شاهنامه/داستان هفتخوان اسفندیار ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان هفتخوان اسفندیار ۱ | شاهنامه (داستان هفتخوان اسفندیار ۲) از فردوسی |
داستان هفتخوان اسفندیار ۳ |
از ایران نخواهم برین رزم کس | پسر با برادر مرا یار بس | |
جهاندار پیروز یار منست | سر اختر اندر کنار منست | |
به مردی نباید کسی همرهم | اگر جان ستانم وگر جان دهم | |
به دشمن نمایم هنر هرچ هست | ز مردی و پیروزی و زور دست | |
بیابید هم بیگمان آگهی | ازین نامور فر شاهنشهی | |
که با دژ چه کردم به دستان و زور | به نام خداوند کیوان و هور | |
چو ایرانیان برگشادند چشم | بدیدند چهر ورا پر ز خشم | |
برفتند پوزشکنان نزد شاه | که گر شاه بیند ببخشد گناه | |
فدای تو بادا تن و جان ما | برین بود تا بود پیمان ما | |
ز بهر تن شاه غمخوارهایم | نه از کوشش و جنگ بیچارهایم | |
ز ما تا بود زنده یک نامدار | نپیچیم یک تن سر از کارزار | |
سپهبد چو بشنید زیشان سخن | بپیچید زان گفتهای کهن | |
به ایرانیان آفرین کرد و گفت | که هرگز نماند هنر در نهفت | |
گر ایدونک گردیم پیروزگر | ز رنج گذشته بیابیم بر | |
نگردد فرامش به دل رنجتان | نماند تهی بیگمان گنجتان | |
همی رای زد تا جهان شد خنک | برفت از بر کوه باد سبک | |
برآمد ز درگاه شیپور و نای | سپه برگرفتند یکسر ز جای | |
به کردار آتش همی راندند | جهانآفرین را بسی خواندند | |
سپیده چو از کوه سر برکشید | شب آن چادر شعر در سرکشید | |
چو خورشید تابان نهان کرد روی | همی رفت خون در پس پشت اوی | |
به منزل رسید آن سپاه گران | همه گرزداران و نیزهوران | |
بهاری یکی خوشمنش روز بود | دلافروز یا گیتیافروز بود | |
سراپرده و خیمه فرمود کی | بیاراست خوان و بیاورد می | |
هماندر زمان تندباری ز کوه | برآمد که شد نامور زان ستوه | |
جهان سربسر گشت چون پر زاغ | ندانست کس باز هامون ز زاغ | |
بیارید از ابر تاریک برف | زمینی پر از برف و بادی شگرف | |
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت | دم باد ز اندازه اندر گذشت | |
هوا پود گشت ابر چون تار شد | سپهبد ازان کار بیچار شد | |
به آواز پیش پشوتن بگفت | که این کار ما گشت با درد جفت | |
به مردی شدم در دم اژدها | کنون زور کردن نیارد بها | |
همه پیش یزدان نیایش کنید | بخوانید و او را ستایش کنید | |
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد | کزین پس کسی مان به کس نشمرد | |
پشوتن بیامد به پیش خدای | که او بود بر نیکویی رهنمای | |
نیایش ز اندازه بگذاشتند | همه در زمان دست برداشتند | |
همانگه بیامد یکی باد خوش | ببرد ابر و روی هوا گشت کش | |
چو ایرانیان را دل آمد به جای | ببودند بر پیش یزدان به پای | |
سراپرده و خیمهها گشتهتر | ز سرما کسی را نبد پای و پر | |
همانجا ببودند گردان سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |
سپهبد گرانمایگان را بخواند | بسی داستانهای نیکو براند | |
چنین گفت کایدر بمانید بار | مدارید جز آلت کارزار | |
هرانکس که هستند سرهنگفش | که باشد ورا باره سد آب کش | |
به پنجاه آب و خورش برنهید | دگر آلت گسترش بر نهید | |
فزونی هم ایدر بمانید بار | مگر آنچ باید بدان کارزار | |
به نیروی یزدان بیابیم دست | بدان بدکنش مردم بتپرست | |
چو نومید گردد ز یزدان کسی | ازو نیکبختی نیاید بسی | |
ازان دژ یکایک توانگر شوید | همه پاک با گنج و افسر شوید | |
چو خور چادر زرد بر سرکشید | ببد باختر چون گل شنبلید | |
بنه برنهادند گردان همه | برفتند با شهریار رمه | |
چو بگذشت از تیره شب یک زمان | خروش کلنگ آمد از آسمان | |
برآشفت ز آوازش اسفندیار | پیامی فرستاد زی گرگسار | |
که گفتی بدین منزلت آب نیست | همان جای آرامش و خواب نیست | |
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ | دل ما چرا کردی از آب تنگ | |
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور | نیابد مگر چشمهی آب شور | |
دگر چشمهی آبیابی چو زهر | کزان آب مرغ و ددان راست بهر | |
چنین گفت سالار کز گرگسار | یکی راهبر ساختم کینهدار | |
ز گفتار او تیز لشکر براند | جهاندار نیکی دهش را بخواند | |
چو یک پاس بگذشت از تیره شب | به پیش اندر آمد خروش جلب | |
بخندید بر بارگی شاه نو | ز دم سپه رفت تا پیش رو | |
سپهدار چون پیش لشکر کشید | یکی ژرف دریای بیبن بدید | |
هیونی که بود اندران کاروان | کجا پیش رو داشتی ساروان | |
همی پیش رو غرقه گشت اندر آب | سپهبد بزد چنگ هم در شتاب | |
گرفتش دو ران بر گشیدش ز گل | بترسید بدخواه ترک چگل | |
بفرمود تا گرگسار نژند | شود داغ دل پیش بر پای بند | |
بدو گفت کای ریمن گرگسار | گرفتار بر دست اسفندیار | |
نگفتی که ایدر نیابی تو آب | بسوزد ترا تابش آفتاب | |
چرا کردی ای بدتن از آب خاک | سپه را همه کرده بودی هلاک | |
چنین داد پاسخ که مرگ سپاه | مرا روشناییست چون هور و ماه | |
چه بینم همی از تو جز پایبند | چه خواهم ترا جز بلا و گزند | |
سپهبد بخندید و بگشاد چشم | فرو ماند زان ترک و بفزود خشم | |
بدو گفت کای کم خرد گرگسار | چو پیروز گردم من از کارزار | |
به رویین دژت بر سپهبد کنم | مبادا که هرگز بتو بد کنم | |
همه پادشاهی سراسر تراست | چو با ما کنی در سخن راه راست | |
نیازارم آن را که فرزند تست | هم آن را که از دوده پیوند تست | |
چو بشنید گفتار او گرگسار | پرامید شد جانش از شهریار | |
ز گفتار او ماند اندر شگفت | زمین را ببوسید و پوزش گرفت | |
بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت | ز گفتار خامت نگشت آب دشت | |
گذرگاه این آب دریا کجاست | بباید نمودن به ما راه راست | |
بدو گفت با آهن از آبگیر | نیابد گذر پر و پیکان تیر | |
تهمتن فروماند اندر شگفت | هماندر زمان بند او برگرفت | |
به دریای آب اندرون گرگسار | بیامد هیونی گرفته مهار | |
سپهبد بفرمود تا مشگ آب | بریزند در آب و در ماهتاب | |
به دریا سبکبار شد بارگی | سپاه اندر آمد به یکبارگی | |
چو آمد به خشکی سپاه و بنه | ببد میسره راست با میمنه | |
به نزدیک رویین دژ آمد سپاه | چنان شد که فرسنگ ده ماند راه | |
سر جنگجویان به خوردن نشست | پرستنده شد جام باده به دست | |
بفرمود تا جوشن و خود و گبر | ببردند با تیغ پیش هژبر | |
گشاده بفرمود تا گرگسار | بیامد به پیش یل اسفندیار | |
بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد | ز تو خوبی و راست گفتن سزد | |
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را | درخشان کنم جان لهراسپ را | |
چو کهرم که از خون فرشیدورد | دل لشکری کرد پر خون و درد | |
دگر اندریمان که پیروز گشت | بکشت از دلیران ما سی و هشت | |
سرانشان ببرم به کین نیا | پدید آرم از هر دری کیمیا | |
همه گورشان کام شیران کنم | به کام دلیران ایران کنم | |
سراسر بدوزم جگرشان به تیر | بیارم زن و کودکانشان اسیر | |
ترا شاد خوانیم ازین گر دژم | بگوی آنچ داری به دل بیش و کم | |
دل گرگسار اندران تنگ شد | روان و زبانش پر آژنگ شد | |
بدو گفت تا چند گویی چنین | که بر تو مبادا به داد آفرین | |
همه اختر بد به جان تو باد | بریده به خنجر میان تو باد | |
به خاک اندر افگنده پر خون تنت | زمین بستر و گرد پیراهنت | |
ز گفتار او تیر شد نامدار | برآشفت با تنگدل گرگسار | |
یکی تیغ هندی بزد بر سرش | ز تارک به دو نیم شد تا برش | |
به دریا فگندش هماندر زمان | خور ماهیان شد تن بدگمان | |
وزان جایگه باره را بر نشست | به تندی میان یلی را ببست | |
به بالا برآمد به دژ بنگرید | یکی ساده دژ آهنین باره دید | |
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل | بجای ندید اندر او آب و گل | |
به پهنای دیوار او بر سوار | برفتی برابر بروبر چهار | |
چو اسفندیار آن شگفتی بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
چنین گفت کاین را نشاید ستد | بد آمد به روی من از راه بد | |
دریغ این همه رنج و پیکار ما | پشیمانی آمد همه کار ما | |
به گرد بیابان همه بنگرید | دو ترک اندران دشت پوینده دید | |
همی رفت پیش اندرون چار سگ | سگانی که گیرند آهو به تگ | |
ز بالا فرود آمد اسفندیار | به چنگ اندرون نیزهی کارزار | |
بپرسید و گفت این دژ نامدار | چه جایت و چندست بر وی سوار | |
ز ارجاسپ چندی سخن راندند | همه دفتر دژ برو خواندند | |
که بالا و پهنای دژ را ببین | دری سوی ایران دگر سوی چین | |
بدو اندرون تیغزن سیهزار | سواران گردنکش و نامدار | |
همه پیش ارجاسپ چون بندهاند | به فرمان و رایش سرافگندهاند | |
خورش هست چندانک اندازه نیست | به خوشه درون بار اگر تازه نیست | |
اگر در ببندد به ده سال شاه | خورش هست چندانک باید سپاه | |
اگر خواهد از چین و ماچین سوار | بیابد برش نامور سد هزار | |
نیازش نیابد به چیزی به کس | خورش هست و مردان فریادرس | |
چو گفتند او تیغ هندی به مشت | دو گردنکش سادهدل را بکشت | |
وز انجا بیامد به پردهسرای | ز بیگانه پردخت کردند جای | |
پشوتن بشد نزد اسفندیار | سخن رفت هرگونه از کارزار | |
بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ | به سال فراوان نیاید به چنگ | |
مگر خوار گیرم تن خویش را | یکی چاره سازم بداندیش را | |
توایدر شب و روز بیدار باش | سپه را ز دشمن نگهدار باش | |
تن آنگه شود بیگمان ارجمند | سزاوار شاهی و تخت بلند | |
کز انبوه دشمن نترسد به جنگ | به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ | |
به جایی فریب و به جایی نهیب | گهی فر و زیب و گهی در نشیب | |
چو بازارگانی بدین دژ شوم | نگویم که شیر جهان پهلوم | |
فراز آورم چاره از هر دری | بخوانم ز هر دانشی دفتری | |
تو بیدیدهبان و طلایه مباش | ز هر دانشی سست مایه مباش | |
اگر دیدهبان دود بیند به روز | شب آتش چو خورشید گیتی فروز | |
چنین دان که آن کار کرد منست | نه از چارهی هم نبرد منست | |
سپه را بیارای و ز ایدر بران | زرهدار با خود و گرز گران | |
درفش من از دور بر پای کن | سپه را به قلب اندرون جای کن | |
بران تیز با گرزهی گاوسار | چنان کن که خوانندت اسفندیار | |
وزان جایگه ساربان را بخواند | به پیش پشوتن به زانو نشاند | |
بدو گفت سد بارکش سرخموی | بیاور سرافراز با رنگ و بوی | |
ازو ده شتر بار دینار کن | دگر پنج دیبای چین بارکن | |
دگر پنج هرگونهیی گوهران | یکی تخت زرین و تاج سران | |
بیاورد صندوق هشتاد جفت | همه بند صندوقها در نهفت | |
سد و شست مرد از یلان برگزید | کزیشان نهانش نیاید پدید | |
تنی بیست از نامداران خویش | سرافراز و خنجرگزاران خویش | |
بفرمود تا بر سر کاروان | بوند آن گرانمایگان ساروان | |
به پای اندرون کفش و در تن گلیم | به بار اندرون گوهر و زر و سیم | |
سپهبد به دژ روی بنهاد تفت | به کردار بازارگانان برفت | |
همی راند با نامور کاروان | یلان سرافراز چون ساروان | |
چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش | بدید آن دل و رای هشیار خویش | |
چو بانگ درای آمد از کاروان | همی رفت پیش اندرون ساروان | |
به دژ نامدارن خبر یافتند | فراوان بگفتند و بشتافتند | |
که آمد یکی مرد بازارگان | درمگان فرو شد به دینارگان | |
بزرگان دژ پیش باز آمدند | خریدار و گردنفراز آمدند | |
بپرسید هریک ز سالار بار | کزین بارها چیست کاید به کار | |
چنین داد پاسخ که باری نخست | به تن شاه باید که بینم درست | |
توانایی خویش پیدا کنم | چو فرمان دهد دیده دریا کنم | |
شتربار بنهاد و خود رفت پیش | که تا چون کند تیز بازار خویش | |
یکی طاس پر گوهر شاهوار | ز دینار چندی ز بهر نثار | |
که بر تافتش ساعد و آستین | یکی اسپ و دو جامه دیبای چین | |
بران طاس پوشیدهتایی حریر | حریر از بر و زیر مشک و عبیر | |
به نزدیک ارجاسپ شد چارهجوی | به دیبا بیاراسته رنگ و بوی | |
چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت | که با شهریاران خرد باد جفت | |
یکی مردم ای شاه بازارگان | پدر ترک و مادر ز آزادگان | |
ز توران به خرم به ایران برم | وگر سوی دشت دلیران برم | |
یکی کاروانی شتر با منست | ز پوشیدنی جامههای نشست | |
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی | فروشندهام هم خریدار جوی | |
به بیرون دژ کاله بگذاشتم | جهان در پناه تو پنداشتم | |
اگر شاه بیند که این کاروان | به دروازهی دژ کشد ساروان | |
به بخت تو از هر بد ایمن شوم | بدین سایهی مهر تو بغنوم | |
چنین داد پاسخ که دل شاددار | ز هر بد تن خویش آزاد دار | |
نیازاردت کس به توران زمین | همان گر گرایی به ماچین و چین | |
بفرمود پس تا سرای فراخ | به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ | |
به رویین دژاندر مر او را دهند | همه بارش از دشت بر سر نهند | |
بسازد بران کلبه بازارگاه | همی داردش ایمن اندر پناه | |
برفتند و صندوقها را به پشت | کشیدند و ماهار اشتر به مشت | |
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت | که صندوق را چیست اندر نهفت | |
کشنده بدو گفت ما هوش خویش | نهادیم ناچار بر دوش خویش | |
یکی کلبه برساخت اسفندیار | بیاراست همچون گل اندر بهار | |
ز هر سو فراوان خریدار خاست | بران کلبه بر تیز بازار خاست | |
ببود آن شب و بامداد پگاه | ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه | |
ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت | همی برد پیش اندرون نیکبخت | |
بیامد ببوسید روی زمین | بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین | |
چنین گفت کاین مایهور کاروان | همی راندم تیز با ساروان | |
بدو اندرون یاره و افسرست | که شاه سرافراز را در خورست | |
بگوید به گنجور تا خواسته | ببیند همه کلبه آراسته | |
اگر هیچ شایسته بیند به گنج | بیارد همانا ندارد به رنج | |
پذیرفتن از شهریار زمین | ز بازارگان پوزش و آفرین | |
بخندید ارجاسپ و بنواختش | گرانمایهتر پایگه ساختش | |
چه نامی بدو گفت خراد نام | جهانجوی با رادی و شادکام | |
به خراد گفت ای رد زاد مرد | به رنجی همی گرد پوزش مگرد | |
ز دربان نباید ترا بار خواست | به نزد من آی آنگهی کت هواست | |
ازان پس بپرسیدش از رنج راه | ز ایران و توران و کار سپاه | |
چنین داد پاسخ که من ماه پنج | کشیدم به راه اندرون درد و رنج | |
بدو گفت از کار اسفندیار | به ایران خبر بود وز گرگسار | |
چنین داد پاسخ که ای نیکخوی | سخن راند زین هر کسی بارزوی | |
یکی گفت کاسفندیار از پدر | پرآزار گشت و بپیچید سر | |
دگر گفت کو از دژ گنبدان | سپه برد و شد بر ره هفتخوان | |
که رزم آزماید به توران زمین | بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین | |
بخندید ارجاسپ گفت این سخن | نگوید جهاندیده مرد کهن | |
اگر کرکس آید سوی هفتخوان | مرا اهرمن خوان و مردم مخوان | |
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد | بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد | |
در کلبه را نامور باز کرد | ز بازارگان دژ پرآواز کرد | |
همی بود چندی خرید و فروخت | همی هرکسی چشم خود را بدوخت | |
ز دینارگان یک درم بستدی | همی این بران آن برین برزدی | |
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت | خریدار بازار او در گذشت | |
دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی | غریوان و بر کفتها بر سبوی | |
به نزدیک اسفندیار آمدند | دو دیدهتر و خاکسار آمدند | |
چو اسفندیار آن شگفتی بدید | دو رخ کرد از خواهران ناپدید | |
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم | بپوشید رخ را به زیر گلیم | |
برفتند هر دو به نزدیک اوی | ز خون برنهاده به رخبر دو جوی | |
به خواهش گرفتند بیچارگان | بران نامور مرد بازارگان | |
بدو گفت خواهر که ای ساروان | نخست از کجا راندی کاروان | |
که روز و شبان بر تو فرخنده باد | همه مهتران پیش تو بنده باد | |
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار | چه آگاهی است ای گو نامدار | |
بدین سان دو دخت یکی پادشا | اسیریم در دست ناپارسا | |
برهنه سر و پای و دوش آبکش | پدر شادمان روز و شب خفته خوش | |
برهنه دوان بر سر انجمن | خنک آنک پوشد تنش را کفن | |
بگرییم چندی به خونین سرشک | تو باشی بدین درد ما را پزشک | |
گر آگاهیت هست از شهر ما | برین بوم تریاک شد زهر ما | |
یکی بانگ برزد به زیر گلیم | که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم | |
که اسفندیار از بنه خود مباد | نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد | |
ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر | مبیناد چون او کلاه و کمر | |
نبینید کاید فروشندهام | ز بهر خور خویش کوشندهام | |
چو آواز بشنید فرخ همای | بدانست و آمد دلش باز جای | |
چو خواهر بدانست آواز اوی | بپوشید بر خویشتن راز اوی | |
چنان داغ دل پیش او در بماند | سرشک از دو دیده به رخ برفشاند | |
همه جامه چاک و دو پایش به خاک | از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک | |
بدانست جنگاور پاکرای | که او را همی بازداند همای | |
سبک روی بگشاد و دیده پرآب | پر از خون دل و چهره چون آفتاب | |
ز کار جهان ماند اندر شگفت | دژم گشت و لب را به دندان گرفت | |
بدیشان چنین گفت کاین روز چند | بدارید هر دو لبان را به بند | |
من ایدر نه از بهر جنگ آمدم | به رنج از پی نام و ننگ آمدم | |
کسی را که دختر بود آبکش | پسر در غم و باب در خواب خوش | |
پدر آسمان باد و مادر زمین | نخوانم برین روزگار آفرین | |
پس از کلبه برخاست مرد جوان | به نزدیک ارجاسپ آمد دوان | |
بدو گفت کای شاه فرخنده باش | جهاندار تا جاودان زنده باش | |
یکی ژرف دریا درین راه بود | که بازارگان زان نه آگاه بود | |
ز دریا برآمد یکی کژ باد | که ملاح گفت آن ندارم به یاد | |
به کشتی همه زار و گریان شدیم | ز جان و تن خویش بریان شدیم | |
پذیرفتم از دادگر یک خدای | که گر یابم از بیم دریا رهای | |
یکی بزم سازم به هر کشوری | که باشد بران کشور اندر سری | |
بخواهنده بخشم کم و بیش را | گرامی کنم مرد درویش را | |
کنون شاه ما را گرامی کند | بدین خواهش امروز نامی کند | |
ز لشکر سرافراز گردان کهاند | به نزدیک شاه جهان ارجمند | |
چنین ساختستم که مهمان کنم | وزین خواهش آرایش جان کنم | |
چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد | سر مرد نادان پر از باد شد | |
بفرمود کانکو گرامیترست | وزین لشکر امروز نامیترست | |
به ایوان خراد مهمان شوند | وگر می بود پاک مستان شوند | |
بدو گفت شاها ردا بخردا | جهاندار و بر موبدان موبدا | |
مرا خانه تنگست و کاخ بلند | برین بارهی دژ شویم ارجمند | |
در مهر ماه آمد آتش کنم | دل نامداران به می خوش کنم | |
بدو گفت زان راه روکت هواست | به کاخ اندرون میزبان پادشاست | |
بیامد دمان پهلوان شادکام | فراوان برآورد هیزم به بام | |
بکشتند اسپان و چندی به ره | کشیدند بر بام دژ یکسره | |
ز هیزم که بر بارهی دژ کشید | شد از دود روی هوا ناپدید | |
می آورد چون هرچ بد خورده شد | گسارندهی می ورا برده شد | |
همه نامدارن رفتند مست | ز مستی یکی شاخ نرگس به دست | |
شب آمد یکی آتشی برفروخت | که تفش همی آسمان را بسوخت | |
چو از دیدهگه دیدهبان بنگرید | به شب آنش و روز پردود دید | |
ز جایی که بد شادمان بازگشت | تو گفتی که با باد همباز گشت | |
چو از راه نزد پشوتن رسید | بگفت آنچ از آتش و دود دید | |
پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر | به تنبل فزونست مرد دلیر | |
که چشم بدان از تنش دور باد | همه روزگاران او سور باد | |
بزد نای رویین و رویینه خم | برآمد ز در نالهی گاودم | |
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه | شد از گرد خورشید تابان سیاه | |
همه زیر خفتان و خود اندرون | همی از جگرشان بجوشید خون | |
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه | جهان نیست پیدا ز گرد سیاه | |
همه دژ پر از نام اسفندیار | درخت بلا حنظل آورد بار | |
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ | بمالید بر چنگ بسیار چنگ | |
بفرمود تا کهرم شیرگیر | برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر | |
به طرخان چنین گفت کای سرفراز | برو تیز با لشکری رزمساز | |
ببر نامدران دژ ده هزار | همه رزم جویان خنجرگزار | |
نگه کن که این جنگجویان کیند | وزین تاختن ساختن برچیند | |
سرافراز طرخان بیامد دوان | بدین روی دژ با یکی ترجمان | |
سپه دید با جوشن و ساز جنگ | درفشی سیه پیکر او پلنگ | |
سپهکش پشوتن به قلب اندرون | سپاهی همه دست شسته به خون | |
به چنگ اندرون گرز اسفندیار | به زیر اندرون بارهی نامدار | |
جز اسفندیار تهم را نماند | کس او را بجز شاه ایران نخواند | |
سپه میسره میمنه برکشید | چنان شد که کس روز روشن ندید | |
ز زخم سنانهای الماس گون | تو گفتی همی بارد از ابر خون | |
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی | هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی | |
بشد پیش نوشآذر تیغزن | همی جست پرخاش زان انجمن | |
بیامد سرافراز طرخان برش | که از تن به خاک اندر آرد سرش | |
چو نوشآذر او را به هامون بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |
کمرگاه طرخان بدو نیم کرد | دل کهرم از درد پربیم کرد | |
چنان هم بقلب سپه حمله برد | بزرگش یکی بود با مرد خرد | |
برانسان دو لشکر بهم برشکست | که از تیر بر سرکشان ابر بست | |
سرافراز کهرم سوی دژ برفت | گریزان و لشکر همی راند تفت | |
چنین گفت کهرم به پیش پدر | که ای نامور شاه خورشیدفر | |
از ایران سپاهی بیامد بزرگ | به پیش اندرون نامداری سترگ | |
سرافراز اسفندیارست و بس | بدین دژ نیاید جزو هیچکس | |
همان نیزهی جنگ دارد به چنگ | که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ | |
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن | که نو شد دگر باره کین کهن | |
به ترکان همه گفت بیرون شوید | ز دژ یکسره سوی هامون شوید | |
همه لشکر اندر میان آورید | خروش هژبر ژیان آورید | |
یکی زنده زیشان ممانید نیز | کسی نام ایشان مخوانید نیز | |
همه لشکر از دژ به راه آمدند | جگر خسته و کینهخواه آمدند | |
چو تاریکتر شد شب اسفندیار | بپوشید نو جامهی کارزار | |
سر بند صندوقها برگشاد | یکی تا بدان بستگان جست باد | |
کباب و می آورد و نوشیدنی | همان جامهی رزم و پوشیدنی | |
چو نان خورده شد هر یکی را سه جام | بدادند و گشتند زان شادکام | |
چنین گفت کامشب شبی پربلاست | اگر نام گیریم ز ایدر سزاست | |
بکوشید و پیکار مردان کنید | پناه از بلاها به یزدان کنید | |
ازان پس یلان را به سه بهر کرد | هرانکس که جستند ننگ و نبرد | |
یکی بهره زیشان میان حصار | که سازند با هرکسی کارزار | |
دگر بهره تا بر در دژ شوند | ز پیکار و خون ریختن نغنوند | |
سیم بهره را گفت از سرکشان | که باید که یابید زیشان نشان | |
که بودند با ما ز می دوش مست | سرانشان به خنجر ببرید پست | |
خود و بیست مرد از دلیران گرد | بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد | |
به درگاه ارجاسپ آمد دلیر | زرهدار و غران به کردار شیر | |
چو زخم خروش آمد از در سرای | دوان پیش آزادگان شد همای | |
ابا خواهر خویش به آفرید | به خون مژه کرده رخ ناپدید | |
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار | دو پوشیده را دید چون نوبهار | |
چنین گفت با خواهران شیرمرد | کز ایدر بپویید برسان گرد | |
بدانجا که بازارگاه منست | بسی زر و سیم است و گاه منست | |
مباشید با من بدین رزمگاه | اگر سر دهم گر ستانم کلاه | |
بیامد یکی تیغ هندی به مشت | کسی را که دید از دلیران بکشت | |
همه بارگاهش چنان شد که راه | نبود اندران نامور بارگاه | |
ز بس خسته و کشته و کوفته | زمین همچو دریای آشوفته | |
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد | ز غلغل دلش پر ز تیمار شد | |
بجوشید ارجاسپ از جایگاه | بپوشید خفتان و رومی کلاه | |
به دست اندرش خنجر آبگون | دهن پر ز آواز و دل پر ز خون | |
بدو گفت کز مرد بازارگان | بیابی کنون تیغ و دینارگان | |
یکی هدیه آرمت لهراسپی | نهاده برو مهر گشتاسپی | |
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار | از اندازه بگذشتشان کارزار | |
پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند | گهی بر میان گاه بر سر زدند | |
به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست | ندیدند بر تنش جایی درست | |
ز پای اندر آمد تن پیلوار | جدا کردش از تن سر اسفندیار | |
چو شد کشته ارجاسپ آزردهجان | خروشی برآمد ز کاخ زنان |