شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود | شاهنامه (پادشاهی اسکندر ۱) از فردوسی |
پادشاهی اسکندر ۲ |
سکندر چو بر تخت بنشست گفت | که با جان شاهان خرد باد جفت | |
که پیروزگر در جهان ایزدست | جهاندار کز وی نترسد بدست | |
بد و نیک هم بگذرد بیگمان | رهایی نباشد ز چنگ زمان | |
هرانکس که آید بدین بارگاه | که باشد ز ما سوی ما دادخواه | |
اگر گاه بار آید ار نیمشب | به پاسخ رسد چون گشاید دو لب | |
چو پیروزگر فرهی دادمان | در بخت پیروز بگشادمان | |
همه زیردستان بیابند بهر | به کوه و بیابان و دریا و شهر | |
نخواهیم باژ از جهان پنج سال | جز آنکس که گوید که هستم همال | |
به دوریش بخشیم بسیار چیز | ز دارنده چیزی نخواهیم نیز | |
چو اسکندر این نیکویها بگفت | دل پادشا گشت با داد جفت | |
ز ایوان برآمد یکی آفرین | بران دادگر شهریار زمین | |
ازان پس پراگنده شد انجمن | جهاندار بنشست با رایزن | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | قلم خواست چینی و رومی حریر | |
نویسنده از کلک چون خامه کرد | سوی مادر روشنک نامه کرد | |
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد | بداندیش را درد پیکان دهاد | |
نوشتم یکی نامهیی پیش ازین | نوشته درو دردها بیش ازین | |
چو جفت ترا روز برگشته شد | به دست یکی بندهبر کشته شد | |
بر آیین شاهان کفن ساختم | ورا زین جهان تیز پرداختم | |
بسی آشتی خواستم پیش جنگ | نکرد آشتی چون نبودش درنگ | |
ز خونش بپیچید هم دشمنش | به مینو رساناد یزدان تنش | |
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ | چو باد خزانست و ما همچو برگ | |
جهان یکسر اکنون به پیش شماست | بر اندرز دارا فراوان گواست | |
که او روشنک را به من داد و گفت | که چون او بباید ترا در نهفت | |
کنون با پرستنده و دایگان | از ایران بزرگان پرمایگان | |
فرستید زودش به نزدیک من | زداید مگر جان تاریک من | |
بدارید چون پیش بود اسپهان | ز هر سو پراگنده کارآگهان | |
همه کارداران با شرم و داد | که دارای دارابشان کار داد | |
وز آنجا نخواهید فرمان رواست | همه شهر ایران پیش شماست | |
دل خویش را پر مدارا کنید | مرا در جهان نام دارا کنید | |
سوی روشنک همچنین نامهیی | ز شاه جهاندار خودکامهیی | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | جهاندار و دانا و پروردگار | |
دگر گفت کز گوهر پادشا | نزاید مگر مردم پارسا | |
دلارای با نام و با رای و شرم | سخن گفتن خوب و آوای نرم | |
پدر مر ترا پیش ما را سپرد | وزان پس شد و نام نیکی ببرد | |
چو آیی شبستان و مشکوی من | ببینی تو باشی جهانجوی من | |
سر بانوانی و زیبای تاج | فروزندهی یاره و تخت عاج | |
نوشتیم نامه بر مادرت | که ایدر فرستد ترا در خورت | |
به آیین فرزند شاهنشهان | به پیش اندرون موبد اسپهان | |
پرستنده و تاج شاهان و مهد | هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد | |
به مشکوی ما باش روشنروان | توی در شبستان سر بانوان | |
همیشه دل شرم جفت تو باد | شبستان شاهان نهفت تو باد | |
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد | سخنهای شاه جهان یاد کرد | |
دلارای چون آن سخنها شنید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
ز دارا ز دیده ببارید خون | که بد ریخته زیر خاک اندرون | |
نویسندهی نامه را پیش خواند | همه خون ز مژگان به رخ برفشاند | |
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت | سخنهای با مغز و فرخ نوشت | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | جهاندار دادار پروردگار | |
دگر گفت کز کار گردان سپهر | کزویست پرخاش و آرام و مهر | |
همی فر دارا همی خواستیم | زبان را به نام وی آراستیم | |
کنون چون زمان وی اندر گذشت | سر گاه او چوب تابوت گشت | |
ترا خواهم اندر جهان نیکوی | بزرگی و پیروزی و خسروی | |
به کام تو خواهم که باشد جهان | برین آشکارا ندارم نهان | |
شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر | که از جان تو شاد بادا سپهر | |
ازان دخمه و دار وز ماهیار | مکافات بدخواه جانوشیار | |
چو خون خداوند ریزد کسی | به گیتی درنگش نباشد بسی | |
دگر آنک جستی همی آشتی | بسی روز با پند بگذاشتی | |
نیاید ز شاهان پرستندگی | نجوید کس از تاجور بندگی | |
به جای شهنشاه ما را توی | چو خورشید شد ماه ما را توی | |
مبادا به گیتی به جز کام تو | همیشه بر ایوانها نام تو | |
دگر آنک از روشنک یاد کرد | دل ما بدان آرزو شاد کرد | |
پرستندهی تست ما بندهایم | به فرمان و رایت سرافگندهایم | |
درودت فرستاد و پاسخ نوشت | یکی خوب پاسخ بسان بهشت | |
چو شاه زمانه ترا برگزید | سر از رای او کس نیارد کشید | |
نوشتیم نامه سوی مهتران | به پهلو نژادان جنگاوران | |
که فرمان داراست فرمان تو | نپیچد کسی سر ز پیمان تو | |
فرستاده را جامه و بدره داد | ز گنجش ز هرگونهیی بهره داد | |
چو رومی به نزد سکندر رسید | همه یاد کرد آنچ دید و شنید | |
وزان تخت و آیین و آن بارگاه | تو گفتی که زندهست بر گاه شاه | |
سکندر ز گفتار او گشت شاد | به آرام تاج کیی بر نهاد | |
ز عموریه مادرش را بخواند | چو آمد سخنهای دارا براند | |
بدو گفت نزد دلارای شو | به خوبی به پیوند گفتار نو | |
به پرده درون روشنک را ببین | چو دیدی ز ما کن برو آفرین | |
ببر طوق با یاره و گوشوار | یکی تاج پر گوهر شاهوار | |
سد اشتر ز گستردنیها ببر | سد اشتر ز هر گونه دیبا به زر | |
هم از گنج دینار چو سی هزار | به بدره درون کن ز بهر نثار | |
ز رومی کنیزک چو سیسد ببر | دگر هرچ باید همه سر به سر | |
یکی جام زر هر یکی را به دست | بر آیین خوبان خسروپرست | |
ابا خویشتن خادمان بر براه | ز راه و ز آیین شاهان مکاه | |
بشد مادر شاه با ترجمان | ده از فیلسوفان شیرینزبان | |
چو آمد به نزدیکی اسپهان | پذیره شدندش فراوان مهان | |
بیامد ز ایوان دلارای پیش | خود و نامداران به آیین خویش | |
به دهلیز کردند چندان نثار | که بر چشم گنج درم گشت خوار | |
به ایوان نشستند با رایزن | همه نامداران شدند انجمن | |
دلارای برداشت چندان جهیز | که شد در جهان روی بازار تیز | |
شتر در شتر رفت فرسنگها | ز زرین و سیمین وز رنگها | |
ز پوشیدنی و ز گستردنی | ز افگندنی و پراگندنی | |
ز اسپان تازی به زرین ستام | ز شمشیر هندی به زرین نیام | |
ز خفتان و از خود و برگستوان | ز گوپال و ز خنجر هندوان | |
چه مایه بریده چه از نابرید | کسی در جهان بیشتر زان ندید | |
ز ایوان پرستندگان خواستند | چهل مهد زرین بیاراستند | |
یکی مهد با چتر و با خادمان | نشست اندرو روشنک شادمان | |
ز کاخ دلارای تا نیم راه | درم بود و دینار و اسپ و سپاه | |
ببستند آذین به شهر اندرون | پر از خنده لبها و دل پر ز خون | |
بران چتر دیبا درم ریختند | ز بر مشک سارا همی بیختند | |
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه | سکندر بدو کرد چندی نگاه | |
بران برز و بالا و آن خوب چهر | تو گفتی خرد پروریدش به مهر | |
چو مادرش بر تخت زرین نشاند | سکندر بروبر همی جان فشاند | |
نشستند یک هفته با او به هم | همی رای زد شاه بر بیش و کم | |
نبد جز بزرگی و آهستگی | خردمندی و شرم و شایستگی | |
ببردند ز ایران فراوان نثار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |
همه شهر ایران و توران و چین | به شاهی برو خواندند آفرین | |
همه روی گیتی پر از داد شد | به هر جای ویرانی آباد شد | |
چنین گفت گویندهی پهلوی | شگفت آیدت کاین سخن بشنوی | |
یکی شاه بد هند را نام کید | نکردی جز از دانش و رای صید | |
دل بخردان داشت و مغز ردان | نشست کیان افسر موبدان | |
دمادم به ده شب پس یکدگر | همی خواب دید این شگفتی نگر | |
به هندوستان هرک دانا بدند | به گفتار و دانش توانا بدند | |
بفرمود تا ساختند انجمن | هرانکس که دانا بد و رایزن | |
همه خوابها پیش ایشان بگفت | نهفته پدید آورید از نهفت | |
کس آن را گزارش ندانست کرد | پراندیشه شدشان دل و روی زرد | |
یکی گفت با کید کای شهریار | خردمند وز مهتران یادگار | |
یکی نامدارست مهران به نام | ز گیتی به دانش رسیده به کام | |
به شهر اندرش خواب و آرام نیست | نشستش به جز با دد و دام نیست | |
ز تخم گیاهای کوهی خورد | چو ما را به مردم همی نشمرد | |
نشستنش با غرم و آهو بود | ز آزار مردم به یکسو بود | |
ز چیزی به گیتی نیابد گزند | پرستنده مردی و بختی بلند | |
مرین خوابها را به جز پیش اوی | مگو و ز نادان گزارش مجوی | |
چنین گفت با دانشی کید شاه | کزین پرهنر بگذری نیست راه | |
همانگه باسپ اندر آورد پای | به آواز مهران بیامد ز جای | |
حکیمان برفتند با او به هم | بدان تا سپهبد نباشد دژم | |
جهاندار چون نزد مهران رسید | بپرسید داننده را چون سزید | |
بدو گفت کای مرد یزدانپرست | که در کوه با غرم داری نشست | |
به ژرفی بدین خواب من گوش دار | گزارش کن و یک به یک هوش دار | |
چنان دان که یک شب خردمند و پاک | بخفتم برام بیترس و باک | |
یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ | بدو اندرون ژنده پیلی سترگ | |
در خانه پیداتر از کاخ بود | به پیش اندرون تنگ سوراخ بود | |
گذشتی ز سوراخ پیل ژیان | تنش را ز تنگی نکردی زیان | |
ز روزن گذشتی تن و بوم اوی | بماندی بدان خانه خرطوم اوی | |
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت | تهی ماندی از من ای نیکبخت | |
کیی برنشستی بران تخت عاج | به سر بر نهادی دلافروز تاج | |
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب | یکی نغز کرپاس دیدم به خواب | |
بدو اندر آویخته چار مرد | رخان از کشیدن شده لاژورد | |
نه کرپاس جایی درید آن گروه | نه مردم شدی از کشیدن ستوه | |
چهارم چنان دیدم ای نامدار | که مردی شدی تشنه بر جویبار | |
همی آب ماهی برو ریختی | سر تشنه از آب بگریختی | |
جهان مرد و آب از پس او دوان | چه گوید بدین خواب نیکی گمان | |
به پنجم چنان دید جانم به خواب | که شهری بدی هم به نزدیک آب | |
همه مردمش کور بودی به چشم | یکی را ز کوری ندیدم به خشم | |
ز داد و دهش وز خرید و فروخت | تو گفتی همی شارستان برفروخت | |
ششم دیدم ای مهتر ارجمند | که شهری بدندی همه دردمند | |
شدندی بپرسیدن تن درست | همی دردمند آب ایشان بجست | |
همی گفت چونی به درد اندرون | تنی دردمند و دلی پر ز خون | |
رسیده به لب جان ناتندرست | همه چارهی تندرستان بجست | |
چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت | جهنده یکی باره دیدم به دشت | |
دو پا و دو دست و دو سر داشتی | به دندان گیا نیز بگذاشتی | |
چران داشتی از دو رویه دهن | نبد بر تنش جای بیرون شدن | |
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین | برابر نهاده بروی زمین | |
دو پرآب و خمی تهی در میان | گذشته به خشکی برو سالیان | |
ز دو خم پر آب دو نیک مرد | همی ریختند اندرو آب سرد | |
نه از ریختن زین کران کم شدی | نه آن خشک را دل پر از نم شدی | |
نهم شب یکی گاو دیدم به خواب | بر آب و گیا خفته بر آفتاب | |
یکی خوب گوساله در پیش اوی | تنش لاغر و خشک و بیآب روی | |
همی شیر خوردی ازو ماده گاو | کلان گاو گوساله بی زور و تاو | |
اگر گوش داری به خواب دهم | نرنجی همی تا بدین سر دهم | |
یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ | وزو بر زبر برده ایوان و کاخ | |
همه دشت یکسر پر از آب و نم | ز خشکی لب چشمه گشت دژم | |
سزد گر تو پاسخ بگویی نهان | کزین پس چه خواهد بدن در جهان | |
چو بشنید مهران ز کید این سخن | بدو گفت ازین خواب دل بد مکن | |
نه کمتر شود بر تو نام بلند | نه آید بدین پادشاهی گزند | |
سکندر بیارد سپاهی گران | ز روم و ز ایران گزیده سران | |
چو خواهی که باشد ترا آبروی | خرد یار کن رزم او را مجوی | |
ترا چار چیزست کاندر جهان | کسی آن ندید از کهان و مهان | |
یکی چون بهشت برین دخترت | کزو تابد اندر زمین افسرت | |
دگر فیلسوفی که داری نهان | بگوید همه با تو راز جهان | |
سه دیگر پزشکی که هست ارجمند | به دانندگی نام کرده بلند | |
چهارم قدح کاندرو ریزی آب | نه ز آتش شود کم نه از آفتاب | |
ز خوردن نگیرد کمی آب اوی | بدین چیزها راست کن آب روی | |
چو آید بدین باش و مسگال جنگ | چو خواهی که ایدر نسازد درنگ | |
بسنده نباشی تو با لشکرش | نه با چاره و گنج و با افسرش | |
چو بر کار تو رای فرخ کنیم | همان خواب را نیز پاسخ کنیم | |
یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ | کزو پیل بیرون شدی بیدرنگ | |
تو آن خانه را همچو گیتی شناس | همان پیل شاهی بود ناسپاس | |
که بیدادگر باشد و کژ گوی | جز از نام شاهی نباشد بدوی | |
ازین پس بیاید یکی پادشا | چنان سست و بیسود و ناپارسا | |
به دل سفله باشد به تن ناتوان | به آز اندرون نیز تیرهروان | |
کجا زیردستانش باشند شاد | پر از غم دل شاه و لب پر ز باد | |
دگر آنک دیدی ز کرپاس نغز | گرفته ورا چار پاکیزه مغز | |
نه کرپاس نغز از کشیدن درید | نه آمد ستوه آنک او را کشید | |
ازین پس بیاید یکی نامدار | ز دشت سواران نیزه گزار | |
یکی مرد پاکیزه و نیکخوی | بدو دین یزدان شود چارسوی | |
یکی پیر دهقان آتشپرست | که بر واژ برسم بگیرد بدست | |
دگر دین موسی که خوانی جهود | که گوید جز آن را نشاید ستود | |
دگر دین یونانی آن پارسا | که داد آورد در دل پادشا | |
چهارم بیاید همین پاکرای | سر هوشمندان برآرد ز جای | |
چنان چارسو از پی پاس را | کشیدند زانگونه کرپاس را | |
تو کرپاس را دین یزدان شناس | کشنده چهار آمد از بهر پاس | |
همی درکشد این ازان آن ازین | شوند آن زمان دشمن از بهر دین | |
دگر تشنهیی کو شد از آب خوش | گریزان و ماهی ورا آبکش | |
زمانی بیاید که پاکیزه مرد | شود خوار چون آب دانش بخورد | |
به کردار ماهی به دریا شود | گر از بدکنش بر ثریا شود | |
همی تشنگان را بخواند برآب | کس او را ز دانش نسازد جواب | |
گریزند زان مرد دانشپژوه | گشایند لبها به بد همگروه | |
به پنجم که دیدی یکی شارستان | بدو اندرون ساخته کارستان | |
پر از خورد و داد و خرید و فروخت | تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت | |
ز کوری یکی دیگری را ندید | همی این بدان آن بدین ننگرید | |
زمانی بیاید کزان سان شود | که دانا پرستار نادان شود | |
بدیشان بود دانشومند خوار | درخت خردشان نیاید به بار | |
ستایندهی مرد نادان شوند | نیایش کنان پیش یزدان شوند | |
همی داند آنکس که گوید دروغ | همی زان پرستش نگیرد فروغ | |
ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر | خورش را نبودی بروبر گذر | |
زمانی بیاید که مردم به چیز | شود شاد و سیری نیابند نیز | |
نه درویش یابد ازو بهرهیی | نه دانش پژوهی و نه شهرهیی | |
جز از خویشتن را نخواهند بس | کسی را نباشند فریادرس | |
به هفتم که پرآب دیدی سه خم | یکی زو تهی مانده بد تا بدم | |
دو از آب دایم سراسر بدی | میانه یکی خشک و بیبر بدی | |
ازین پس بیاید یکی روزگار | که درویش گردد چنان سست و خوار | |
که گر ابر گردد بهاران پرآب | ز درویش پنهان کند آفتاب | |
نبارد بدو نیز باران خویش | دل مرد درویش زو گشته ریش | |
توانگر ببخشد همی این بران | یکی با دگر چرب و شیرینزبان | |
شود مرد درویش را خشک لب | همی روز را بگذراند به شب | |
دگر آنک گاوی چنان تن درست | ز گوسالهی لاغر او شیر جست | |
چو کیوان به برج ترازو شود | جهان زیر نیروی بازو شود | |
شود کار بیمار و درویش سست | وزو چیز خواهد همی تندرست | |
نه هرگز گشاید سر گنج خویش | نه زو باز دارد به تن رنج خویش | |
دگر چشمهیی دیدی از آب خشک | به گرد اندرش آبهای چو مشک | |
نه زو بردمیدی یکی روشن آب | نه آن آبها را گرفتی شتاب | |
ازین پس یکی روزگاری وبد | که اندر جهان شهریاری بود | |
که دانش نباشد به نزدیک اوی | پر از غم بود جان تاریک اوی | |
همی هر زمان نو کند لشکری | که سازند زو نامدار افسری | |
سرانجام لشکر نماند نه شاه | بیاید نو آیین یکی پیشگاه | |
کنون این زمان روز اسکندرست | که بر تارک مهتران افسرست | |
چو آید بدو ده تو این چار چیز | برآنم که چیزی نخواهد به نیز | |
چو خشنود داری ورا بگذرد | که دانش پژوهست و دارد خرد | |
ز مهران چو بشنید کید این سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |
بیامد سر و چشم او بوس داد | دلارام و پیروز برگشت شاد | |
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه | حکیمان برفتند با او براه | |
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه | بدانست کو را شد آن تاج و گاه | |
همی راه و بیراه لشکر کشید | سوی کید هندی سپه برکشید | |
به جایی که آمد سکندر فراز | در شارستانها گشادند باز | |
ازان مرز کس را به مردم نداشت | ز ناهید مغفر همی برگذاشت | |
چو آمد بران شارستان بزرگ | که میلاد خواندیش کید سترگ | |
بران مرز لشکر فرود آورید | همه بوم ایشان سپه گسترید | |
نویسندهی نامه را خواندند | به پیش سکندرش بنشاندند | |
یکی نامه بنوشت نزدیک کید | چو شیری که ارغنده گردد به صید | |
ز اسکندر راد پیروزگر | خداوند شمشیر و تاج و کمر | |
سر نامه بود آفرین از نخست | بدانکس که دل را به دانش بشست | |
ز کار آن گزیند که بیرنجتر | چو خواهد که بردارد از گنج بر | |
گراینده باشد به یزدان پاک | بدو دارد امید و زو ترس و باک | |
بداند که ما تخت را مایهایم | جهاندار پیروز را سایهایم | |
نوشتم یکی نامه نزدیک تو | که روشن کند جان تاریک تو | |
همآنگه که بر تو بخواند دبیر | منه پیش و این را سگالش مگیر | |
اگر شب رسد روشنی را مپای | هماندر زمان سوی فرمان گرای | |
وگر بگذری زین سخن نگذرم | سر و تاج و تختت به پی بسپرم | |
چو نامه بر کید هندی رسید | فرستادهی پادشا را بدید | |
فراوانش بستود و بنواختش | به نیکی بر خویش بنشاختش | |
بدو گفت شادم ز فرمان اوی | زمانی نگردم ز پیمان اوی | |
ولیکن برین گونه ناساخته | بیایم دمان گردن افراخته | |
نباشد پسند جهانآفرین | نه نزدیک آن پادشاه زمین | |
همانگه بفرمود تا شد دبیر | قلم خواست هندی و چینی حریر | |
مران نامه را زود پاسخ نوشت | بیاراست بر سان باغ بهشت | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | خداوند پیروز و به روزگار | |
خداوند بخشنده و دادگر | خداوند مردی و هوش و هنر | |
دگر گفت کز نامور پادشا | نپیچد سر مردم پارسا | |
نشاید که داریم چیزی دریغ | ز دارندهی لشکر و تاج و تیغ | |
مرا چار چیزست کاندر جهان | کسی را نبود آشکار و نهان | |
نباشد کسی را پس از من به نیز | بدین گونه اندر جهان چار چیز | |
فرستم چو فرمان دهد پیش اوی | ازان تازه گردد دل و کیش اوی | |
ازان پس چو فرمایدم شهریار | بیایم پرستش کنم بندهوار | |
فرستاده آمد به کردار باد | بگفت آنچ بشنید و نامه بداد | |
سکندر فرستاده از گفت رو | به نزدیک آن نامور بازشو | |
بگویش که آن چیست کاندر جهان | کسی را نبود آشکار و نهان | |
بدیدند خود بودنی هرچ بود | سپهر آفرینش نخواهد فزود | |
بیامد فرستاده را نزد شاه | به کردار آتش بپیمود راه | |
چنین گفت با کید کاین چار چیز | که کس را به گیتی نبودست نیز | |
همی شاه خواهد که داند که چیست | که نادیدنی پاک نابود نیست | |
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای | بپردخت و بنشست با رهنمای | |
فرستاده را پیش بنشاختند | ز هر در فراوانش بنواختند | |
ازان پس فرستاده را شاه گفت | که من دختری دارم اندر نهفت | |
که گر بیندش آفتاب بلند | شود تیره از روی آن ارجمند | |
کمندست گیسوش همرنگ قیر | همی آید از دو لبش بوی شیر | |
خم آرد ز بالای او سرو بن | گلفشان شود چو سراید سخن | |
ز دیدار و چهرش سخن بگذرد | همی داستان را خرد پرورد | |
چو خامش بود جان شرمست و بس | چنو در زمانه ندیدست کس | |
سپهبد نژادست و یزدانپرست | دل شرم و پرهیز دارد به دست | |
دگر جام دارم که پر میکنی | وگر آب سر اندرو افگنی | |
به ده سال اگر با ندیمان به هم | نشیند نگردد می از جام کم | |
همت می دهد جام هم آب سرد | شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد | |
سوم آنک دارم یکی نو پزشک | که علت بگوید چو بیند سرشک | |
اگر باشد او سالیان پیش گاه | ز دردی نپیچد جهاندار شاه | |
چهارم نهان دارم از انجمن | یکی فیلسوفست نزدیک من | |
همه بودنیها بگوید به شاه | ز گردنده خورشید و رخشنده ماه | |
فرستادهی نامور بازگشت | پی باره با باد انباز گشت | |
بیامد چو پیش سکندر بگفت | دل شاه گیتی چو گل بر شگفت | |
بدو گفت اگر باشد این گفته راست | بدین چار چیز او جهان را بهاست | |
چو اینها فرستد به نزدیک من | درخشان شود جان تاریک من | |
بر و بوم او را نکوبم به پای | برین نیکویی باز گردم به جای | |
گزین کرد زان رومیان مرد چند | خردمند و بادانش و بیگزند | |
یکی نامه بنوشت پس شهریار | پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار | |
که نه نامور ز استواران خویش | ازین پرهنر نامداران خویش | |
خردمند و بادانش و شرم و رای | جهانجوی و پردانش و رهنمای | |
فرستادم اینک به نزدیک تو | نه پیچند با رای باریک تو | |
تو این چیزها را بدیشان نمای | همانا بباشد همانجا به جای | |
چو من نامه یابم ز پیران خویش | جهاندیده و رازداران خویش | |
که بگذشت بر چشم ما چار چیز | که کس را به گیتی نبودست نیز | |
نویسم یکی نامهی دلپسند | که کیدست تا باشد او شاه هند | |
خردمند نه مرد رومی برفت | ز پیش سکندر سوی کید تفت | |
چو سالار هند آن سران را بدید | فراوان بپرسید و پاسخ شنید | |
چنانچون ببایست بنواختشان | یکی جای شایسته بنشاختشان | |
دگر روز چون آسمان گشت زرد | برآهیخت خورشید تیغ نبرد | |
بیاراست آن دختر شاه را | نباید خود آراستن ماه را | |
به خانه درون تخت زرین نهاد | به گرد اندر آرایش چین نهاد | |
نشست از بر تخت خورشید چهر | ز ناهید تابندهتر بر سپهر | |
برفتند بیدار نه مرد پیر | زبان چرب و گوینده و یادگیر | |
فرستادشان شاه سوی عروس | بر آواز اسکندر فیلقوس | |
بدیدند پیران رخ دخت شاه | درفشان ازو یاره و تخت و گاه | |
فرو ماندند اندرو خیره خیر | ز دیدار او سست شد پای پیر | |
خردمند نه پیر مانده به جای | زبانها پر از آفرین خدای | |
نه جای گذر دید ازیشان یکی | نه زو چشم برداشتند اندکی | |
چو فرزانگان دیرتر ماندند | کس آمد بر شاهشان خواندند | |
چنین گفت با رومیان شهریار | که چندین چرا بودتان روزگار | |
همو آدمی بودکان چهره داشت | به خوبی ز هر اختری بهره داشت | |
بدو گفت رومی که ای شهریار | در ایوان چنو کس نبیند نگار | |
کنون هر یکی از یک اندام ماه | فرستیم یک نامه نزدیک شاه | |
نشستند پس فیلسوفان بهم | گرفتند قرطاس و قیر و قلم | |
نوشتند هر موبدی ز آنک دید | که قرطاس ز انقاس شد ناپدید | |
ز نزدیک ایشان سواری برفت | به نزد سکندر به میلاد تفت | |
چو شاه جهان نامههاشان بخواند | ز گفتارشان در شگفتی بماند | |
به نامه هر اندام را زو یکی | صفت کرده بودند لیک اندکی | |
بدیشان جهاندار پاسخ نوشت | که بخبخ که دیدم خرم بهشت | |
کنون بازگردید با چار چیز | برین بر فزونی مجویید نیز | |
چو منشور و عهد من او را دهید | شما با فغستان بنه برنهید | |
نیازارد او را کسی زین سپس | ازو در جهان یافتم داد و بس | |
فرستاده برگشت زان مرز و بوم | بیامد به نزدیک پیران روم | |
چو آن موبدان پاسخ شهریار | بدیدند با رنج دیده سوار | |
از ایوان به نزدیک شاه آمدند | بران نامور بارگاه آمدند | |
سپهدار هندوستان شاد شد | که از رنج اسکندر آزاد شد | |
بروبر بخواندند پس نامه را | چو پیغام آن شاه خودکامه را | |
گزین کرد پیران سد از هندوان | خردمند و گویا و روشنروان | |
در گنج بیرنج بگشاد شاه | گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه | |
همان گوهر و جامهی نابرید | ز چیزی که شایستهتر برگزید |