شاهنامه/پادشاهی بهمن اسفندیار سد و دوازده سال بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان رستم و شغاد | شاهنامه (پادشاهی بهمن اسفندیار سد و دوازده سال بود) از فردوسی |
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود |
چو بهمن به تخت نیا بر نشست | کمر با میان بست و بگشاد دست | |
سپه را درم داد و دینار داد | همان کشور و مرز بسیار داد | |
یکی انجمن ساخت از بخردان | بزرگان و کار آزموه ردان | |
چنین گفت کز کار اسفندیار | ز نیک و بد گردش روزگار | |
همه یاد دارید پیر و جوان | هرانکس که هستید روشنروان | |
که رستم گه زندگانی چه کرد | همان زال افسونگر آن پیرمرد | |
فرامرز جز کین ما در جهان | نجوید همی آشکار و نهان | |
سرم پر ز دردست و دل پر ز خون | جز از کین ندارم به مغز اندرون | |
دو جنگی چو نوشآذر و مهرنوش | که از درد ایشان برآمد خروش | |
چو اسفندیاری که اندر جهان | بدو تازه بد روزگار مهان | |
به زابلستان زان نشان کشته شد | ز دردش دد و دام سرگشته شد | |
همانا که بر خون اسفندیار | به زاری بگرید به ایوان نگار | |
هم از خون آن نامداران ما | جوانان و جنگی سواران ما | |
هر آنکس که او باشد از آب پاک | نیارد سر گوهر اندر مغاک | |
به کردار شاه آفریدون بود | چو خونین بباشد همایون بود | |
که ضحاک را از پی خون جم | ز نامآوران جهان کرد کم | |
منوچهر با سلم و تور سترگ | بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ | |
به چین رفت و کین نیا بازخواست | مرا همچنان داستانست راست | |
چو کیخسرو آمد از افراسیاب | ز خون کرد گیتی چو دریای آب | |
پدرم آمد و کین لهراسپ خواست | ز کشته زمین کرد با کوه راست | |
فرامرز کز بهر خون پدر | به خورشید تابان برآورد سر | |
به کابل شد و کین رستم بخواست | همه بوم و بر کرد با خاک راست | |
زمین را ز خون بازنشناختند | همی باره بر کشتگان تاختند | |
به کینه سزاوارتر کس منم | که بر شیر درنده اسپ افگنم | |
اگر بشمری در جهان نامدار | سواری نبینی چو اسفندیار | |
چه بیند و این را چه پاسخ دهید | بکوشید تا رای فرخ نهید | |
چو بشنید گفتار بهمن سپاه | هرانکس که بد شاه را نیکخواه | |
به آواز گفتند ما بندهایم | همه دل به مهر تو آگندهایم | |
ز کار گذشته تو داناتری | ز مردان جنگی تواناتری | |
به گیتی همان کن که کام آیدت | وگر زان سخن فر و نام آیدت | |
نپیچد کسی سر ز فرمان تو | که یارد گذشتن ز پیمان تو | |
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش | به کین اندرون تیزتر شد سرش | |
همه سیستان را بیاراستند | برین بر نهادند و برخاستند | |
به شبگیر برخاست آوای کوس | شد از گرد لشکر سپهر آبنوس | |
همی رفت زان لشکر نامدار | سواران شمشیرزن سد هزار | |
چو آمد به نزدیکی هیرمند | فرستادهیی برگزید ارجمند | |
فرستاد نزدیک دستان سام | بدادش ز هر گونه چندی پیام | |
چنین گفت کز کین اسفندیار | مرا تلخ شد در جهان روزگار | |
هم از کین نوشآذر و مهر نوش | دو شاه گرامی دو فرخ سروش | |
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم | همه بوم زابل پر از خون کنیم | |
فرستاده آمد به زابل بگفت | دل زال با درد و غم گشت جفت | |
چنین داد پاسخ که گر شهریار | براندیشد از کار اسفندیار | |
بداند که آن بودنی کار بود | مرا زان سخن دل پرآزار بود | |
تو بودی به نیک و بد اندر میان | ز من سود دیدی ندیدی زیان | |
نپیچید رستم ز فرمان اوی | دلش بسته بودی به پیمان اوی | |
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ | زمانش بیامد بدان شد سترگ | |
به بیشه درون شیر و نر اژدها | ز چنگ زمانه نیابد رها | |
همانا شنیدی که سام سوار | به مردی چه کرد اندران روزگار | |
چنین تا به هنگام رستم رسید | که شمشیر تیز از میان برکشید | |
به پیش نیاکان تو در چه کرد | به مردی به هنگام ننگ و نبرد | |
همان کهتر و دایگان تو بود | به لشکر ز پرمایگان تو بود | |
به زاری کنون رستم اندرگذشت | همه زابلستان پرآشوب گشت | |
شب و روز هستم ز درد پسر | پر از آب دیده پر از خاک سر | |
خروشان و جوشان و دل پر ز درد | دو رخ زرد و لبها شده لاژورد | |
که نفرین برو باد کو را ز پای | فگند و بر آنکس که بد رهنمای | |
گر ایدونک بینی تو پیکار ما | به خوبی براندیشی از کار ما | |
بیایی ز دل کینه بیرون کنی | به مهر اندرین کشور افسون کنی | |
همه گنج فرزند و دینار سام | کمرهای زرین و زرین ستام | |
چو آیی به پیش تو آرم همه | تو شاهی و گردنکشانت رمه | |
فرستاده را اسپ و دینار داد | ز هرگونهیی چیز بسیار داد | |
چو این مایهور پیش بهمن رسید | ز دستان بگفت آنچ دید و شنید | |
چو بشنید ازو بهمن نیکبخت | نپذرفت پوزش برآشفت سخت | |
به شهر اندر آمد دلی پر ز درد | سری پر ز کین لب پر از باد سرد | |
پذیره شدش زال سام سوار | هم از سیستان آنک بد نامدار | |
چو آمد به نزدیک بهمن فراز | پیاده شد از باره بردش نماز | |
بدو گفت هنگام بخشایش است | ز دل درد و کین روز پالایش است | |
ازان نیکویها که ما کردهایم | ترا در جوانی بپروردهایم | |
ببخشای و کار گذشته مگوی | هنر جوی وز کشتگان کین مجوی | |
که پیش تو دستان سام سوار | بیامد چنین خوار و با دستوار | |
برآشفت بهمن ز گفتار اوی | چنان سست شد تیز بازار اوی | |
هماندر زمان پای کردش به بند | ز دستور و گنجور نشنید پند | |
ز ایوان دستان سام سوار | شتر بارها برنهادند بار | |
ز دینار وز گوهر نابسود | ز تخت وز گستردنی هرچ بود | |
ز سیمینه و تاجهای به زر | ز زرینه و گوشوار و کمر | |
از اسپان تازی به زرین ستام | ز شمشیر هندی به زرین نیام | |
همان برده و بدرههای درم | ز مشک و ز کافور وز بیش و کم | |
که رستم فراز آورید آن به رنج | ز شاهان و گردنکشان یافت گنج | |
همه زابلستان به تاراج داد | مهان را همه بدره و تاج داد | |
غمی شد فرامرز در مرز بست | ز در دنیا دست کین را بشست | |
همه نامداران روشنروان | برفتند یکسر بر پهلوان | |
بدان نامداران زبان برگشاد | ز گفت زواره بسی کرد یاد | |
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد | همی گفت و لبها پر از بادسرد | |
که بهمن ز ما کین اسفندیار | بخواهد تو این را به بازی مدار | |
پدرم آن جهاندیدهی نامور | ز گفت زواره بپیچید سر | |
نپذرفت و نشنید اندرز او | ازو گشت ویران کنون مرز او | |
نیا چون گذشت او به شاهی رسید | سر تاج شاهی به ماهی رسید | |
کنون بهمن نامور شهریار | همی نو کند کین اسفندیار | |
هم از کین مهر آن سوار دلیر | ز نوشآذر آن گرد درنده شیر | |
کنون خواهد از ما همی کینشان | به جای آورد کین و آیینشان | |
ز ایران سپاهی چو ابر سیاه | بیاورد نزدیک ما کینهخواه | |
نیای من آن نامدار بلند | گرفت و به زنجیر کردش به بند | |
که بودی سپر پیش ایرانیان | به مردی بهر کینه بسته میان | |
چه آمد بدین نامور دودمان | که آید ز هر سو بمابر زیان | |
پدر کشته و بند سایه نیا | به مغز اندرون خون بود کیمیا | |
به تاراج داده همه مرز خویش | نبینم سر مایهی ارز خویش | |
شما نیز یکسر چه گویید باز | هرانکس که هستید گردنفراز | |
بگفتند کای گرد روشنروان | پدر بر پدر بر توی پهلوان | |
همه یک به یک پیش تو بندهایم | برای و به فرمان تو زندهایم | |
چو بشنید پوشید خفتان جنگ | دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ | |
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد | ز رزم تهمتن بسی کرد یاد | |
چو نزدیک بهمن رسید آگهی | برآشفت بر تخت شاهنشهی | |
بنه برنهاد و سپه برنشاند | به غور اندر آمد دو هفته بماند | |
فرامرز پیش آمدش با سپاه | جهان شد ز گرد سواران سپاه | |
وزان روی بهمن صفی برکشید | که خورشید تابان زمین را ندید | |
ز آواز شیپور و هندی درای | همی کوه را دل برآمد ز جای | |
بشست آسمان روی گیتی به قیر | ببارید چون ژاله از ابر تیر | |
ز چاک تبرزین و جر کمان | زمین گشت جنبانتر از آسمان | |
سه روز و سه شب هم برین رزمگاه | به رخشنده روز و به تابنده ماه | |
همی گرز بارید و پولاد تیغ | ز گرد سپاه آسمان گشت میغ | |
به روز چهارم یکی باد خاست | تو گفتی که با روز شب گشت راست | |
به سوی فرامرز برگشت باد | جهاندار گشت از دم باد شاد | |
همی شد پس گرد با تیغ تیز | برآورد زان انجمن رستخیز | |
ز بستی و از لشکر زابلی | ز گردان شمشیر زن کابلی | |
برآوردگه بر سواری نماند | وزان سرکشان نامداری نماند | |
همه سربسر پشت برگاشتند | فرامرز را خوار بگذاشتند | |
همه رزمگه کشته چون کوه کوه | به هم برفگنده ز هر دو گروه | |
فرامرز با اندکی رزمجوی | به مردی به روی اندر آورد روی | |
همه تنش پر زخم شمشیر بود | که فرزند شیران بد و شیر بود | |
سرانجام بر دست یاز اردشیر | گرفتار شد نامدار دلیر | |
بر بهمن آوردش از رزمگاه | بدو کرد کیندار چندی نگاه | |
چو دیدش ندادش به جان زینهار | بفرمود داری زدن شهریار | |
فرامرز را زنده بر دار کرد | تن پیلوارش نگونسار کرد | |
ازان پس بفرمود شاه اردشیر | که کشتند او را به باران تیر | |
گامی پشوتن که دستور بود | ز کشتن دلش سخت رنجور بود | |
به پیش جهاندار بر پای خاست | چنین گفت کای خسرو داد و راست | |
اگر کینه بودت به دل خواستی | پدید آمد از کاستی راستی | |
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش | مفرمای و مپسند چندین خروش | |
ز یزدان بترس و ز ما شرمدار | نگه کن بدین گردش روزگار | |
یکی را برآرد به ابر بلند | یکی زو شود زار و خوار و نژند | |
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز | نه تابوت را شد سوی نیمروز | |
نه رستم به کابل به نخچیرگاه | بدان شد که تا نیست گردد به چاه | |
تو تا باشی ای خسرو پاک و راد | مرنجان کسی را که دارد نژاد | |
چو فرزند سام نریمان ز بند | بنالد به پروردگار بلند | |
بپیچی ازان گرچه نیکاختری | چو با کردگار افگند داوری | |
چو رستم نگهدار تخت کیان | همی بر در رنج بستی میان | |
تو این تاج ازو یافتی یادگار | نه از راه گشتاسپ و اسفندیار | |
ز هنگامهی کی قباد اندرآی | چنین تا به کیخسرو پاکرای | |
بزرگی به شمشیر او داشتند | مهان را همه زیر او داشتند | |
ازو بند بردار گر بخردی | دلت بازگردان ز راه بدی | |
چو بشنید شاه از پشوتن سخن | پشیمان شد از درد و کین کهن | |
خروشی برآمد ز پردهسرای | که ای پهلوانان با داد و رای | |
بسیچیدن بازگشتن کنید | مبادا که تاراج و کشتن کنید | |
بفرمود تا پای دستان ز بند | گشادند و دادند بسیار پند | |
تن کشته را دخمه کردند جای | به گفتار دستور پاکیزهرای | |
ز زندان به ایوان گذر کرد زال | برو زار بگریست فرخ همال | |
که زارا دلیرا گوا رستما | نبیرهی گو نامور نیرما | |
تو تا زندهبودی که آگاه بود | که گشتاسپ اندر جهان شاه بود | |
کنون گنج تاراج و دستان اسیر | پسر زار کشته به پیکان تیر | |
مبیناد چشم کس این روزگار | زمین باد بیتخم اسفندیار | |
ازان آگهی سوی بهمن رسید | به نزدیک فرخ پشوتن رسید | |
پشوتن ز رودابه پردرد شد | ازان شیون او رخش زرد شد | |
به بهمن چنین گفت کای شاه نو | چو بر نیمهی آسمان ماه نو | |
به شبگیر ازین مرز لشکر بران | که این کار دشوار گشت و گران | |
ز تاج تو چشم بدان دور باد | همه روزگاران تو سور باد | |
بدین خانهی زال سام دلیر | سزد گر نماند شهنشاه دیر | |
چو شد کوه بر گونهی سندروس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |
بفرمود پس بهمن کینهخواه | کزانجا برانند یکسر سپاه | |
همانگه برآمد ز پردهسرای | تبیره ابا بوق و هندی درای | |
از آنجا به ایران نهادند روی | به گفتار دستور آزادهخوی | |
سپه را ز زابل به ایران کشید | به نزدیک شهر دلیران کشید | |
برآسود و بر تخت بنشست شاد | جهان را همی داشت با رسم و داد | |
به درویش بخشید چندی درم | ازو چند شادان و چندی دژم | |
جهانا چه خواهی ز پروردگان | چه پروردگان داغ دل بردگان | |
پسر بد مر او را یکی همچو شیر | که ساسان همی خواندی اردشیر | |
دگر دختری داشت نامش همای | هنرمند و بادانش و نیکرای | |
همی خواندندی ورا چهرزاد | ز گیتی به دیدار او بود شاد | |
پدر درپذیرفتش از نیکوی | بران دین که خوانی همی پهلوی | |
همای دلافروز تابنده ماه | چنان بد که آبستن آمد ز شاه | |
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد | چو بهمن چنان دید بیمار شد | |
چو از درد شاه اندرآمد ز پای | بفرمود تا پیش او شد همای | |
بزرگان و نیکاختران را بخواند | به تخت گرانمایگان بر نشاند | |
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد | به گیتی فراوان نبودست شاد | |
سپردم بدو تاج و تخت بلند | همان لشکر و گنج با ارجمند | |
ولی عهد من او بود در جهان | همانکس کزو زاید اندر نهان | |
اگر دختر آید برش گر پسر | ورا باشد این تاج و تخت پدر | |
چو ساسان شنید این سخن خیره شد | ز گفتار بهمن دلش تیره شد | |
بدو روز و دو شب بسان پلنگ | ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ | |
دمان سوی شهر نشاپور شد | پر آزار بد از پدر دور شد | |
زنی را ز تخم بزرگان بخواست | بپرورد و با جان و دل داشت راست | |
نژادش به گیتی کسی را نگفت | همی داشت آن راستی در نهفت | |
زن پاکتن خوب فرزند زاد | ز ساسان پرمایه بهمن نژاد | |
پدر نام ساسانش کرد آن زمان | مر او را به زودی سرآمد زمان | |
چو کودک ز خردی به مردی رسید | دران خانه جز بینوایی ندید | |
ز شاه نشاپور بستد گله | که بودی به کوه و به هامون یله | |
همی بود یکچند چوپان شاه | به کوه و بیابان و آرامگاه | |
کنون بازگردم به کار همای | پس از مرگ بهمن که بگرفت جای |