شاهنامه/داستان رستم و اسفندیار ۵

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان رستم و اسفندیار ۴ شاهنامه (داستان رستم و اسفندیار ۵)
از فردوسی
داستان رستم و شغاد


زمانه برد راست آن را به چشم بدانگه که باشد دلت پر ز خشم
تن زال را مرغ پدرود کرد ازو تار وز خویشتن پود کرد
ازان جایگه نیک‌دل برپرید چو اندر هوا رستم او را بدید
یکی آتش چوب پرتاب کرد دلش را بران رزم شاداب کرد
یکی تیز پیکان بدو در نشاند چپ و راست پرها بروبر نشاند
سپیده همانگه ز که بر دمید میان شب تیره اندر چمید
بپوشید رستم سلیح نبرد همی از جهان آفرین یاد کرد
چو آمد بر لشکر نامدار که کین جوید از رزم اسفندیار
بدو گفت برخیز ازین خواب خوش برآویز با رستم کینه‌کش
چو بشنید آوازش اسفندیار سلیح جهان پیش او گشت خوار
چنین گفت پس با پشوتن که شیر بپیچد ز چنگال مرد دلیر
گمانی نبردم که رستم ز راه به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه
همان بارکش رخش زیراندرش ز پیکان نبود ایچ پیدا برش
شنیدم که دستان جادوپرست به هنگام یازد به خورشید دست
چو خشم آرد از جادوان بگذرد برابر نکردم پس این با خرد
پشوتن بدو گفت پر آب چشم که بر دشمنت باد تیمار و خشم
چه بودت که امروز پژمرده‌ای همانا به شب خواب نشمرده‌ای
میان جهان این دو یل را چه بود که چندین همی رنج باید فزود
بدانم که بخت تو شد کندرو که کین آورد هر زمان نو به نو
بپوشید جوشن یل اسفندیار بیامد بر رستم نامدار
خروشید چون روی رستم بدید که نام تو باد از جهان ناپدید
فراموش کردی تو سگزی مگر کمان و بر مرد پرخاشخر
ز نیرنگ زالی بدین سان درست وگرنه که پایت همی گور جست
بکوبمت زین گونه امروز یال کزین پس نبیند ترا زنده زال
چنین گفت رستم به اسفندیار که ای سیر ناگشته از کارزار
بترس از جهاندار یزدان پاک خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشی همی دو چشم خرد را بپوشی همی
به خورشید و ماه و به استا و زند که دل را نرانی به راه گزند
نگیری به یاد آن سخنها که رفت وگر پوست بر تن کسی را بکفت
بیابی ببینی یکی خان من روندست کام تو بر جان من
گشایم در گنج دیرینه باز کجا گرد کردم به سال دراز
کنم بار بر بارگیهای خویش به گنجور ده تا براند ز پیش
برابر همی با تو آیم به راه کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه
اگر کشتنیم او کشد شایدم همان نیز اگر بند فرمایدم
همی چاره جویم که تا روزگار ترا سیر گرداند از کارزار
نگه کن که دانای پیشی چه گفت که هرگز مباد اختر شوم جفت
چنین داد پاسخ که مرد فریب نیم روز پرخاش و روز نهیب
اگر زنده خواهی که ماند به جای نخستین سخن بند بر نه به پای
از ایوان و خان چند گویی همی رخ آشتی را بشویی همی
دگر باره رستم زبان برگشاد مکن شهریارا ز بیداد یاد
مکن نام من در جهان زشت و خوار که جز بد نیاید ازین کارزار
هزارانت گوهر دهم شاهوار همان یاره‌ی زر با گوشوار
هزارانت بنده دهم نوش‌لب پرستنده باشد ترا روز و شب
هزارت کنیزک دهم خلخی که زیبای تاج‌اند با فرخی
دگر گنج سام نریمان و زال گشایم به پیش تو ای بی‌همال
همه پاک پیش تو گرد آورم ز زابلستان نیز مرد آورم
که تا مر ترا نیز فرمان کنند روان را به فرمان گروگان کنند
ازان پس به پیشت پرستارورا دوان با تو آیم بر شهریار
ز دل دور کن شهریارا تو کین مکن دیو را با خرد همنشین
جز از بند دیگر ترا دست هست بمن بر که شاهی و یزدان پرست
که از بند تا جاودان نام بد بماند به من وز تو انجام بد
به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چندگویی سخن نابکار
مرا گویی از راه یزدان بگرد ز فرمان شاه جهانبان بگرد
که هرکو ز فرمان شاه جهان بگردد سرآید بدو بر زمان
جز از بند گر کوشش (و) کارزار به پیشم دگرگونه پاسخ میار
به تندی به پاسخ گو نامدار چنین گفت کای پرهنر شهریار
همی خوار داری تو گفتار من به خیره بجویی تو آزار من
چنین داد پاسخ که چند از فریب همانا به تنگ اندر آمد نشیب
بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز
همی راند تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان
همی گفت کای پاک دادار هور فزاینده‌ی دانش و فر و زور
همی بینی این پاک جان مرا توان مرا هم روان مرا
که چندین بپیچم که اسفندیار مگر سر بپیچاند از کارزار
تو دانی که بیداد کوشد همی همی جنگ و مردی فروشد همی
به بادافره این گناهم مگیر توی آفریننده‌ی ماه و تیر
چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ که رستم همی دیر شد سوی جنگ
بدو گفت کای سگزی بدگمان نشد سیر جانت ز تیر و کمان
ببینی کنون تیر گشتاسپی دل شیر و پیکان لهراسپی
یکی تیر بر ترگ رستم بزد چنان کز کمان سواران سزد
تهمتن گز اندر کمان راند زود بران سان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر بر چشم اسفندیار سیه شد جهان پیش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی ازو دور شد دانش و فرهی
نگون شد سر شاه یزدان‌پرست بیفتاد چاچی کمانش ز دست
گرفته بش و یال اسپ سیاه ز خون لعل شد خاک آوردگاه
چنین گفت رستم به اسفندیار که آوردی آن تخم زفتی به بار
تو آنی که گفتی که رویین تنم بلند آسمان بر زمین بر زنم
من از شست تو هشت تیر خدنگ بخوردم ننالیدم از نام و ننگ
به یک تیر برگشتی از کارزار بخفتی بران باره‌ی نامدار
هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت بسوزد دل مهربان مادرت
هم‌انگه سر نامبردار شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه
زمانی همی بود تا یافت هوش بر خاک بنشست و بگشاد گوش
سر تیر بگرفت و بیرون کشید همی پر و پیکانش در خون کشید
همانگه به بهمن رسید آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی
بیامد به پیش پشوتن بگفت که پیکار ما گشت با درد جفت
تن ژنده پیل اندر آمد به خاک دل ما ازین درد کردند چاک
برفتد هر دو پیاده دوان ز پیش سپه تا بر پهلوان
بدیدند جنگی برش پر ز خون یکی تیر پرخون به دست اندرون
پشوتن بر و جامه را کرد چاک خروشان به سر بر همی کرد خاک
همی گشت بهمن به خاک اندرون بمالید رخ را بدان گرم خون
پشوتن همی گفت راز جهان که داند ز دین‌آوران و مهان
چو اسفندیاری که از بهر دین به مردی برآهیخت شمشیر کین
جهان کرد پاک از بد بت‌پرست به بد کار هرگز نیازید دست
به روز جوانی هلاک آمدش سر تاجور سوی خاک آمدش
بدی را کزو هست گیتی به درد پرآزار ازو جان آزاد مرد
فراوان برو بگذرد روزگار که هرگز نبیند بد کارزار
جوانان گرفتندش اندر کنار همی خون ستردند زان شهریار
پشوتن بروبر همی مویه کرد رخی پر ز خون و دلی پر ز درد
همی گفت زار ای یل اسفندیار جهانجوی و از تخمه‌ی شهریار
که کند این چنین کوه جنگی ز جای که افگند شیر ژیان را ز پای
که کند این پسندیده دندان پیل که آگند با موج دریای نیل
چه آمد برین تخمه از چشم بد که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد
کجا شد به رزم اندرون ساز تو کجا شد به بزم آن خوش آواز تو
کجا شد دل و هوش و آیین تو توانایی و اختر و دین تو
چو کردی جهان را ز بدخواه پاک نیامدت از پیل وز شیر باک
کنون آمدت سودمندی به کار که در خاک بیند ترا روزگار
که نفرین برین تاج و این تخت باد بدین کوشش بیش و این بخت باد
که چو تو سواری دلیر و جوان سرافراز و دانا و روشن‌روان
بدین سان شود کشته در کارزار به زاری سرآید برو روزگار
که مه تاج بادا و مه تخت شاه مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
چنین گفت پر دانش اسفندیار که ای مرد دانای به روزگار
مکن خویشتن پیش من بر تباه چنین بود بهر من از تاج و گاه
تن کشته را خاک باشد نهال تو از کشتن من بدین سان منال
کجا شد فریدون و هوشنگ و جم ز باد آمده باز گردد به دم
همان پاک‌زاده نیاکان ما گزیده سرافراز و پاکان ما
برفتند و ما را سپردند جای نماند کس اندر سپنجی سرای
فراوان بکوشیدم اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان
که تا رای یزدان به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم
چو از من گرفت ای سخن روشنی ز بد بسته شد راه آهرمنی
زمانه بیازید چنگال تیز نبد زو مرا روزگار گریز
امید من آنست کاندر بهشت دل‌افروز من بدرود هرچ کشت
به مردی مرا پور دستان نکشت نگه کن بدین گز که دارم به مشت
بدین چوب شد روزگارم به سر ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر
فسونها و نیرنگها زال ساخت که اروند و بند جهان او شناخت
چو اسفندیار این سخن یاد کرد بپیچید و بگریست رستم به درد
چنین گفت کز دیو ناسازگار ترا بهره رنج من آمد به کار
چنانست کو گفت یکسر سخن ز مردی به کژی نیفگند بن
که تا من به گیتی کمر بسته‌ام بسی رزم گردنکشان جسته‌ام
سواری ندیدم چو اسفندیار زره‌دار با جوشن کارزار
چو بیچاره برگشتم از دست اوی بدیدم کمان و بر و شست اوی
سوی چاره گشتم ز بیچارگی بدادم بدو سر به یکبارگی
زمان ورا در کمان ساختم چو روزش سرآمد بینداختم
گر او را همی روز باز آمدی مرا کار گز کی فراز آمدی
ازین خاک تیره بباید شدن به پرهیز یک دم نشاید زدن
همانست کز گز بهانه منم وزین تیرگی در فسانه منم
چنین گفت با رستم اسفندیار که اکنون سرآمد مرا روزگار
تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه‌تر گشت رای
مگر بشنوی پند و اندرز من بدانی سر مایه و ارز من
بکوشی و آن را بجای آوری بزرگی برین رهنمای آوری
تهمتن به گفتار او داد گوش پیاده بیامد برش با خروش
همی ریخت از دیدگان آب گرم همی مویه کردش به آوای نرم
چو دستان خبر یافت از رزمگاه ز ایوان چو باد اندر آمد به راه
ز خانه بیامد به دشت نبرد دو دیده پر از آب و دل پر ز درد
زواره فرامرز چو بیهشان برفتند چندی ز گردنکشان
خروشی برآمد ز آوردگاه که تاریک شد روی خورشید و ماه
به رستم چنین گفت زال ای پسر ترا بیش گریم به درد جگر
که ایدون شنیدم ز دانای چین ز اخترشناسان ایران زمین
که هرکس که او خون اسفندیار بریزد سرآید برو روزگار
بدین گیتیش شوربختی بود وگر بگذرد رنج و سختی بود
چنین گفت با رستم اسفندیار که از تو ندیدم بد روزگار
زمانه چنین بود و بود آنچ بود سخن هرچ گویم بباید شنود
بهانه تو بودی پدر بد زمان نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
مرا گفت رو سیستان را بسوز نخواهم کزین پس بود نیمروز
بکوشید تا لشکر و تاج و گنج بدو ماند و من بمانم به رنج
کنون بهمن این نامور پور من خردمند و بیدار دستور من
بمیرم پدروارش اندر پذیر همه هرچ گویم ترا یادگیر
به زابلستان در ورا شاد دار سخنهای بدگوی را یاد دار
بیاموزش آرایش کارزار نشستنگه بزم و دشت شکار
می و رامش و زخم چوگان و کار بزرگی و برخوردن از روزگار
چنین گفت جاماسپ گم بوده نام که هرگز به گیتی مبیناد کام
که بهمن ز من یادگاری بود سرافرازتر شهریاری بود
تهمتن چو بشنید بر پای خاست ببر زد به فرمان او دست راست
که تو بگذری زین سخن نگذرم سخن هرچ گفتی به جای آورم
نشانمش بر نامور تخت عاج نهم بر سرش بر دلارای تاج
ز رستم چو بشنید گویا سخن بدو گفت نوگیر چون شد کهن
چنان دان که یزدان گوای منست برین دین به رهنمای منست
کزین نیکویها که تو کرده‌ای ز شاهان پیشین که پرورده‌ای
کنون نیک نامت به بد بازگشت ز من روی گیتی پرآواز گشت
غم آمد روان ترا بهره زین چنین بود رای جهان‌آفرین
چنین گفت پس با پشوتن که من نجویم همی زین جهان جز کفن
چو من بگذرم زین سپنجی سرای تو لشکر بیارای و شو باز جای
چو رفتی به ایران پدر را بگوی که چون کام یابی بهانه مجوی
زمانه سراسر به کام تو گشت همه مرزها پر ز نام تو گشت
امیدم نه این بود نزدیک تو سزا این بد از جان تاریک تو
جهان راست کردم به شمشیر داد به بد کس نیارست کرد از تو یاد
به ایران چو دین بهی راست شد بزرگی و شاهی مرا خواست شد
به پیش سران پندها دادیم نهانی به کشتن فرستادیم
کنون زین سخن یافتی کام دل بیارای و بنشین به آرام دل
چو ایمن شدی مرگ را دور کن به ایوان شاهی یکی سور کن
ترا تخت سختی و کوشش مرا ترا نام تابوت و پوشش مرا
چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر که نگریزد از مرگ پیکان تیر
مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه روانم ترا چشم دارد به راه
چو آیی بهم پیش داور شویم بگوییم و گفتار او بشنویم
کزو بازگردی به مادر بگوی که سیر آمد از رزم پرخاشجوی
که با تیر او گبر چون باد بود گذر کرده بر کوه پولاد بود
پس من تو زود آیی ای مهربان تو از من مرنج و مرنجان روان
برهنه مکن روی بر انجمن مبین نیز چهر من اندر کفن
ز دیدار زاری بیفزایدت کس از بخردان نیز نستایدت
همان خواهران را و جفت مرا که جویا بدندی نهفت مرا
بگویی بدان پرهنر بخردان که پدرود باشید تا جاودان
ز تاج پدر بر سرم بد رسید در گنج را جان من شد کلید
فرستادم اینک به نزدیک او که شرم آورد جان تاریک او
بگفت این و برزد یکی تیز دم که بر من ز گشتاسپ آمد ستم
هم‌انگه برفت از تنش جان پاک تن خسته افگنده بر تیره خاک
تهمتن بنزد پشوتن رسید همه جامه بر تن سراسر درید
بر و جامه رستم همی پاره کرد سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد
همی گفت زار ای نبرده سوار نیا شاه جنگی پدر شهریار
به خوبی شده در جهان نام من ز گشتاسپ بد شد سرانجام من
چو بسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی‌یار و جفت
روان تو بادا میان بهشت بداندیش تو بدرود هرچ کشت
زواره بدو گفت کای نامدار نبایست پذرفت زو زینهار
ز دهقان تو نشنیدی آن داستان که یاد آرد از گفته‌ی باستان
که گر پروری بچه‌ی نره‌شیر شود تیزدندان و گردد دلیر
چو سر برکشد زود جوید شکار نخست اندر آید به پروردگار
دو پهلو برآشفته از خشم بد نخستین ازان بد به زابل رسد
چو شد کشته شاهی چو اسفندیار ببینند ازین پس بد روزگار
ز بهمن رسد بد به زابلستان بپیچند پیران کابلستان
نگه کن که چون او شود تاجدار به پیش آورد کین اسفندیار
بدو گفت رستم که با آسمان نتابد بداندیش و نیکی گمان
من آن برگزیدم که چشم خرد بدو بنگرد نام یاد آورد
گر او بد کند پیچد از روزگار تو چشم بلا را به تندی مخار
یکی نغز تابوت کرد آهنین بگسترد فرشی ز دیبای چین
بیندود یک روی آهن به قیر پراگند بر قیر مشک و عبیر
ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشید روشن برش ز پیروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن بارور خسروانی درخت
چل اشتر بیاورد رستم گزین ز بالا فروهشته دیبای چین
دو اشتر بدی زیر تابوت شاه چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه
همه خسته روی و همه کنده موی زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی
بریده بش و دم اسپ سیاه پشوتن همی برد پیش سپاه
برو بر نهاده نگونسار زین ز زین اندرآویخته گرز کین
همان نامور خود و خفتان اوی همان جوله و مغفر جنگجوی
سپه رفت و بهمن به زابل بماند به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ایوان خویش همی پرورانید چون جان خویش
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه نگون شد سر نامبردار شاه
همی جامه را چاک زد بر برش به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی برآمد ز ایوان به زار جهان شد پر از نام اسفندیار
به ایران ز هر سو که رفت آگهی بینداخت هرکس کلاه مهی
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین که چون تو نبیند زمان و زمین
پس از روزگار منوچهر باز نیامد چو تو نیز گردنفراز
بیالود تیغ و بپالود کیش مهان را همی داشت بر جای خویش
بزرگان ایران گرفتند خشم ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهی تو بر گاه تاج مهی برنهی
سرت را ز تاج کیان شرم باد به رفتن پی اخترت نرم باد
برفتند یکسر ز ایوان او پر از خاک شد کاخ و دیوان او
چو آگاه شد مادر و خواهران ز ایوان برفتند با دختران
برهنه سر و پای پرگرد و خاک به تن بر همه جامه کردند چاک
پشوتن همی رفت گریان به راه پس پشت تابوت و اسپ سیاه
زنان از پشوتن درآویختند همی خون ز مژگان فرو ریختند
که این بند تابوت را برگشای تن خسته یک بار ما را نمای
پشوتن غمی شد میان زنان خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تیز بیارید کامد کنون رستخیز
سر تنگ تابوت را باز کرد به نوی یکی مویه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روی شاه پر از مشک دیدند ریش سیاه
برفتند یکسر ز بالین شاه خروشان به نزدیک اسپ سیاه
بسودند پر مهر یال و برش کتایون همی ریخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود به آورد بر پشت او کشته بود
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
به یالش همی اندرآویختند همی خاک بر تارکش ریختند
به ابر اندر آمد خروش سپاه پشوتن بیامد به ایوان شاه
خروشید و دیدش نبردش نماز بیامد به نزدیک تختش فراز
به آواز گفت ای سر سرکشان ز برگشتن بختت آمد نشان
ازین با تن خویش بد کرده‌ای دم از شهر ایران برآورده‌ای
ز تو دور شد فره و بخردی بیابی تو بادافره ایزدی
شکسته شد این نامور پشت تو کزین پس بود باد در مشت تو
پسر را به خون دادی از بهر تخت که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
جهانی پر از دشمن و پر بدان نماند بع تو تاج تا جاودان
بدین گیتیت در نکوهش بود به روز شمارت پژوهش بود
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
میان کیان دشمنی افگنی همی این بدان آن بدین برزنی
ندانی همی جز بد آموختن گسستن ز نیکی بدی توختن
یکی کشت کردی تو اندر جهان که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش یل اسفندیار بود بر کف رستم نامدار
بگفت این و گویا زبان برگشاد همه پند و اندرز او کرد یاد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت برآورد رازی که بود از نهفت
چو بشنید اندرز او شهریار پشیمان شد از کار اسفندیار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان به آواز با شهریار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای
به پیش پدر بر بخستند روی ز درد برادر بکندند موی
به گشتاسپ گفتند کای نامدار نیندیشی از کار اسفندیار
کجا شد نخستین به کین زریر همی گور بستد ز چنگال شیر
ز ترکان همی کین او بازخواست بدو شد همی پادشاهیت راست
به گفتار بدگوش کردی به بند بغل گران و به گرز و کمند
چو او بسته آمد نیا کشته شد سپه را همه روز برگشته شد
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ همه زندگانی شد از رنج تلخ
چو ما را که پوشیده داریم روی برهنه بیاورد ز ایوان به کوی
چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت گرفت آن زمان پادشاهی به مشت
تو دانی که فرزند مردی چه کرد برآورد ازیشان دم و دود و گرد
ز رویین دژ آورد ما را برت نگهبان کشور بد و افسرت
از ایدر به زابل فرستادیش بسی پند و اندرزها دادیش
که تا از پی تاج بیجان شود جهانی برو زار و پیچان شود
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال تو کشتی مر او را چو کشتی منال
ترا شرم بادا ز ریش سپید که فرزند کشتی ز بهر امید
جهاندار پیش از تو بسیار بود که بر تخت شاهی سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را نه از دوده‌ی خویش و پیوند را
چنین گفت پس با پشوتن که خیز برین آتش تیزبر آب ریز
بیامد پشوتن ز ایوان شاه زنان را بیاورد زان جایگاه
پشوتن چنین گفت با مادرش که چندین به تنگی چه کوبی درش
که او شاد خفتست و روشن‌روان چو سیر آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز دین‌دار پند به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالی به هر برزنی به ایران خروشی بد و شیونی
ز تیر گز و بند دستان زال همی مویه کردند بسیار سال
همی بود بهمن به زابلستان به نخچیر گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان پور شاه
به هر چیز پیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پیوسته شد در کین به گشتاسپ بر بسته شد
یکی نامه بنوشت رستم به درد همه کار فرزند او یاد کرد
سر نامه کرد آفرین از نخست بدانکس که کینه نبودش نجست
دگر گفت یزدان گوای منست پشوتن بدین رهنمای منست
که من چند گفتم به اسفندیار مگر کم کند کینه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خویش گزیدم ز هرگونه‌یی رنج خویش
زمانش چنین بود نگشاد چهر مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدین گونه بد گردش آسمان بسنده نباشد کسی با زمان
کنون این جهانجوی نزد منست که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهای شاهانش آموختم از اندرز فام خرد توختم
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر کزین پس نیندیشد از کار تیر
نهان من و جان من پیش اوست اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان پراگنده شد آن میان مهان
پشوتن بیامد گوایی بداد سخنهای رستم همه کرد یاد
همان زاری و پند و اروند او سخن گفتن از مرز و پیوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت گراینده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش نزد نیز بر دل ز تیمار تش
هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت به باغ بزرگی درختی بکشت
چنین گفت کز جور چرخ بلند چو خواهد رسیدن کسی را گزند
به پرهیز چون بازدارد کسی وگر سوی دانش گراید بسی
پشوتن بگفت آنچ درخواستی دل من به خوبی بیاراستی
ز گردون گردان که یارد گذشت خردمند گرد گذشته نگشت
تو آنی که بودی وزان بهتری به هند و به قنوج بر مهتری
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
فرستاده پاسخ بیاورد زود بدان سان که رستمش فرموده بود
چنین تا برآمد برین گاه چند ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نیک و بد که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه ترا کرد باید به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی به جای آمد و گشت با آب‌روی
به بیگانه شهری فراوان بماند کسی نامه‌ی تو بروبر نخواند
به بهمن یکی نامه باید نوشت بسان درختی به باغ بهشت
که داری به گیتی جز او یادگار گسارنده‌ی درد اسفندیار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنویس یک نامه نزدیک اوی یکی سوی گردنکش کینه‌جوی
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان که ما از تو شادیم و روشن‌روان
نبیره که از جان گرامی‌تر است به دانش ز جاماسپ نامی‌تر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای سزد گر فرستی کنون باز جای
یکی سوی بهمن که اندر زمان چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به دیدارت آمد نیاز برآرای کار و درنگی مساز
به رستم چو برخواند نامه دبیر بدان شاد شد مرد دانش‌پذیر
ز چیزی که بودش به گنج اندرون ز خفتان وز خنجر آبگون
ز برگستوان و ز تیر و کمان ز گوپال و ز خنجر هندوان
ز کافور وز مشک وز عود تر هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
ز بالا و از جامه‌ی نابرید پرستار وز کودکان نارسید
کمرهای زرین و زرین ستام ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
همه پاک رستم به بهمن سپرد برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بیامد دو منزل به راه پس او را فرستاد نزدیک شاه
چو گشتاسپ روی نبیره بدید شد از آب دیده رخش ناپدید
بدو گفت اسفندیاری تو بس نمانی به گیتی جز او را به کس
ورا یافت روشن‌دل و یادگیر ازان پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور و گیرنده دست خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به یک چندگاه به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
به میدان چوگان و بزم و شکار گوی بود مانند اسفندیار
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی
همی گفت کاینم جهاندار داد غمی بودم از بهر تیمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم چو گم شد سرافراز رویین تنم
سرآمد همه کار اسفندیار که جاوید بادا سر شهریار
همیشه دل از رنج پرداخته زمانه به فرمان او ساخته
دلش باد شادان و تاجش بلند به گردن بداندیش او را کمند