بسیار داد | |
مر آن نامه را نیز پاسخ نوشت | بسان درختی به باغ بهشت | |
سرنامه کرد از جهاندار یاد | خداوند پیروزی و فرو داد | |
خداوند ماه و خداوند هور | خداونت پیل و خداوند مور | |
بزرگی و نیک اختری زو شناس | وزو دار تا زنده باشی سپاس | |
جز از داد و خوبی مکن در جهان | چه در آشکار و چه اندر نهان | |
یکی تاج کز قیصران یادگار | همیداشتی تا کی آید به کار | |
همان خسروی طوق با گوشوار | سدوشست تا جامهی زرنگار | |
دگر سی شتر بار دینار بود | همان در و یاقوت بسیار بود | |
صلیبی فرستاد گوهر نگار | یکی تخت پرگوهر شاهوار | |
یکی سبز خفتان به زر بافته | بسی شوشه زر برو تافته | |
ازان فیلسوفان رومی چهار | برفتند با هدیه وبا نثار | |
چو زان کارها شد به شاه آگهی | ز قیصر شدش کاربا فرهی | |
پذیره فرستاد خسرو سوار | گرانمایگان گرامی هزار | |
بزرگان به نزدیک خسرو شدند | همه پاک با هدیه نو شدند | |
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند | ازان خواسته در شگفتی بماند | |
به دستور فرمود پس شهریار | که آن جامهی روم گوهر نگار | |
نه آیین پرمایه دهقان بود | کجا جامهی جاثلیقان بود | |
چو بر جامهی ما چلیپا بود | نشست اندر آیین ترسا بود | |
وگر خود نپوشم بیازارد اوی | همانا دگرگونه پندارد اوی | |
وگر پوشم این نامداران همه | بگویند کاین شهریار رمه | |
مگر کز پی چیز ترسا شدست | که اندر میان چلیپا شدست | |
به خسرو چنین گفت پس رهنمای | که دین نیست شاها به پوشش بپای | |
تو بردین زر دشت پیغمبری | اگر چند پیوسته قیصری | |
بپوشید پس جامهی شهریار | بیاویخت آن تاج گوهرنگار | |
برفتند رومی و ایرانیان | ز هر گونه مردم اندر میان | |
کسی کش خرد بود چون جامه دید | بدانست کور ای قیصر گزید | |
دگر گفت کاین شهریار جهان | همانا که ترسا شد اندر نهان | |
دگر روز خسرو بیاراست گاه | به سر برنهاد آن کیانی کلاه | |
نهادند در گلشن سور خوان | چنین گفت پس رومیان را بخوان | |
بیامد نیاتوس با رومیان | نشستند با فیلسوفان بخوان | |
چو خسرو فرود آمد از تخت بار | ابا جامهی روم گوهر نگار | |
خرامید خندان و برخوان نشست | بشد نیز بند وی برسم بدست | |
جهاندار بگرفت و از نهان | به زمزم همی رای زد با مهان | |
نیاتوس کان دید بنداخت نان | از آشفتگی باز پس شد ز خوان | |
همیگفت و ازو چلیپا بهم | ز قیصر بود بر مسیحا ستم | |
چو بندوی دید آن بزد پشت دست | بخوان بر به روی چلیپا پرست | |
غمی گشت زان کار خسرو چودید | بر خساره شد چون گل شنبلید | |
به گستهم گفت این گو بیخرد | نباید که بیداوری میخورد | |
ورا با نیاتوس رومی چه کار | تن خویش را کرد امروز خوار | |
نیاتوس زان جایگه برنشست | به لشکرگه خویش شد نیم مست | |
بپوشید رومی زره رزم را | ز بهر تبه کردن بزم را | |
سواران رومی همه جنگ جوی | به درگاه خسرو نهادند روی | |
هم آنگه ز لشکر سواری چو باد | به خسرو فرستاد رومی نژاد | |
که بندوی ناکس چرا پشت دست | زند بر رخ مرد یزدانپرست | |
گر او را فرستی به نزدیک من | و گرنه ببین شورش انجمن | |
ز من بیش پیچی کنون کز رهی | که جوید همی تخت شاهنشهی | |
چو بشنید خسرو برآشفت و گفت | که کس دین یزدان نیارد نهفت | |
گیومرت و جمشید تا کی قباد | کسی از مسیحا نکردند یاد | |
مبادا که دین نیاکان خویش | گزیده سرافراز و پاکان خویش | |
گذارم بدین مسیحا شوم | نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم | |
تو تنها همی کژگیری شمار | هنر دیدم از رومیان روز کار | |
به خسرو چنین گفت مریم که من | بپا آورم جنگ این انجمن | |
به من ده سرافراز بندوی را | که تا رومیان از پی روی را | |
ببینند و باز آرمش تن درست | کسی بیهوده جنگ هرگز نجست | |
فرستاد بندوی را شهریار | به نزد نیاتوس با ده سوار | |
همان نیز مریم زن هوشمند | که بودی همیشه لبانش بپند | |
بدو گفت رو با برادر پدر | بگو ای بداندیش پرخاشخر | |
ندیدی که با شاه قیصر چه گفت | ز بهر بزرگی ورا بود جفت | |
ز پیوند خویشی و از خواسته | ز مردان وز گنج آراسته | |
تو پیوند خویشی همیبرکنی | همان فر قیصر ز من بفگنی | |
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین | بگردد چو آید به ایران زمین | |
مگو ایچ گفتار نا دلپذیر | تو بندوی را سر به آغوش گیر | |
ندانی که دهقان ز دین کهن | نپیچد چرا خام گویی سخن | |
مده رنج و کردار قیصر بباد | بمان تا به باشیم یک چند شاد | |
بکین پدر من جگر خستهام | کمر بر میان سوک را بستهام | |
دل او سراسر پر از کین اوست | زبانش پر از رنج و تیماراوست | |
که او از پی واژ شد زشت گوی | تو از بیخرد هوشمندی مجوی | |
چو مریم برفت این سخنها بگفت | نیاتوس بشنید و کینه نهفت | |
هم از کار بندوی دل کرد نرم | کجا داشت از روی بندوی شرم | |
بیامد به نزدیک خسرو چو گرد | دل خویش خوش کرد زان گفته مرد | |
نیاتوس گفت ای جهاندیده شاه | خردمندی از مست رومی مخواه | |
توبس کن بدین نیاکان خویش | خردمند مردم نگردد ز کیش | |
برین گونه چون شد سخنها دراز | به لشکر گه آمد نیاتوس باز | |
بخراد برزین بفرمود شاه | که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه | |
همه لشکر رومیان عرض کن | هر آنکس که هستند نوگر کهن | |
درمشان بده رومیان را زگنج | بدادن نباید که بینند رنج | |
کسی کو به خلعت سزاوار بود | کجا روز جنگ از در کار بود | |
بفرمود تا خلعت آراستند | ز در اسپ پرمایگان خواستند | |
نیاتوس را داد چندان گهر | چه اسپ و پرستار و زرین کمر | |
کز اندازه هدیه برتر گذاشت | سرش را ز پر مایگان برفراشت | |
هر آن شهرکز روم بستد قباد | چه هرمز چه کسری فرخ نژاد | |
نیاتوس را داد و بنوشت عهد | بران جام حنظل پراگند شهد | |
برفتند پس رومیان سوی روم | بدان مرز آباد و آباد بوم | |
دگر هفته برداشت با ده سوار | که بودند بینا دل و نامدار | |
ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ | به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ | |
پیاده همیرفت و دیده پر آب | به زردی دو رخساره چون آفتاب | |
چو از دربه نزدیک آتش رسید | شد از آب دیده رخش ناپدید | |
دو هفته همیخواند استا وزند | همیگشت بر گرد آذر نژند | |
بهشتم بیامد ز آتشکده | چو نزدیک شد روزگار سده | |
به آتش بداد آنچ پذیرفته بود | سخن هرچ پیش ردان گفته بود | |
ز زرین و سیمین گوهرنگار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |
به درویش بخشید گنج درم | نماند اندران بوم و برکس دژم | |
وزان جایگه شد با ندیو شهر | که بردارد از روز شادیش بهر | |
کجا کشور شورستان بود مرز | کسی خاک او راندانست ارز | |
به ایوان که نوشین روان کرده بود | بسی روزگار اندر آن برده بود | |
گرانمایه کاخی بیاراستند | همان تخت زرین به پیراستند | |
بیامد به تخت پدر برنشست | جهاندار پیروز یزدان پرست | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | همان راهبر موبد تیزویر | |
نوشتند منشور ایرانیان | برسم بزرگان و فرخ مهان | |
بدان کار بندوی بد کدخدای | جهاندیده و راد و فرخندهرای | |
خراسان سراسر به گستهم داد | بفرمود تا نو کند رسم وداد | |
بهرکار دستور بد بر ز مهر | دبیری جهاندیده و خوب چهر | |
چو بر کام او گشت گردنده چرخ | ببخشید داراب گرد و صطرخ | |
به منشور برمهر زرین نهاد | یکی درکف رام برزین نهاد | |
بفرمود تا نزد شاپور برد | پرستنده و خلعت او را سپرد | |
دگر مهر خسرو سوی اندیان | بفرمود بردن برسم کیان | |
دگر کشوری را بگردوی داد | بران نامه بر مهر زرین نهاد | |
ببالوی داد آن زمان شهر چاچ | فرستاد منشور با تخت عاج | |
کلید در گنجها بر شمرد | سراسر بپور تخواره سپرد | |
بفرمود تا هر که مهتر بدند | به فرمان خراد برزین شدند | |
به گیتی رونده بود کام او | به منشورها بر بود نام او | |
ز لشکر هر آنکس که هنگام کار | بماندند با نامور شهریار | |
همی خلعت خسروی دادشان | به شاهی به مرزی فرستادشان | |
همیگشت گویا منادیگری | خوش آواز و بیدار دل مهتری | |
که ای زیردستان شاه جهان | مخوانید جز آفرین در نهان | |
مجویید کین و مریزید خون | مباشید بر کار بد رهنمون | |
گر از زیردستان بنالد کسی | گر از لشکری رنج یابد بسی | |
نیابد ستمگاره جز دار جای | همان رنج و آتش بدیگر سرای | |
همه پادشاهند برگنج خویش | کسی راکه گرد آمد از رنج خویش | |
خورید و دهید آنک دارید چیز | همان کز شماهست درویش نیز | |
چو باید خورش بامداد پگاه | سه من می بیابد ز گنجور شاه | |
به پیمان که خواند بران آفرین | که کوشد که آباد دارد زمین | |
گر ایدون که زین سان بود پادشا | به از دانشومند ناپارسا | |
مرا سال بگذشت برشست و پنج | نه نیکو بود گر بیازم به گنج | |
مگر بهره بر گیرم از پند خویش | بر اندیشم از مرگ فرزند خویش | |
مرا بود نوبت برفت آن جوان | ز دردش منم چون تن بیروان | |
شتابم همی تا مگر یابمش | چویابم به بیغاره بشتابمش | |
که نوبت مرا به بیکام من | چرا رفتی و بردی آرام من | |
ز بدها تو بودی مرا دستگیر | چرا چاره جستی ز همراه پیر | |
مگر همرهان جوان یافتی | که از پیش من تیز بشتافتی | |
جوان را چو شد سال برسی و هفت | نه بر آرزو یافت گیتی برفت | |
همیبود همواره با من درشت | برآشفت و یکباره بنمود پشت | |
برفت و غم و رنجش ایدر بماند | دل و دیدهی من به خون درنشاند | |
کنون او سوی روشنایی رسید | پدر را همی جای خواهد گزید | |
برآمد چنین روزگار دراز | کزان همرهان کس نگشتند باز | |
همانا مرا چشم دارد همی | ز دیر آمدن خشم دارد همی | |
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت | نپرسید زین پیر و تنها برفت | |
وی اندر شتاب و من اندر درنگ | ز کردارها تا چه آید به چنگ | |
روان تو دارنده روشن کناد | خرد پیش جان تو جوشن کناد | |
همیخواهم از کردگار جهان | ز روزی ده آشکار و نهان | |
که یکسر ببخشد گناه مرا | درخشان کند تیره گاه مرا | |
کنون داستانهای دیرینه گوی | سخنهای بهرام چوبینه گوی | |
که چون او سوی شهر ترکان رسید | به نزد دلیر و بزرگان رسید | |
ز گردان بیدار دل ده هزار | پذیره شدندش گزیده سوار | |
پسر با برادرش پیش اندرون | ابا هر یکی موبدی رهنمون | |
چو آمد بر تخت خاقان فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |
چو خاقان ورا دید برپای جست | ببوسید و بسترد رویش بدست | |
بپرسید بسیارش از رنج راه | ز کار و ز پیکار شاه و سپاه | |
هم ایزد گشسپ و یلان سینه را | بپرسید و خراد برزینه را | |
چو بهرام برتخت سیمین نشست | گرفت آن زمان دست خاقان بدست | |
بدو گفت کای مهتر بافرین | سپهدار ترکان و سالار چین | |
تو دانی که از شهریار جهان | نباشد کسی ایمن اندر نهان | |
بر آساید از گنج و بگزایدش | تن آسان کند رنج بفزایدش | |
گر ایدون که اندر پذیری مرا | بهرنیک و بد دستگیری مرا | |
بدین مرز بییار یار توام | بهر نیک و بد غمگسار توام | |
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم | زمین را سراسر بپی بسپرم | |
گر ایدون که باشی تو همداستان | از ایدر شوم تا به هندوستان | |
بدو گفت خاقان که ای سرفراز | بدین روز هرگز مبادت نیاز | |
بدارم تو را همچو پیوند خویش | چه پیوند برتر ز فرزند خویش | |
همه بوم با من بدین یاورند | اگر کهترانند اگر مهترند | |
تو را بر سران سرفرازی دهم | هم از مهتران بینیازی دهم | |
بدین نیز بهرام سوگند خواست | زیان بود بر جان او بند خواست | |
بدو گفت خاقان به برتر خدای | که هست او مرا و تو را رهنمای | |
که تا زندهام ویژه یار توام | بهر نیک و بد غمگسار توام | |
ازان پس دو ایوان بیاراستند | زهر گونهیی جامهها خواستند | |
پرستنده و پوشش و خوردنی | ز چیزی که بایست گستردنی | |
ز سیمین و زرین که آید به کار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |
فرستاد خاقان به نزدیک اوی | درخشنده شد جان تاریک اوی | |
به چوگان و مجلس به دشت شکار | نرفتی مگر کو بدی غمگسار | |
برین گونه بر بود خاقان چین | همیخواند بهرام را آفرین | |
یکی نامبردار بد یار اوی | برزم اندرون دست بردار اوی | |
ازو مه به گوهر مقاتوره نام | که خاقان ازو یافتی نام و کام | |
به شبگیر نزدیک خاقان شدی | دولب را به انگشت خود بر زدی | |
بران سان که کهتر کند آفرین | بران نامبردار سالار چین | |
هم آنگه زدینار بردی هزار | ز گنج جهاندیده نامدار | |
همیدید بهرام یک چندگاه | به خاقان همیکرد خیره نگاه | |
بخندید یک روز گفت ای بلند | توی بر مهان جهان ارجمند | |
بهر بامدادی بهنگام بار | چنین مرد دینار خواهد هزار | |
ببخشش گرین بیستگانی بود | همه بهر او زرکانی بود | |
بدو گفت خاقان که آیین ما | چنین است و افروزش دین ما | |
که از ما هر آنکس که جنگی ترست | به هنگام سختی درنگی ترست | |
چو خواهد فزونی نداریم باز | ز مردان رزم آور جنگ ساز | |
فزونی مر او راست برما کنون | بدینار خوانیم بر وی فسون | |
چو زو بازگیرم بجوشد سپاه | ز لشکر شود روز روشن سیاه | |
جهانجوی گفت ای سر انجمن | تو کردی و را خیره بر خویشتن | |
چو باشد جهاندار بیدار و گرد | عنان را به کهتر نباید سپرد | |
اگر زو رهانم تو را شایدت | وگر ویژه آزرم او بایدت | |
بدو گفت خاقان که فرمان تو راست | بدین آرزو رای و پیمان تو راست | |
مرا گر توانی رهانید ازوی | سرآورده باشی همه گفت و گوی | |
بدو گفت بهرام که اکنون پگاه | چو آید مقاتوره دینار خواه | |
مخند و بر و هیچ مگشای چشم | مده پاسخ و گر دهی جز به خشم | |
گذشت آن شب و بامداد پگاه | بیامد مقاتوره نزدیک شاه | |
جهاندار خاقان بدو ننگرید | نه گفتار آن ترک جنگی شنید | |
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم | یکایک برآشفت و بگشاد چشم | |
بخاقان چین گفت کای نامدار | چرا گشتم امروز پیش تو خوار | |
همانا که این مهتر پارسی | که آمد بدین مرز با یار سی | |
بکوشد همی تا بپیچی ز داد | سپاه تو را داد خواهد بباد | |
بدو گفت بهرام که ای جنگوی | چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی | |
چو خاقان برد راه و فرمان من | خرد را نپیچد ز پیمان من | |
نمانم که آیی تو هر بامداد | تن آسان دهی گنج او را به باد | |
بران نه که هستی تو سیسد سوار | به رزم اندرون شیرجویی شکار | |
نیرزد که هر بامداد پگاه | به خروار دینار خواهی ز شاه | |
مقاتوره بشنید گفتار اوی | سرش گشت پرکین ز آزار اوی | |
بخشم و به تندی بیازید چنگ | ز ترکش برآورد تیر خدنگ | |
به بهرام گفت این نشان منست | برزم اندرون ترجمان منست | |
چو فردا بیایی بدین بارگاه | همیدار پیکان ما را نگاه | |
چو بشنید بهرام شد تیز چنگ | یکی تیر پولاد پیکان خدنگ | |
بدو داد و گفتا که این یادگار | بدار و ببین تا کی آید به کار | |
مقاتوره از پیش خاقان برفت | بیامد سوی خرگه خویش تفت | |
چوشب دامن تیره اندر کشید | سپیده ز کوه سیه بر دمید | |
مقاتوره پوشید خفتان جنگ | بیامد یکی تیغ توری به چنگ | |
چو بهرام بشنید بالای خواست | یکی جوشم خسرو آرای خواست | |
گزیدند جایی که هرگز پلنگ | بران شخ بیآب ننهاد چنگ | |
چو خاقان شنید این سخن برنشست | برفتند ترکان خسرو پرست | |
بدان کارتازین دو شیردمان | کرا پیشتر خواه آمد زمان | |
مقاتوره چون شد به دشت نبرد | ز هامون به ابر اندر آورد گرد | |
به بهرام گردنکش آواز داد | که اکنون ز مردی چه داری بیاد | |
تو تازی بدین جنگ بر پیشدست | وگر شیر دل ترک خاقان پرست | |
بدو گفت بهرام پیشی تو کن | کجا پی تو افگندهای این سخن | |
مقاتوره کرد از جهاندار یاد | دو زاغ کمان را به زه برنهاد | |
زه و تیر بگرفت شادان بدست | چو شد غرق پیکانش بگشاد شست | |
بزد بر کمربند مرد سوار | نسفت آهن از آهن آبدار | |
زمانی همیبود بهرام دیر | که تاشد مقاتوره از رزم سیر | |
مقاتوره پنداشت کو شد تباه | خروشید و برگشت زان رزمگاه | |
بدو گفت برهام کای جنگجوی | نکشتی مرا سوی خرگه مپوی | |
تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو | اگر بشنوی زنده مانی برو | |
نگه کر جوشن گذاری خدنگ | که آهن شدی پیش او نرم و سنگ | |
بزد بر میان سوار دلیر | سپهبد شد از رزم و دینار سیر | |
مقاتوره چون جنگ را برنشست | برادر دو پایش بزین بر ببست | |
بروی اندر آمد دو دیده پرآب | همان زین توری شدش جای خواب | |
به خاقان چنین گفت کای کامجوی | همی گورکن خواهد آن نامجوی | |
بدو گفت خاقان که بهتر ببین | کجا زنده خفتست بر پشت زین | |
بدو گفت بهرام کای برمنش | هم اکنون به خاک اندر آید تنش | |
تن دشمن تو چنین خفته باد | که او خفت بر اسپ توری نژاد | |
سواری فرستاد خاقان دلیر | به نزدیک آن نامبردار شیر | |
ورا بسته و کشته دیدند خوار | بر آسوده از گردش روزگار | |
بخندید خاقان به دل در نهان | شگفت آمدش زان سوار جهان | |
پر اندیشه بد تا بایوان رسید | کلاهش ز شادی به کیوان رسید | |
سلیح و درم خواست و اسپ ورهی | همان تاج و هم تخت شاهنشهی | |
ز دینار وز گوهر شاهوار | ز هرگونه یی آلت کار زار | |
فرستاده از پیش خاقان ببرد | به گنجور بهرام جنگی سپرد | |
چو چندی برآمد برین روزگار | شب و روز آسایش آموزگار | |
چنان بد که در کوه چین آن زمان | دد و دام بودی فزون از گمان | |
ددی بود مهتر ز اسپی بتن | فروهشته چون مشک گیسو رسن | |
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه | ندیدی کس او را مگر گرمگاه | |
دو چنگش به کردار چنگ هژبر | خروشش همیبرگذشتی ز ابر | |
همی سنگ را درکشیدی به دم | شده روز ازو بر بزرگان دژم | |
ورا شیر کپی همیخواندند | ز رنجش همه بوم در ماندند | |
یکی دختری داشت خاتون چوماه | اگر ماه دارد دو زلف سیاه | |
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم | دو بی جاده خندان و نرگس دژم | |
بران دخت لرزان بدی مام وباب | اگر تافتی بر سرش آفتاب | |
چنان بد که روزی پیاده به دشت | همی گرد آن مرغزاران بگشت | |
جهاندار خاقان ز بهر شکار | بدشتی دگر بود زان مرغزار | |
همان نیز خاتون به کاخ اندورن | همی رای زد با یکی رهنمون | |
چوآن شیر کپی ز کوهش بدید | فرود آمد او را به دم درکشید | |
بیک دم شد او از جهان در نهان | سرآمد بران خوب چهره جهان | |
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی | همان مادرش نیر بر کند موی | |
ز دردش همه ساله گریان بدند | چو بر آتش تیز بریان بدند | |
همی چاره جستند زان اژدها | که تا چین کی آید ز چنگش رها | |
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد | وزان مرد جنگی برآورد گرد | |
همیرفت خاتون بدیدار اوی | بهر کس همیگفت کردار اوی | |
چنان بد که یک روز دیدش سوار | از ایران همان نیز سد نامدار | |
پیاده فراوان به پیش اندرون | همیراند بهرام با رهنمون | |
بپرسید خاتون که این مرد کیست | که با برز و با فرهی ایزدیست | |
بدو گفت کهتر که دوری ز کام | که بهرام یل راندانی بنام | |
به ایران یکی چند گه شاه بود | سرتاج او برتر از ماه بود | |
بزرگانش خوانند بهرام گرد | که از خسروان نام مردی ببرد |