شاهنامه/هوشنگ

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
گیومرت شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
تهمورث


پادشاهی هوشنگ چهل سال بود

پادشاهی هوشنگ چهل سال بود
چو بنشست بر جایگاه مهی
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
جهاندار هوشنگ با رای و داد به جای نیا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالی چهل پر از هوش مغز و پر از رای دل
چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که بر هفت کشور منم پادشا به هر جا پیروز و فرمانروا
به فرمان یزدان پیروزگر به داد و دهش تنگ بسته کمر
وزان پس جهان یکسر آباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
سر مایه کرد آهن آبگون کزان سنگ خارا کشیدش برون
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد گراز و تبر اره و تیشه کرد
چو این کرده شد چاره‌ی آب ساخت ز دریا به هامونش اندر بتاخت
به جوی و به کشت آب را راه کرد به فر کیی رنج کوتاه کرد
چو آگاه مردم بدین برفزود پراکندن تخم و کشت و درود
بورزید پس هر کسی نان خویش برنجید و بشناخت سامان خویش
از آن پیش که این کارها شد بسیج نبد خوردنی‌ها جز از میوه هیچ
همه کار مردم نبودی به برگ که پوشیدنی شان همی بود برگ
نیا را همین بود آیین پیش پرستیدن ایزدی بود کیش
چو مر تازیان راست محراب سنگ بدانگه بدی آتش خوبرنگ
به سنگ اندر آتش بدو شد پدید کزو در جهان روشنی گسترید

بنیاد نهادن جشن سده

یکی روز شاه جهان سوی کوه
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
هر آن کس که بر سنگِ آهن زدی
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
یکی روز شاه جهان سوی کوه گذر کرد با چند کس هم گروه
پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره‌گون
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ
به زور کیانی بیازید دست جهان سوز مار از جهانجوی جست
بر آمد به سنگ گران سنگ خرد همان و همین سنگ بشکست خرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز اپدید آمد آتش از آن سنگ باز
هر آن کس که بر سنگِ آهن زدی ازو روشنایی پدید آمدی
جهاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی پرستید باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه همان شاه در گِرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد سَده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی به نیکی ازو یاد کرد
بدان ایزدی جاه و فر کیان ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند به ورز آورید آنچه بد سودمند
جهاندار هوشنگ با هوش گفت بدیدارشان را جفت جفت
بدیشان بورزید و زیشان خورید همی با چرا خویشتن پرورید
ز پویندگان هر که مویش نکوست بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
چو سنجاب و غاغُم چو روباه گرم چهارم سمورست کش موی نرم
بدین گونه از چرم پویندگان بپوشید بالای گویندگان
ببخشید و گسترد و خورد و سپرد برفت و جز از نام نیکی نبرد
چهل سال با شادکامی و ناز به داد و دهش بود آن سرفراز
بسی رنج برد اندر آن روزگار به افسون و اندیشه‌ی بی شمار
چو پیش آمدش روزگار بهی ازو مُردَری ماند تخت مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ شد آن شاه هوشنگ با هوش و سنگ
نپیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر