شاهنامه/داستان هفتخوان اسفندیار ۲

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان هفتخوان اسفندیار ۱ شاهنامه (داستان هفتخوان اسفندیار ۲)
از فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار ۳


از ایران نخواهم برین رزم کس پسر با برادر مرا یار بس
جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست
به مردی نباید کسی همرهم اگر جان ستانم وگر جان دهم
به دشمن نمایم هنر هرچ هست ز مردی و پیروزی و زور دست
بیابید هم بی‌گمان آگهی ازین نامور فر شاهنشهی
که با دژ چه کردم به دستان و زور به نام خداوند کیوان و هور
چو ایرانیان برگشادند چشم بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش‌کنان نزد شاه که گر شاه بیند ببخشد گناه
فدای تو بادا تن و جان ما برین بود تا بود پیمان ما
ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم
ز ما تا بود زنده یک نامدار نپیچیم یک تن سر از کارزار
سپهبد چو بشنید زیشان سخن بپیچید زان گفتهای کهن
به ایرانیان آفرین کرد و گفت که هرگز نماند هنر در نهفت
گر ایدونک گردیم پیروزگر ز رنج گذشته بیابیم بر
نگردد فرامش به دل رنجتان نماند تهی بی‌گمان گنجتان
همی رای زد تا جهان شد خنک برفت از بر کوه باد سبک
برآمد ز درگاه شیپور و نای سپه برگرفتند یکسر ز جای
به کردار آتش همی راندند جهان‌آفرین را بسی خواندند
سپیده چو از کوه سر برکشید شب آن چادر شعر در سرکشید
چو خورشید تابان نهان کرد روی همی رفت خون در پس پشت اوی
به منزل رسید آن سپاه گران همه گرزداران و نیزه‌وران
بهاری یکی خوش‌منش روز بود دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود
سراپرده و خیمه فرمود کی بیاراست خوان و بیاورد می
هم‌اندر زمان تندباری ز کوه برآمد که شد نامور زان ستوه
جهان سربسر گشت چون پر زاغ ندانست کس باز هامون ز زاغ
بیارید از ابر تاریک برف زمینی پر از برف و بادی شگرف
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت دم باد ز اندازه اندر گذشت
هوا پود گشت ابر چون تار شد سپهبد ازان کار بیچار شد
به آواز پیش پشوتن بگفت که این کار ما گشت با درد جفت
به مردی شدم در دم اژدها کنون زور کردن نیارد بها
همه پیش یزدان نیایش کنید بخوانید و او را ستایش کنید
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد کزین پس کسی مان به کس نشمرد
پشوتن بیامد به پیش خدای که او بود بر نیکویی رهنمای
نیایش ز اندازه بگذاشتند همه در زمان دست برداشتند
همانگه بیامد یکی باد خوش ببرد ابر و روی هوا گشت کش
چو ایرانیان را دل آمد به جای ببودند بر پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمه‌ها گشته‌تر ز سرما کسی را نبد پای و پر
همانجا ببودند گردان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپهبد گرانمایگان را بخواند بسی داستانهای نیکو براند
چنین گفت کایدر بمانید بار مدارید جز آلت کارزار
هرانکس که هستند سرهنگ‌فش که باشد ورا باره سد آب کش
به پنجاه آب و خورش برنهید دگر آلت گسترش بر نهید
فزونی هم ایدر بمانید بار مگر آنچ باید بدان کارزار
به نیروی یزدان بیابیم دست بدان بدکنش مردم بت‌پرست
چو نومید گردد ز یزدان کسی ازو نیک‌بختی نیاید بسی
ازان دژ یکایک توانگر شوید همه پاک با گنج و افسر شوید
چو خور چادر زرد بر سرکشید ببد باختر چون گل شنبلید
بنه برنهادند گردان همه برفتند با شهریار رمه
چو بگذشت از تیره شب یک زمان خروش کلنگ آمد از آسمان
برآشفت ز آوازش اسفندیار پیامی فرستاد زی گرگسار
که گفتی بدین منزلت آب نیست همان جای آرامش و خواب نیست
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ دل ما چرا کردی از آب تنگ
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور نیابد مگر چشمه‌ی آب شور
دگر چشمه‌ی آب‌یابی چو زهر کزان آب مرغ و ددان راست بهر
چنین گفت سالار کز گرگسار یکی راهبر ساختم کینه‌دار
ز گفتار او تیز لشکر براند جهاندار نیکی دهش را بخواند
چو یک پاس بگذشت از تیره شب به پیش اندر آمد خروش جلب
بخندید بر بارگی شاه نو ز دم سپه رفت تا پیش رو
سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی‌بن بدید
هیونی که بود اندران کاروان کجا پیش رو داشتی ساروان
همی پیش رو غرقه گشت اندر آب سپهبد بزد چنگ هم در شتاب
گرفتش دو ران بر گشیدش ز گل بترسید بدخواه ترک چگل
بفرمود تا گرگسار نژند شود داغ دل پیش بر پای بند
بدو گفت کای ریمن گرگسار گرفتار بر دست اسفندیار
نگفتی که ایدر نیابی تو آب بسوزد ترا تابش آفتاب
چرا کردی ای بدتن از آب خاک سپه را همه کرده بودی هلاک
چنین داد پاسخ که مرگ سپاه مرا روشناییست چون هور و ماه
چه بینم همی از تو جز پای‌بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند
سپهبد بخندید و بگشاد چشم فرو ماند زان ترک و بفزود خشم
بدو گفت کای کم خرد گرگسار چو پیروز گردم من از کارزار
به رویین دژت بر سپهبد کنم مبادا که هرگز بتو بد کنم
همه پادشاهی سراسر تراست چو با ما کنی در سخن راه راست
نیازارم آن را که فرزند تست هم آن را که از دوده پیوند تست
چو بشنید گفتار او گرگسار پرامید شد جانش از شهریار
ز گفتار او ماند اندر شگفت زمین را ببوسید و پوزش گرفت
بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت ز گفتار خامت نگشت آب دشت
گذرگاه این آب دریا کجاست بباید نمودن به ما راه راست
بدو گفت با آهن از آبگیر نیابد گذر پر و پیکان تیر
تهمتن فروماند اندر شگفت هم‌اندر زمان بند او برگرفت
به دریای آب اندرون گرگسار بیامد هیونی گرفته مهار
سپهبد بفرمود تا مشگ آب بریزند در آب و در ماهتاب
به دریا سبک‌بار شد بارگی سپاه اندر آمد به یکبارگی
چو آمد به خشکی سپاه و بنه ببد میسره راست با میمنه
به نزدیک رویین دژ آمد سپاه چنان شد که فرسنگ ده ماند راه
سر جنگجویان به خوردن نشست پرستنده شد جام باده به دست
بفرمود تا جوشن و خود و گبر ببردند با تیغ پیش هژبر
گشاده بفرمود تا گرگسار بیامد به پیش یل اسفندیار
بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد ز تو خوبی و راست گفتن سزد
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را درخشان کنم جان لهراسپ را
چو کهرم که از خون فرشیدورد دل لشکری کرد پر خون و درد
دگر اندریمان که پیروز گشت بکشت از دلیران ما سی و هشت
سرانشان ببرم به کین نیا پدید آرم از هر دری کیمیا
همه گورشان کام شیران کنم به کام دلیران ایران کنم
سراسر بدوزم جگرشان به تیر بیارم زن و کودکانشان اسیر
ترا شاد خوانیم ازین گر دژم بگوی آنچ داری به دل بیش و کم
دل گرگسار اندران تنگ شد روان و زبانش پر آژنگ شد
بدو گفت تا چند گویی چنین که بر تو مبادا به داد آفرین
همه اختر بد به جان تو باد بریده به خنجر میان تو باد
به خاک اندر افگنده پر خون تنت زمین بستر و گرد پیراهنت
ز گفتار او تیر شد نامدار برآشفت با تنگدل گرگسار
یکی تیغ هندی بزد بر سرش ز تارک به دو نیم شد تا برش
به دریا فگندش هم‌اندر زمان خور ماهیان شد تن بدگمان
وزان جایگه باره را بر نشست به تندی میان یلی را ببست
به بالا برآمد به دژ بنگرید یکی ساده دژ آهنین باره دید
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل بجای ندید اندر او آب و گل
به پهنای دیوار او بر سوار برفتی برابر بروبر چهار
چو اسفندیار آن شگفتی بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
چنین گفت کاین را نشاید ستد بد آمد به روی من از راه بد
دریغ این همه رنج و پیکار ما پشیمانی آمد همه کار ما
به گرد بیابان همه بنگرید دو ترک اندران دشت پوینده دید
همی رفت پیش اندرون چار سگ سگانی که گیرند آهو به تگ
ز بالا فرود آمد اسفندیار به چنگ اندرون نیزه‌ی کارزار
بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جایت و چندست بر وی سوار
ز ارجاسپ چندی سخن راندند همه دفتر دژ برو خواندند
که بالا و پهنای دژ را ببین دری سوی ایران دگر سوی چین
بدو اندرون تیغ‌زن سی‌هزار سواران گردنکش و نامدار
همه پیش ارجاسپ چون بنده‌اند به فرمان و رایش سرافگنده‌اند
خورش هست چندانک اندازه نیست به خوشه درون بار اگر تازه نیست
اگر در ببندد به ده سال شاه خورش هست چندانک باید سپاه
اگر خواهد از چین و ماچین سوار بیابد برش نامور سد هزار
نیازش نیابد به چیزی به کس خورش هست و مردان فریادرس
چو گفتند او تیغ هندی به مشت دو گردنکش ساده‌دل را بکشت
وز انجا بیامد به پرده‌سرای ز بیگانه پردخت کردند جای
پشوتن بشد نزد اسفندیار سخن رفت هرگونه از کارزار
بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ به سال فراوان نیاید به چنگ
مگر خوار گیرم تن خویش را یکی چاره سازم بداندیش را
توایدر شب و روز بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش
تن آنگه شود بی‌گمان ارجمند سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد به جنگ به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ
به جایی فریب و به جایی نهیب گهی فر و زیب و گهی در نشیب
چو بازارگانی بدین دژ شوم نگویم که شیر جهان پهلوم
فراز آورم چاره از هر دری بخوانم ز هر دانشی دفتری
تو بی‌دیده‌بان و طلایه مباش ز هر دانشی سست مایه مباش
اگر دیده‌بان دود بیند به روز شب آتش چو خورشید گیتی فروز
چنین دان که آن کار کرد منست نه از چاره‌ی هم نبرد منست
سپه را بیارای و ز ایدر بران زره‌دار با خود و گرز گران
درفش من از دور بر پای کن سپه را به قلب اندرون جای کن
بران تیز با گرزه‌ی گاوسار چنان کن که خوانندت اسفندیار
وزان جایگه ساربان را بخواند به پیش پشوتن به زانو نشاند
بدو گفت سد بارکش سرخ‌موی بیاور سرافراز با رنگ و بوی
ازو ده شتر بار دینار کن دگر پنج دیبای چین بارکن
دگر پنج هرگونه‌یی گوهران یکی تخت زرین و تاج سران
بیاورد صندوق هشتاد جفت همه بند صندوقها در نهفت
سد و شست مرد از یلان برگزید کزیشان نهانش نیاید پدید
تنی بیست از نامداران خویش سرافراز و خنجرگزاران خویش
بفرمود تا بر سر کاروان بوند آن گرانمایگان ساروان
به پای اندرون کفش و در تن گلیم به بار اندرون گوهر و زر و سیم
سپهبد به دژ روی بنهاد تفت به کردار بازارگانان برفت
همی راند با نامور کاروان یلان سرافراز چون ساروان
چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش بدید آن دل و رای هشیار خویش
چو بانگ درای آمد از کاروان همی رفت پیش اندرون ساروان
به دژ نامدارن خبر یافتند فراوان بگفتند و بشتافتند
که آمد یکی مرد بازارگان درمگان فرو شد به دینارگان
بزرگان دژ پیش باز آمدند خریدار و گردن‌فراز آمدند
بپرسید هریک ز سالار بار کزین بارها چیست کاید به کار
چنین داد پاسخ که باری نخست به تن شاه باید که بینم درست
توانایی خویش پیدا کنم چو فرمان دهد دیده دریا کنم
شتربار بنهاد و خود رفت پیش که تا چون کند تیز بازار خویش
یکی طاس پر گوهر شاهوار ز دینار چندی ز بهر نثار
که بر تافتش ساعد و آستین یکی اسپ و دو جامه دیبای چین
بران طاس پوشیده‌تایی حریر حریر از بر و زیر مشک و عبیر
به نزدیک ارجاسپ شد چاره‌جوی به دیبا بیاراسته رنگ و بوی
چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت که با شهریاران خرد باد جفت
یکی مردم ای شاه بازارگان پدر ترک و مادر ز آزادگان
ز توران به خرم به ایران برم وگر سوی دشت دلیران برم
یکی کاروانی شتر با منست ز پوشیدنی جامه‌های نشست
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی فروشنده‌ام هم خریدار جوی
به بیرون دژ کاله بگذاشتم جهان در پناه تو پنداشتم
اگر شاه بیند که این کاروان به دروازه‌ی دژ کشد ساروان
به بخت تو از هر بد ایمن شوم بدین سایه‌ی مهر تو بغنوم
چنین داد پاسخ که دل شاددار ز هر بد تن خویش آزاد دار
نیازاردت کس به توران زمین همان گر گرایی به ماچین و چین
بفرمود پس تا سرای فراخ به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ
به رویین دژاندر مر او را دهند همه بارش از دشت بر سر نهند
بسازد بران کلبه بازارگاه همی داردش ایمن اندر پناه
برفتند و صندوقها را به پشت کشیدند و ماهار اشتر به مشت
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت که صندوق را چیست اندر نهفت
کشنده بدو گفت ما هوش خویش نهادیم ناچار بر دوش خویش
یکی کلبه برساخت اسفندیار بیاراست همچون گل اندر بهار
ز هر سو فراوان خریدار خاست بران کلبه بر تیز بازار خاست
ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه
ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت همی برد پیش اندرون نیکبخت
بیامد ببوسید روی زمین بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین
چنین گفت کاین مایه‌ور کاروان همی راندم تیز با ساروان
بدو اندرون یاره و افسرست که شاه سرافراز را در خورست
بگوید به گنجور تا خواسته ببیند همه کلبه آراسته
اگر هیچ شایسته بیند به گنج بیارد همانا ندارد به رنج
پذیرفتن از شهریار زمین ز بازارگان پوزش و آفرین
بخندید ارجاسپ و بنواختش گرانمایه‌تر پایگه ساختش
چه نامی بدو گفت خراد نام جهانجوی با رادی و شادکام
به خراد گفت ای رد زاد مرد به رنجی همی گرد پوزش مگرد
ز دربان نباید ترا بار خواست به نزد من آی آنگهی کت هواست
ازان پس بپرسیدش از رنج راه ز ایران و توران و کار سپاه
چنین داد پاسخ که من ماه پنج کشیدم به راه اندرون درد و رنج
بدو گفت از کار اسفندیار به ایران خبر بود وز گرگسار
چنین داد پاسخ که ای نیک‌خوی سخن راند زین هر کسی بارزوی
یکی گفت کاسفندیار از پدر پرآزار گشت و بپیچید سر
دگر گفت کو از دژ گنبدان سپه برد و شد بر ره هفتخوان
که رزم آزماید به توران زمین بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین
بخندید ارجاسپ گفت این سخن نگوید جهاندیده مرد کهن
اگر کرکس آید سوی هفتخوان مرا اهرمن خوان و مردم مخوان
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد
در کلبه را نامور باز کرد ز بازارگان دژ پرآواز کرد
همی بود چندی خرید و فروخت همی هرکسی چشم خود را بدوخت
ز دینارگان یک درم بستدی همی این بران آن برین برزدی
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت خریدار بازار او در گذشت
دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی غریوان و بر کفتها بر سبوی
به نزدیک اسفندیار آمدند دو دیده‌تر و خاکسار آمدند
چو اسفندیار آن شگفتی بدید دو رخ کرد از خواهران ناپدید
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ را به زیر گلیم
برفتند هر دو به نزدیک اوی ز خون برنهاده به رخ‌بر دو جوی
به خواهش گرفتند بیچارگان بران نامور مرد بازارگان
بدو گفت خواهر که ای ساروان نخست از کجا راندی کاروان
که روز و شبان بر تو فرخنده باد همه مهتران پیش تو بنده باد
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار چه آگاهی است ای گو نامدار
بدین سان دو دخت یکی پادشا اسیریم در دست ناپارسا
برهنه سر و پای و دوش آبکش پدر شادمان روز و شب خفته خوش
برهنه دوان بر سر انجمن خنک آنک پوشد تنش را کفن
بگرییم چندی به خونین سرشک تو باشی بدین درد ما را پزشک
گر آگاهیت هست از شهر ما برین بوم تریاک شد زهر ما
یکی بانگ برزد به زیر گلیم که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم
که اسفندیار از بنه خود مباد نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد
ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر مبیناد چون او کلاه و کمر
نبینید کاید فروشنده‌ام ز بهر خور خویش کوشنده‌ام
چو آواز بشنید فرخ همای بدانست و آمد دلش باز جای
چو خواهر بدانست آواز اوی بپوشید بر خویشتن راز اوی
چنان داغ دل پیش او در بماند سرشک از دو دیده به رخ برفشاند
همه جامه چاک و دو پایش به خاک از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک
بدانست جنگاور پاک‌رای که او را همی بازداند همای
سبک روی بگشاد و دیده پرآب پر از خون دل و چهره چون آفتاب
ز کار جهان ماند اندر شگفت دژم گشت و لب را به دندان گرفت
بدیشان چنین گفت کاین روز چند بدارید هر دو لبان را به بند
من ایدر نه از بهر جنگ آمدم به رنج از پی نام و ننگ آمدم
کسی را که دختر بود آبکش پسر در غم و باب در خواب خوش
پدر آسمان باد و مادر زمین نخوانم برین روزگار آفرین
پس از کلبه برخاست مرد جوان به نزدیک ارجاسپ آمد دوان
بدو گفت کای شاه فرخنده باش جهاندار تا جاودان زنده باش
یکی ژرف دریا درین راه بود که بازارگان زان نه آگاه بود
ز دریا برآمد یکی کژ باد که ملاح گفت آن ندارم به یاد
به کشتی همه زار و گریان شدیم ز جان و تن خویش بریان شدیم
پذیرفتم از دادگر یک خدای که گر یابم از بیم دریا رهای
یکی بزم سازم به هر کشوری که باشد بران کشور اندر سری
بخواهنده بخشم کم و بیش را گرامی کنم مرد درویش را
کنون شاه ما را گرامی کند بدین خواهش امروز نامی کند
ز لشکر سرافراز گردان که‌اند به نزدیک شاه جهان ارجمند
چنین ساختستم که مهمان کنم وزین خواهش آرایش جان کنم
چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد سر مرد نادان پر از باد شد
بفرمود کانکو گرامی‌ترست وزین لشکر امروز نامی‌ترست
به ایوان خراد مهمان شوند وگر می بود پاک مستان شوند
بدو گفت شاها ردا بخردا جهاندار و بر موبدان موبدا
مرا خانه تنگست و کاخ بلند برین باره‌ی دژ شویم ارجمند
در مهر ماه آمد آتش کنم دل نامداران به می خوش کنم
بدو گفت زان راه روکت هواست به کاخ اندرون میزبان پادشاست
بیامد دمان پهلوان شادکام فراوان برآورد هیزم به بام
بکشتند اسپان و چندی به ره کشیدند بر بام دژ یکسره
ز هیزم که بر باره‌ی دژ کشید شد از دود روی هوا ناپدید
می آورد چون هرچ بد خورده شد گسارنده‌ی می ورا برده شد
همه نامدارن رفتند مست ز مستی یکی شاخ نرگس به دست
شب آمد یکی آتشی برفروخت که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید به شب آنش و روز پردود دید
ز جایی که بد شادمان بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسید بگفت آنچ از آتش و دود دید
پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر به تنبل فزونست مرد دلیر
که چشم بدان از تنش دور باد همه روزگاران او سور باد
بزد نای رویین و رویینه خم برآمد ز در ناله‌ی گاودم
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه
همه زیر خفتان و خود اندرون همی از جگرشان بجوشید خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه جهان نیست پیدا ز گرد سیاه
همه دژ پر از نام اسفندیار درخت بلا حنظل آورد بار
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ بمالید بر چنگ بسیار چنگ
بفرمود تا کهرم شیرگیر برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر
به طرخان چنین گفت کای سرفراز برو تیز با لشکری رزمساز
ببر نامدران دژ ده هزار همه رزم جویان خنجرگزار
نگه کن که این جنگجویان کیند وزین تاختن ساختن برچیند
سرافراز طرخان بیامد دوان بدین روی دژ با یکی ترجمان
سپه دید با جوشن و ساز جنگ درفشی سیه پیکر او پلنگ
سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون سپاهی همه دست شسته به خون
به چنگ اندرون گرز اسفندیار به زیر اندرون باره‌ی نامدار
جز اسفندیار تهم را نماند کس او را بجز شاه ایران نخواند
سپه میسره میمنه برکشید چنان شد که کس روز روشن ندید
ز زخم سنانهای الماس گون تو گفتی همی بارد از ابر خون
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی
بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن همی جست پرخاش زان انجمن
بیامد سرافراز طرخان برش که از تن به خاک اندر آرد سرش
چو نوش‌آذر او را به هامون بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید
کمرگاه طرخان بدو نیم کرد دل کهرم از درد پربیم کرد
چنان هم بقلب سپه حمله برد بزرگش یکی بود با مرد خرد
بران‌سان دو لشکر بهم برشکست که از تیر بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوی دژ برفت گریزان و لشکر همی راند تفت
چنین گفت کهرم به پیش پدر که ای نامور شاه خورشیدفر
از ایران سپاهی بیامد بزرگ به پیش اندرون نامداری سترگ
سرافراز اسفندیارست و بس بدین دژ نیاید جزو هیچ‌کس
همان نیزه‌ی جنگ دارد به چنگ که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن که نو شد دگر باره کین کهن
به ترکان همه گفت بیرون شوید ز دژ یکسره سوی هامون شوید
همه لشکر اندر میان آورید خروش هژبر ژیان آورید
یکی زنده زیشان ممانید نیز کسی نام ایشان مخوانید نیز
همه لشکر از دژ به راه آمدند جگر خسته و کینه‌خواه آمدند
چو تاریکتر شد شب اسفندیار بپوشید نو جامه‌ی کارزار
سر بند صندوقها برگشاد یکی تا بدان بستگان جست باد
کباب و می آورد و نوشیدنی همان جامه‌ی رزم و پوشیدنی
چو نان خورده شد هر یکی را سه جام بدادند و گشتند زان شادکام
چنین گفت کامشب شبی پربلاست اگر نام گیریم ز ایدر سزاست
بکوشید و پیکار مردان کنید پناه از بلاها به یزدان کنید
ازان پس یلان را به سه بهر کرد هرانکس که جستند ننگ و نبرد
یکی بهره زیشان میان حصار که سازند با هرکسی کارزار
دگر بهره تا بر در دژ شوند ز پیکار و خون ریختن نغنوند
سیم بهره را گفت از سرکشان که باید که یابید زیشان نشان
که بودند با ما ز می دوش مست سرانشان به خنجر ببرید پست
خود و بیست مرد از دلیران گرد بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد
به درگاه ارجاسپ آمد دلیر زره‌دار و غران به کردار شیر
چو زخم خروش آمد از در سرای دوان پیش آزادگان شد همای
ابا خواهر خویش به آفرید به خون مژه کرده رخ ناپدید
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار دو پوشیده را دید چون نوبهار
چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد
بدانجا که بازارگاه منست بسی زر و سیم است و گاه منست
مباشید با من بدین رزمگاه اگر سر دهم گر ستانم کلاه
بیامد یکی تیغ هندی به مشت کسی را که دید از دلیران بکشت
همه بارگاهش چنان شد که راه نبود اندران نامور بارگاه
ز بس خسته و کشته و کوفته زمین همچو دریای آشوفته
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
بجوشید ارجاسپ از جایگاه بپوشید خفتان و رومی کلاه
به دست اندرش خنجر آب‌گون دهن پر ز آواز و دل پر ز خون
بدو گفت کز مرد بازارگان بیابی کنون تیغ و دینارگان
یکی هدیه آرمت لهراسپی نهاده برو مهر گشتاسپی
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار از اندازه بگذشتشان کارزار
پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند گهی بر میان گاه بر سر زدند
به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست ندیدند بر تنش جایی درست
ز پای اندر آمد تن پیلوار جدا کردش از تن سر اسفندیار
چو شد کشته ارجاسپ آزرده‌جان خروشی برآمد ز کاخ زنان