شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۳

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پادشاهی اسکندر ۲ شاهنامه (پادشاهی اسکندر ۳)
از فردوسی
پادشاهی اسکندر ۴


وزان جایگه شاد لشکر براند به جده درآمد فراوان نماند
سپه را بفرمود تا هرکسی بسازند کشتی و زورق بسی
جهانگیر با لشکری راه‌جوی ز جده سوی مصر بنهاد روی
ملک بود قیطون به مصر اندرون سپاهش ز راه گمانی فزون
چو بشنید کامد ز راه حرم جهانگیر پیروز با باد و دم
پذیره شدش با فراوان سپاه ابا بدره و برده و تاج و گاه
سکندر به دیدار او گشت شاد همان گفت بدخواه او گشت باد
به مصر اندرون بود یک سال شاه بدان تا برآسود شاه و سپاه
زنی بود در اندلس شهریار خردمند و با لشکری بی‌شمار
جهانجوی بخشنده قیدافه بود ز روی بهی یافته کام و سود
ز لشکر سواری مصور بجست که مانند صورت نگارد درست
بدو گفت سوی سکندر خرام وزین مرز و از ما مبر هیچ نام
به ژرفی نگه کن چنان چون که هست به کردار تا چون برآیدت دست
ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی یکی صورت آر از سر پای اوی
نگارنده بشنید و زو بر نشست به فرمان مهتر میان را ببست
به مصر آمد از اندلس چون نوند بر قیصر اسکندر ارجمند
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و دیبای چین
نگار سکندر چنان هم که بود نگارید و ز جای برگشت زود
چو قیدافه چهر سکندر بدید غمی گشت و بنهفت و دم در کشید
سکندر ز قیطون بپرسید و گفت که قیدافه را بر زمین کیست جفت
بدو گفت قیطون که ای شهریار چنو نیست اندر جهان کامگار
شمار سپاهش نداند کسی مگر باز جوید ز دفتر بسی
ز گنج و بزرگی و شایستگی ز آهستگی هم ز بایستگی
به رای و به گفتار نیکی گمان نبینی به مانند او در جهان
یکی شارستان کرده دارد ز سنگ که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ
زمین چار فرسنگ بالای اوی برین هم نشانست پهنای اوی
گر از گنج پرسی خود اندازه نیست سخنهای او در جهان تازه نیست
سکندر چو بشنید از یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند پس نامه‌یی بر حریر ز شیراوژن اسکندر شهرگیر
به نزدیک قیدافه‌ی هوشمند شده نام او در بزرگی بلند
نخست آفرین خداوند مهر فروزنده‌ی ماه و گردان سپهر
خداوند بخشنده داد و راست فزونی کسی را دهد کش سزاست
به تندی نجستیم رزم ترا گراینده گشتیم بزم ترا
چو این نامه آرند نزدیک تو درخشان شود رای تاریک تو
فرستی به فرمان ما باژ و ساو بدانی که با ما ترا نیست تاو
خردمندی و پیش‌بینی کنی توانایی و پاک دینی کنی
وگر هیچ تاب اندر آری به کار نبینی جز از گردش روزگار
چو اندازه گیری ز دارا و فور خود آموزگارت نباید ز دور
چو از باد عنوان او گشت خشک نهادند مهری بروبر ز مشک
بیامد هیون تگاور به راه به فرمان آن نامبردار شاه
چو قیدافه آن نامه‌ی او بخواند ز گفتار او در شگفتی بماند
به پاسخ نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو زمین گسترید
ترا کرد پیروز بر فور هند به دارا و بر نامداران سند
مرا با چو ایشان برابر نهی به سر بر ز پیروزه افسر نهی
مرا زان فزونست فر و مهی همان لشکر و گنج شاهنشهی
که من قیصران را به فرمان شوم بترسم ز تهدید و پیچان شوم
هزاران هزارم فزون لشکرست که بر هر سری شهریاری سرست
وگر خوانم از هر سوی زیردست نماند برین بوم جای نشست
یکی گنج در پیش هر مهتری چو آید ازین مرز با لشکری
تو چندین چه رانی زبان بر گزاف ز دارا شدستی خداوند لاف
بران نامه بر مهر زرین نهاد هیونی برافگند بر سان باد
چو اسکندر آن نامه‌ی او بخواند بزد نای رویین و لشکر براند
همی رفت یک ماه پویان به راه چو آمد سوی مرز او با سپاه
یکی پادشا بود فریان به نام ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکی شارستان داشت با ساز جنگ سراپرده‌ی او ندیدی پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار بران باره‌ی دژ گذشتی سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق بیاورد عراده و منجنیق
به یک هفته بستد حصار بلند به شهر اندر آمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد به شهر اندرون بفرمود کز کس نریزند خون
یکی پور قیدافه داماد بود بدین شهر فریان بدو شاد بود
بدو داده بد دختر ارجمند کلاهش به قیدافه گشته بلند
که داماد را نام بد قیدروش بدو داده فریان دل و چشم و گوش
یکی مرد بد نام او شهرگیر به دستش زن و شوی گشته اسیر
سکندر بدانست کان مرد کیست بجستش که درمان آن کار چیست
بفرمود تا پیش او شد وزیر بدو داد فرمان و تاج و سریر
خردمند را بیطقون بود نام یکی رای زن مرد گسترده کام
بدو گفت کاید به پیشت عروس ترا خوانم اسکندر فیلقوس
تو بنشین به آیین و رسم کیان چو من پیشت آیم کمر بر میان
بفرمای تا گردن قیدروش ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
من آیم به پیشت به خواهشگری نمایم فراوان ترا کهتری
نشستنگهی ساز بی‌انجمن چو خواهش فزایم ببخشی بمن
شد آن مرد دستور با درد جفت ندانست کان را چه باشد نهفت
ازان پس بدو گفت شاه جهان که این کار باید که ماند نهان
مرا چون فرستادگان پیش خوان سخنهای قیدافه چندی بران
مرا شاد بفرست با ده سوار که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
بدو بیطقون گفت کایدون کنم به فرمان برین چاره افسون کنم
به شبگیر خورشید خنجر کشید شب تیره از بیم شد ناپدید
نشست از بر تخت بر بیطقون پر از شرم رخ دل پر از آب خون
سکندر به پیش اندرون با کمر گشاده درچاره و بسته در
چون آن پور قیدافه را شهرگیر بیاورد گریان گرفته اسیر
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ گرفته جوان چنگ او را به چنگ
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست کش از درد چندین بباید گریست
چنین داد پاسخ که بازآر هوش که من پور قیدافه‌ام قیدروش
جزین دخت فریان مرا نیست جفت که دارد پس پرده‌ی من نهفت
برآنم که او را سوی خان خویش برم تا بدارمش چون جان خویش
اسیرم کنون در کف شهرگیر روان خسته از اختر و تن به تیر
چو بشنید زو این سخن بیطقون سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
برآشفت ازان پس به دژخیم گفت که این هر دو را خاک باید نهفت
چنین هم به بند اندرون با زنش به شمشیر هندی بزن گردنش
سکندر بیامد زمین بوس داد بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
اگر خون ایشان ببخشی به من سرافراز گردم به هر انجمن
سر بیگناهان چه بری به کین که نپسندد از ما جهان‌آفرین
بدو گفت بیداردل بیطقون که آزاد کردی دو تن را ز خون
سبک بیطقون گفت با قیدروش که بردی سر دور مانده ز دوش
فرستم کنون با تو او را بهم بخواند به مادرت بر بیش و کم
اگر ساو و باژم فرستد نکوست کسی را ندرد بدین جنگ پوست
نگه کن بدین پاک دستور من که گوید بدو رزم گر سور من
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد به پاداش پیچد دل رادمرد
چو این پاسخ نامه یابی ز شاه به خوبی ورا بازگردان ز راه
چنین گفت با بیقطون قیدروش که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
چگونه مر او را ندارم چو جان کزو یافتم جفت و شیرین‌روان
جهانجوی ده نامور برگزید ز مردان رومی چنانچون سزید
که بودند یکسر هم‌آواز اوی نگه داشتندی همه راز اوی
چنین گفت کاکنون به راه اندرون مخوانید ما را جز از بیقطون
همی رفت پیش اندرون قیدروش سکندر سپرده بدو چشم و گوش
چو آتش همی راند مهتر ستور به کوهی رسیدند سنگش بلور
بدودر ز هرگونه‌یی میوه‌دار فراوان گیا بود بر کوهسار
برفتند زانگونه پویان به راه برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
چو قیدافه آگه شد از قیدروش ز بهر پسر پهن بگشاد گوش
پذیره شدش با سپاهی گران همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون مادرش را بدید پیاده شد و آفرین گسترید
بفرمود قیدافه تا برنشست همی راند و دستش گرفته به دست
بدو قیدروش آنچ دید و شنید همی گفت و رنگ رخش ناپدید
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
مرا این که آمد همی با عروس رها کرد ز اسکندر فیلقوس
وگرنه بفرمود تا گردنم زنند و به آتش بسوزد تنم
کنون هرچ باید به خوبی بکن برو هیچ مشکن بخواهش سخن
چو بشنید قیدافه این از پسر دلش گشت زان درد زیر و زبر
از ایوان فرستاده را پیش خواند به تخت گرانمایگان برنشاند
فراوان بپرسید و بنواختش یکی مایه‌ور جایگه ساختش
فرستاد هرگونه‌یی خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی
بشد آن شب و بامداد پگاه به پرسش بیامد به درگاه شاه
پرستندگان پرده برداشتند بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
ز زربفت پوشیده چینی قبای فراوان پرستنده گردش به پای
رخ شاه تابان به کردار هور نشستن گهش را ستونها بلور
زبر پوششی جزع بسته به زر برو بافته دانه‌های گهر
پرستنده با طوق و با گوشوار به پای اندر آن گلشن زرنگار
سکندر بدان درشگفتی بماند فراوان نهان نام یزدان بخواند
نشستن گهی دید مهتر که نیز نیامد ورا روم و ایران به چیز
بر مهتر آمد زمین داد بوس چنانچون بود مردم چاپلوس
ورا دید قیدافه بنواختش بپرسید بسیار و بنشاختش
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت گه بار بیگانه اندر گذشت
بفرمود تا خوان بیاراستند پرستنده‌ی رود و می خواستند
نهادند یک خانه خوانهای ساج همه پیکرش زر و کوکبش عاج
خورشهای بسیار آورده شد می آورد و چون خوردنی خورده شد
طبقهای زرین و سیمین نهاد نخستین ز قیدافه کردند یاد
به می خوردن اندر گرانمایه شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه
به گنجور گفت آن درخشان حریر نوشته برو صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست به تندی برو هیچ مبسای دست
بیاورد گنجور و بنهاد پیش چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش
بدانست قیدافه کو قیصرست بران لشکر نامور مهترست
فرستاده‌یی کرده از خویشتن دلیر آمدست اندرین انجمن
بدو گفت کای مرد گسترده کام بگو تا سکندر چه دادت پیام
چنین داد پاسخ که شاه جهان سخن گفت با من میان مهان
که قیدافه‌ی پاکدل را بگوی که جز راستی در زمانه مجوی
نگر سر نپیچی ز فرمان من نگه دار بیدار پیمان من
وگر هیچ تاب اندر آری به دل بیارم یکی لشکری دل گسل
نشان هنرهای تو یافتم به جنگ آمدن تیز نشتافتم
خردمندی و شرم نزدیک تست جهان ایمن از رای باریک تست
کنون گر نتابی سر از باژ و ساو بدانی که با ما نداری تو تاو
نبینی بجز خوبی و راستی چو پیچی سر از کژی و کاستی
برآشفت قیدافه چون این شنید بجز خامشی چاره‌ی آن ندید
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر بیاسای با مردم دلپذیر
چو فردا بیایی تو پاسخ دهم به بر گشتنت رای فرخ نهم
سکندر بیامد سوی خان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بیامد بران بارگاه دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را دید سالار بار بپرسید و بردش بر شهریار
همه کاخ او پر ز بیگانه بود نشستن بلورین یکی خانه بود
عقیق و زبرجد بروبر نگار میان اندرون گوهر شاهوار
زمینش همه صندل و چوب عود ز جزع و ز پیروزه او را عمود
سکندر فروماند زان جایگاه ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
همی گفت کاینت سرای نشست نبیند چنین جای یزدان پرست
خرامان بیامد به نزدیک شاه نهادند زرین یکی زیرگاه
بدو گفت قیدافه ای بیطقون چرا خیره ماندی به جزع اندرون
همانا که چونین نباشد به روم که آسیمه گشتی بدین مایه بوم
سکندر بدو گفت کای شهریار تو این خانه را خوارمایه مدار
ز ایوان شاهان سرش برترست که ایوان تو معدن گوهرست
بخندید قیدافه از کار اوی دلش گشت خرم به بازار اوی
ازان پس بدر کرد کسهای خویش فرستاده را تنگ بنشاند پیش
بدو گفت کای زاده‌ی فیلقوس همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
سکندر ز گفتار او گشت زرد روان پر ز درد و رخان لاژورد
بدو گفت کای مهتر پرخرد چنین گفتن از تو نه اندر خورد
منم بیطقون کدخدای جهان چنین تخمه‌ی فیلقوسم مخوان
سپاسم ز یزدان پروردگار که با من نبد مهتری نامدار
که بردی به شاه جهان آگهی تنم را ز جان زود کردی تهی
بدو گفت قیدافه کز داوری لبت را بپرداز کاسکندری
اگر چهره‌ی خویش بینی به چشم ز چاره بیاسای و منمای خشم
بیاورد و بنهاد پیشش حریر نوشته برو صورت دلپذیر
که گر هیچ جنبش بدی در نگار نبودی جز اسکندر شهریار
سکندر چو دید آن بخایید لب برو تیره شد روز چون تیره شب
چنین گفت بی‌خنجری در نهان مبادا که باشد کس اندر جهان
بدو گفت قیدافه گر خنجرت حمایل بدی پیش من بر برت
نه نیروت بودی نه شمشیر تیز نه جای نبرد و نه راه گریز
سکندر بدو گفت هر کز مهان به مردی بود خواستار جهان
نباید که پیچد ز راه گزند که بد دل به گیتی نگردد بلند
اگر با منستی سلیحم کنون همه خانه گشتی چو دریای خون
ترا کشتمی گر جگرگاه خویش بدریدمی پیش بدخواه خویش
بخندید قیدافه از کار اوی ازان مردی و تند گفتار اوی
بدو گفت کای خسرو شیرفش به مردی مگردان سر خویش کش
نه از فر تو کشته شد فور هند نه دارای داراب و گردان سند
که برگشت روز بزرگان دهر ز اختر ترا بیشتر بود بهر
به مردی تو گستاخ گشتی چنین که مهتر شدی بر زمان و زمین
همه نیکویها ز یزدان شناس و زو دار تا زنده باشی سپاس
تو گویی به دانش که گیتی مراست نبینم همی گفت و گوی تو راست
کجا آورد دانش تو بها چو آیی چنین در دم اژدها
بدوزی به روز جوانی کفن فرستاده‌یی سازی از خویشتن
مرا نیست آیین خون ریختن نه بر خیره با مهتر آویختن
چو شاهی به کاری توانا بود ببخشاید از داد و دانا بود
چنان دان که ریزنده‌ی خون شاه جز آتش نبیند به فرجام گاه
تو ایمن بباش و به شادی برو چو رفتی یکی کار برساز نو
کزین پس نیابی به پیغمبری ترا خاک داند که اسکندری
ندانم کسی را ز گردنکشان که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده هم زین نشان بر حریر نهاده به نزد یکی یادگیر
برو راند هم حکم اخترشناس کزو ایمنی باشد اندر هراس
چو بخشنده شد خسرو رای‌زن زمانه بگوید به مرد و به زن
تو تا ایدری بیطقون خوانمت برین هم نشان دور بنشانمت
بدان تا نداند کسی راز تو همان نشنود نام و آواز تو
فرستمت بر نیکوی باز جای تو باید که باشی خداوند رای
به پیمان که هرگز به فرزند من به شهر من و خویش و پیوند من
نباشی بداندایش گر بدسگال به کشور نخوانی مرا جز همال
سکندر شنید این سخن شاد شد ز تیمار وز کشتن آزاد شد
به دادار دارنده سوگند خورد بدین مسیحا و گرد نبرد
که با بوم و بارست و فرزند تو بزرگان که باشند پیوند تو
نسازم جز از خوبی و راستی نه اندیشم از کژی و کاستی
چو سوگند شد خورده قیدافه گفت که این پند بر تو نشاید نهفت
چنان دان که طینوش فرزند من کم اندیشد از دانش و پند من
یکی بادسارست داماد فور نباید که داند ز نزدیک و دور
که تو با سکندر ز یک پوستی گر ایدونک با او به دل دوستی
که او از پی فور کین آورد به جنگ آسمان بر زمین آورد
کنون شاد و ایمن به ایوان خرام ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
سکندر بیامد دلی همچو کوه رها گشته از شاه دانش پژوه
نبودش ز قیدافه چین در به روی نبرداشت هرگز دل از آرزوی
ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان بیامد به نزدیک شاه
سپهدار در خان پیل‌استه بود همه گرد بر گرد او رسته بود
سر خانه را پیکر از جزع و زر به زر اندرون چند گونه گهر
به پیش اندرون دسته‌ی مشک بوی دو فرزند بایسته در پیش اوی
چو طینوش اسپ‌افگن و قیدروش نهاده به گفتار قیدافه گوش
به مادر چنین گفت کهتر پسر که ای شاه نیک اختر و دادگر
چنان کن که از پیش تو بیطقون شود شاد و خشنود با رهنمون
بره بر کسی تا نیازاردش ور از دشمنان نیز نشماردش
که زنده کن پاک جان من اوست برآنم که روشن روان من اوست
بدو گفت مادر که ایدون کنم که او را بزرگی بر افزون کنم
به اسکندر نامور شاه گفت که پیدا کن اکنون نهان از نهفت
چه خواهی و رای سکندر به چیست چه رانی تو از شاه و دستور کیست
سکندر بدو گفت کای سرفراز به نزد تو شد بودن من دراز
مرا گفت رو باژ مرزش بخواه وگر دیر مانی بیارم سپاه
نمانم بدو کشور و تاج و تخت نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت
چو طینوش گفت سکندر شنید به کردار باد دمان بردمید
بدو گفت کای ناکس بی‌خرد ترا مردم از مردمان نشمرد
ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست
سرت پر ز تیزی و کنداوریست نگویی مرا خود که شاه تو کیست
اگر نیستی فر این نامدار سرت کندمی چون ترنجی ز بار
هم‌اکنون سرت را من از درد فور به لشکر نمایم ز تن کرده دور
یکی بانگ برزد برو مادرش که آسیمه برگشت جنگی سرش
به طینوش گفت این نه گفتار اوست بران درگه او را فرستاد دوست
بفرمود کو را به بیرون برند ز پیش نشستش به هامون برند
چنین گفت پس با سکندر به راز که طینوش بی‌دانش دیوساز
نباید که اندر نهان چاره‌یی بسازد گزندی و پتیاره‌یی
تو دانش پژوهی و داری خرد نگه کن بدین تا چه اندر خورد
سکندر بدو گفت کین نیست راست چو طینوش را بازخوانی رواست
جهاندار فرزند را بازخواند بران نامور زیرگاهش نشاند
سکندر بدو گفت کای کامگار اگر کام دل خواهی آرام دار
من از تو بدین کین نگیرم همی سخن هرچ گویی پذیرم همی
مرا این نژندی ز اسکندرست کجا شاد با تاج و با افسرست
بدین سان فرستد مرا نزد شاه که از نامور مهتری باژ خواه
بدان تا هران بد که خواهد رسید برو بر من آید ز دشمن پدید
ورا من بدین زود پاسخ دهم یکی شاه را رای فرخ نهم
اگر دست او من بگیرم به دست به نزد تو آرم به جای نشست
بدان سان که با او نبینی سپاه نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه
چه بخشی تو زین پادشاهی مرا چو بپسندی این نیک‌خواهی مرا
چو بشنید طینوش گفت این سخن شنیدم نباید که گردد کهن
گرین را که گفتی به جای آوری بکوشی و پاکیزه رای آوری
من از گنج وز بدره و هرچ هست ز اسپان و مردان خسرو پرست
ترا بخشم و نیز دارم سپاس تو باشی جهانگیر و نیکی‌شناس
یکی پاک دستور باشی مرا بدین مرز گنجور باشی مرا
سکندر بیامد ز جای نشست برین عهد بگرفت دستش به دست
بپرسید طینوش کاین چون کنی بدین جادوی بر چه افسون کنی
بدو گفت چون بازگردم ز شاه تو باید که با من بیایی به راه
ز لشکر بیاری سواری هزار همه نامدار از در کارزار
به جایی یکی بیشه دیدم به راه نشانم ترا در کمین با سپاه
شوم من ز پیش تو در پیش اوی ببینم روان بداندیش اوی
بگویم که چندین فرستاد چیز کزان پس نیندیشی از چیز نیز
فرستاده گوید که من نزد شاه نیارم شدن در میان سپاه
اگر شاه بیند که با موبدان شود نزد طینوش با بخردان
چو بیندش بپذیرد این خواسته ز هرگونه‌یی گنج آراسته
بیاید چو بیند ترا بی‌سپاه اگر بازگردد گشادست راه
چو او بشنود خوب گفتار من نه اندیشد از رنگ و بازار من
بیاید بر آن سایه زیر درخت ز گنجور می خواهد و تاج و تخت
تو جنگی سپاهی به گردش درآر برآساید از گردش روزگار
مکافات من باشد و کام تو نجوید ازان پس کس آرام تو
که آید به دستت بسی خواسته پرستنده و اسپ آراسته
چو طینوش بشنید زان شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد
چنین داد پاسخ که دارم امید که گردد بدو تیره روزم سپید
به دام من آویزد او ناگهان به خونی که او ریخت اندر جهان
چو دارای دارا و گردان سند چو فور دلیر آن سرافراز هند
چو قیدافه گفت سکندر شنید به چشم و دلش چاره‌ی او بدید
بخندید زان چاره در زیر لب دو بسد نهان کرد زیر قصب
سکندر بیامد ز نزدیک اوی پراندیشه بد جان تاریک اوی
همی چاره جست آن شب دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز
برافراخت از کوه زرین درفش نگونسار شد پرنیانی بنفش
سکندر بیامد به نزدیک شاه پرستنده برخاست از بارگاه
به رسمی که بودش فرود آورید جهانجوی پیش سپهبد چمید
ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش او تاختند
چو قیدافه را دید بر تخت گفت که با رای تو مشتری باد جفت
بدین مسیحا به فرمان راست بد ارنده کو بر زبانم گواست
با برای و دین و صلیب بزرگ به جان و سر شهریار سترگ
به زنار و شماس و روح‌القدس کزین پس مرا خاک در اندلس
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ نیامیزم از هر دری نیز رنگ
نه با پاک فرزند تو بد کنم نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم
به جان یاد دارم وفای ترا نجویم به چیزی جفای ترا
برادر بود نیک‌خواهت مرا به جای صلیب است گاهت مرا
نگه کرد قیدافه سوگند اوی یگانه دل و راست پیوند اوی
همه کاخ کرسی زرین نهاد به پیش اندر آرایش چین نهاد
بزرگان و نیک‌اختران را بخواند یکایک بر آن کرسی زر نشاند
ازان پس گرامی دو فرزند را بیاورد خویشان و پیوند را
چنین گفت کاندر سرای سپنج سزد گر نباشیم چندین به رنج
نباید کزین گردش روزگار مرا بهره کین آید و کارزار
سکندر نخواهد شد از گنج سیر وگر آسمان اندر آرد به زیر
همی رنج ما جوید از بهر گنج همه گنج گیتی نیرزد به رنج
برآنم که با اونسازیم جنگ نه بر پادشاهی کنم کار تنگ
یکی پاسخ پندمندش دهیم سرش برفرازیم و پندش دهیم
اگر جنگ جوید پس از پند من به بیند پس از پند من بند من
ازان سان شوم پیش او با سپاه که بخشایش آرد برو چرخ و ماه
ازین ازمایش ندارد زیان بماند مگر دوستی در میان
چه گویید و این را چه پاسخ دهید مرا اندرین رای فرخ نهید
همه مهتران سر برافراختند همی پاسخ پادشا ساختند
بگفتند کای سرور داد و راد ندارد کسی چون تو مهتر به یاد
نگویی مگر آنک بهتر بود خنک شهرکش چون تو مهتر بود
اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جزین مردم پارسا
نه آسیب آید بدین گنج تو نیرزد همه گنجها رنج تو
چو اسکندری کو بیاید ز روم به شمشیر دریا کند روی بوم
همی از درت بازگردد به چیز همه چیز دنیی نیرزد پشیز
جز از آشتی ما نبینیم روی نه والا بود مردم کینه‌جوی
چو بشنید گفتار آن بخردان پسندیده و پاک‌دل موبدان
در گنج بگشاد و تاج پدر بیاورد با یاره و طوق زر
یکی تاج بد کاندران شهر و مرز کسی گوهرش را ندانست ارز
فرستاده را گفت کین بی‌بهاست هرانکس که دارد جزو نارواست
به تاج مهان چون سزا دیدمش ز فرزند پرمایه بگزیدمش