شاهنامه/داستان خاقان چین ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان خاقان چین ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان خاقان چین ۴ |
بدل گفت پیکار با ژنده پیل | چو غوطه است خوردن بدریای نیل | |
گریزی بهنگام با سر بجای | به از رزم جستن بنام و برای | |
گریزان بیامد سوی قلبگاه | برو بر نظاره ز هر سو سپاه | |
درفش تهمتن میان گروه | بسان درخت از بر تیغ کوه | |
همی تاخت رستم پس او چو گرد | زمین لعل گشت و هوا لاژورد | |
گهار گهانی بترسید سخت | کزو بود برگشتن تاج و تخت | |
برآورد یک بانگ برسان کوس | که بشنید آواز گودرز و توس | |
همی خواست تا کارزاری کند | ندانست کین بار زاری کند | |
چه نیکو بود هر که خود را شناخت | چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت | |
پس او گرفته گو پیلتن | که هان چارهی گور کن گر کفن | |
یکی نیزه زد بر کمربند اوی | بدرید خفتان و پیوند اوی | |
بینداختش همچو برگ درخت | که بر شاخ او بر زند باد سخت | |
نگونسار کرد آن درفش کبود | تو گفتی گهار گهانی نبود | |
بدیدند گردان که رستم چه کرد | چپ و راست برخاست گرد نبرد | |
درفش همایون ببردند و کوس | بیامد سرافراز گودرز و توس | |
خروشی برآمد ز ایران سپاه | چو پیروز شد گرد لشکر پناه | |
بفرمود رستم کز ایران سوار | بر من فرستند سد نامدار | |
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج | همان یاره و سنج و آن طوق و تاج | |
ستانم ز چین و بایران دهم | به پیروز شاه دلیران دهم | |
از ایران بیامد همی سد سوار | زرهدار با گرزهی گاوسار | |
چنین گفت رستم بایرانیان | که یکسر ببندند کین را میان | |
بجان و سر شاه و خورشید و ماه | بخاک سیاوش بایران سپاه | |
بیزدان دادار جان آفرین | که پیروزی آورد بر دشت کین | |
که گر نامداران ز ایران سپاه | هزیمت پذیرد ز توران سپاه | |
سرش را ز تن برکنم در زمان | ز خونش کنم جویهای روان | |
بدانست لشکر که او شیرخوست | بچنگش سرین گوزن آرزوست | |
همه سوی خاقان نهادند روی | بنیزه شده هر یکی جنگ جوی | |
تهمتن بپیش اندرون حمله برد | عنان را برخش تگاور سپرد | |
همی خون چکانید بر چرخ ماه | ستاره نظاره بر آن رزمگاه | |
ز بس گرد کز رزمگه بردمید | چنان شد که کس روی هامون ندید | |
ز بانگ سواران و زخم سنان | نبود ایچ پیدا رکیب از عنان | |
هوا گشت چون روی زنگی سیاه | ز کشته ندیدند بر دشت راه | |
همه مرز تن بود و خفتان و خود | تنان را همی داد سرها درود | |
ز گرد سوار ابر بر باد شد | زمین پر ز آواز پولاد شد | |
بسی نامدار از پی نام و ننگ | بدادند بر خیره سرها بجنگ | |
برآورد رستم برانسان خروش | که گفتی برآمد زمانه بجوش | |
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج | همان یاره و افسر و طوق و تاج | |
سپرهای چینی و پرده سرای | همان افسر و آلت چارپای | |
بایران سزاوار کیخسروست | که او در جهان شهریار نوست | |
که چون او بگیتی سرافراز شاه | نبود و ندیدست خورشید و ماه | |
شما را چه کارست با تاج زر | بدین زور و این کوشش و این هنر | |
همه دستها سوی بند آورید | میان را بخم کمند آورید | |
شما را ز من زندگانی بسست | که تاج و نگین بهر دیگر کسست | |
فرستم بنزدیک شاه زمین | چه منشور و شنگل چه خاقان چین | |
و گرنه من این خاک آوردگاه | بنعل ستوران برآرم بماه | |
بدشنام بگشاد خاقان زبان | بدو گفت کای بدتن بدروان | |
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن | همی زینهاریت باید چو من | |
تو سگزی که از هر کسی بتری | همی شاه چین بایدت لشکری | |
یکی تیر باران بکردند سخت | چو باد خزان برجهد بر درخت | |
هوا را بپوشید پر عقاب | نبیند چنان رزم جنگی بخواب | |
چو گودرز باران الماس دید | ز تیمار رستم دلش بردمید | |
برهام گفت ای درنگی مایست | برو با کمان وز سواری دویست | |
کمانهای چاچی و تیر خدنگ | نگهدار پشت تهمتن بجنگ | |
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه | برین دشت زین بیش دشمن مخواه | |
نه هنگام آرام و آسایش است | نه نیز از در رای و آرایش است | |
برو با دلیران سوی دست راست | نگه کن که پیران و هومان کجاست | |
تهمتن نگر پیش خاقان چین | همی آسمان برزند بر زمین | |
برآشفت رهام همچون پلنگ | بیامد بپشت تهمتن بجنگ | |
چنین گفت رستم برهام شیر | که ترسم که رخشم شد از کار سیر | |
چنو سست گردد پیاده شوم | بخون و خوی آهار داده شوم | |
یکی لشکرست این چو مور و ملخ | تو با پیل و با پیلبانان مچخ | |
همه پاک در پیش خسرو بریم | ز شگنان و چین هدیهی نو بریم | |
و زان جایگه برخروشید و گفت | که با روم و چین اهرمن باد جفت | |
ایا گم شده بخت بیچارگان | همه زار و با درد غمخوارگان | |
شما را ز رستم نبود آگهی | مگر مغزتان از خرد شد تهی | |
کجا اژدها را ندارد بمرد | همی پیل جوید بروز نبرد | |
شما را سر از رزم من سیر نیست | مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست | |
ز فتراک بگشاد پیچان کمند | خم خام در کوههی زین فگند | |
برانگیخت رخش و برآمد خروش | همی اژدها را بدرید گوش | |
بهر سو که خام اندر انداختی | زمین از دلیران بپرداختی | |
هرانگه که او مهتری را ز زین | ربودی بخم کمند از کمین | |
بدین رزمگه بر سرافراز توس | بابر اندر افراختی بوق و کوس | |
ببستی از ایران کسی دست اوی | ز هامون نهادی سوی کوه روی | |
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل | زمین دید برسان دریای نیل | |
یکی پیل بر پشت کوه بلند | ورا نام بد رستم دیو بند | |
همی کرگس آورد ز ابر سیاه | نظاره بران اختر و چرخ ماه | |
یکی نامداری ز لشکر بجست | که گفتار ایران بداند درست | |
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد | بگویش که تندی مکن در نبرد | |
چغانی و شگنی و چینی و وهر | کزین کینه هرگز ندارند بهر | |
یکی شاه ختلان یکی شاه چین | ز بیگانه مردم ترا نیست کین | |
یکی شهریارست افراسیاب | که آتش همی بد شناسد ز آب | |
جهانی بدین گونه کرد انجمن | بد آورد ازین رزم بر خویشتن | |
کسی نیست بیآز و بی نام و ننگ | همان آشتی بهتر آید ز جنگ | |
فرستاده آمد بر پیلتن | زبان پر ز گفتار و دل پر شکن | |
بدو گفت کای مهتر رزمجوی | چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی | |
نداری همانا ز خاقان چین | ز کار گذشته بدل هیچ کین | |
چنو باز گردد تو زو باز گرد | که اکنون سپه را سرآمد نبرد | |
چو کاموس بر دست تو کشته شد | سر رزمجویان همه گشته شد | |
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج | بنزدیک من باید و تخت عاج | |
بتاراج ایران نهادست روی | چه باید کنون لابه و گفت و گوی | |
چو داند که لشکر بجنگ آمدست | شتاب سپاه از درنگ آمدست | |
فرستاده گفت ای خداوند رخش | بدشت آهوی ناگرفته مبخش | |
که داند که خود چون بود روزگار | که پیروز برگردد از کارزار | |
چو بشنید رستم برانگیخت رخش | منم گفت شیراوژن تاجبخش | |
تنی زورمند و ببازو کمند | چه روز فریبست و هنگام بند | |
چه خاقان چینی کمند مرا | چه شیر ژیان دست بند مرا | |
بینداخت آن تابداده کمند | سران سواران همی کرد بند | |
چو آمد بنزدیک پیل سپید | شد آن شاه چین از روان ناامید | |
چو از دست رستم رها شد کمند | سر شاه چین اندر آمد ببند | |
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین | ببستند بازوی خاقان چین | |
پیاده همی راند تا رود شهد | نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد | |
چنینست رسم سرای فریب | گهی بر فراز و گهی بر نشیب | |
چنین بود تا بود گردان سپهر | گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر | |
ازان پس بگرز گران دست برد | بزرگش همان و همان بود خرد | |
چنان شد در و دشت آوردگاه | که شد تنگ بر مور و بر پشه راه | |
ز بس کشته و خسته شد جوی خون | یکی بیسر و دیگری سرنگون | |
چنان بخت تابنده تاریک شد | همانا بشب روز نزدیک شد | |
برآمد یکی ابر و بادی سیاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |
سر از پای دشمن ندانست باز | بیابان گرفتند و راه دراز | |
نگه کرد پیران بدان کارزار | چنان تیز برگشتن روزگار | |
نه منشور و فرتوس و خاقان چین | نه آن نامداران و مردان کین | |
درفش بزرگان نگونسار دید | بخاک اندرون خستگان خوار دید | |
بنستیهن گرد و کلباد گفت | که شمشیر و نیزه بباید نهفت | |
نگونسار کرد آن درفش سیاه | برفتند پویان ببی راه و راه | |
همه میمنه گیو تاراج کرد | در و دشت چون پر دراج کرد | |
بجست از چپ لشکر و دست راست | بدان تا بداند که پیران کجاست | |
چو او را ندیدند گشتند باز | دلیران سوی رستم سرفراز | |
تبه گشته اسپان جنگی ز کار | همه رنجه و خستهی کارزار | |
برفتند با کام دل سوی کوه | تهمتن بپیش اندرون با گروه | |
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک | شده غرق و بر گستوان چاک چاک | |
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد | جهان را چنینست ساز و نهاد | |
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب | ز کشته نه پیدا فراز از نشیب | |
چنین تا بشستن نپرداختند | یک از دیگری باز نشناختند | |
سر و تن بشستند و دل شسته بود | که دشمن ببند گران بسته بود | |
چنین گفت رستم بایرانیان | که اکنون بباید گشادن میان | |
بپیش جهاندار پیروزگر | نه گوپال باید نه بند کمر | |
همه سر بخاک سیه بر نهید | کزین پس همه تاج بر سر نهید | |
کزین نامدارن یکی نیست کم | که اکنون شدستی دل ما دژم | |
چنین گفت رستم بگودرز و گیو | بدان نامداران و گردان نیو | |
چو آگاهی آمد بشاه جهان | بمن باز گفت این سخن در نهان | |
که توس سپهبد بکوه آمدست | ز پیران و هومان ستوه آمدست | |
از ایران برفتیم با رای و هوش | برآمد ز پیکار مغزم بجوش | |
ز بهرام گودرز وز ریونیز | دلم تیر تر گشت برسان شیز | |
از ایران همی تاختم تیزچنگ | زمانی بجایی نکردم درنگ | |
چو چشمم برآمد بخاقان چین | بران نامداران و مردان کین | |
بویژه بکاموس و آن فر و برز | بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز | |
که بودند هر یک چو کوهی بلند | بزیر اندرون ژنده پیلی نژند | |
بدل گفتم آمد زمانم بسر | که تا من ببستم بمردی کمر | |
ازین بیش مردان و زین بیش ساز | ندیدم بجایی بسال دراز | |
رسیدم بدیوان مازندران | شب تیره و گرزهای گران | |
ز مردی نپیچید هرگز دلم | نگفتم که از آرزو بگسلم | |
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ | دلم گشت یکباره زین کینه تنگ | |
کنون گر همه پیش یزدان پاک | بغلتیم با درد یک یک بخاک | |
سزاوار باشد که او داد زور | بلند اختر و بخش کیوان و هور | |
مبادا که این کار گیرد نشیب | مبادا که آید بما بر نهیب | |
نگه کن که کارآگهان ناگهان | برند آگهی نزد شاه جهان | |
بیاراید آن نامور بارگاه | بسر بر نهد خسروانی کلاه | |
ببخشد فراوان بدرویش چیز | که بر جان او آفرین باد نیز | |
کنون جامهی رزم بیرون کنید | بسایش آرایش افزون کنید | |
غم و کام دل بیگمان بگذرد | زمانه دم ما همی بشمرد | |
همان به که ما جام می بشمریم | بدین چرخ نامهربان ننگریم | |
سپاس از جهاندار پیروزگر | کزویست مردی و بخت و هنر | |
کنون می گساریم تا نیمشب | بیاد بزرگان گشاییم لب | |
سزد گر دل اندر سرای سپنج | نداریم چندین بدرد و برنج | |
بزرگان برو خواندند آفرین | که بیتو مبادا کلاه و نگین | |
کسی را که چون پیلتن کهترست | ز گرودن گردان سرش برترست | |
پسندیده باد این نژاد و گهر | هم آن بوم کو چون تو آرد ببر | |
تو دانی که با ما چه کردی بمهر | که از جان تو شاد بادا سپهر | |
همه مرده بودیم و برگشته روز | بتو زنده گشتیم و گیتیفروز | |
بفرمود تا پیل با تخت عاج | بیارند با طوق زرین و تاج | |
می خسروانی بیاورد و جام | نخستین ز شاه جهان برد نام | |
بزد کرنای از بر ژنده پیل | همی رفت آوازشان بر دو میل | |
چو خرم شد از می رخ پهلوان | برفتند شادان و روشنروان | |
چو پیراهن شب بدرید ماه | نهاد از بر چرخ پیروزهگاه | |
طلایه پراگند بر گرد دشت | چو زنگی درنگی شب اندر گذشت | |
پدید آمد آن خنجر تابناک | بکردار یاقوت شد روی خاک | |
تبیره برآمد ز پردهسرای | برفتند گردان لشکر ز جای | |
چنین گفت رستم بگردنکشان | که جایی نیامد ز پیران نشان | |
بباید شدن سوی آن رزمگاه | بهر سو فرستاد باید سپاه | |
شد از پیش او بیژن شیر مرد | بجایی کجا بود دشت نبرد | |
جهان دید پر کشته و خواسته | بهر سو نشستی بیاراسته | |
پراگنده کشور پر از خسته دید | بخاک اندر افگنده پا بسته دید | |
ندیدند زنده کسی را بجای | زمین بود و خرگاه و پردهسرای | |
بنزدیک رستم رسید آگهی | که شد روی کشور ز ترکان تهی | |
ز ناباکی و خواب ایرانیان | برآشفت رستم چو شیر ژیان | |
زبان را بدشنام بگشاد و گفت | که کس را خرد نیست با مغز جفت | |
بدین گونه دشمن میان دو کوه | سپه چون گریزد ز ما همگروه | |
طلایه نگفتم که بیرون کنید | در و راغ چون دشت و هامون کنید | |
شما سر بسایش و خوابگاه | سپردید و دشمن بسیچید راه | |
تنآسان غم و رنجبار آورد | چو رنج آوری گنج بار آورد | |
چو گویی که روزی تن آسان شوند | ز تیمار ایران هراسان شوند | |
ازین پس تو پیران و کلباد را | چو هومان و رویین و پولاد را | |
نگه کن بدین دشت با لشکری | تو در کشوری رستم از کشوری | |
اگر تاو دارید جنگ آورید | مرا زین سپس کی بچنگ آورید | |
که پیروز برگشتم از کارزار | تبه شد نکو گشته فرجام کار | |
برآشفت با توس و شد چون پلنگ | که این جای خوابست گر دشت جنگ | |
طلایه نگه کن که از خیل کیست | سرآهنگ آن دوده را نام چیست | |
چو مرد طلایه بیابی بچوب | هم اندر زمان دست و پایش بکوب | |
ازو چیز بستان و پایش ببند | نگه کن یکی پشت پیلی بلند | |
بدین سان فرستش بنزدیک شاه | مگر پخته گردد بدان بارگاه | |
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج | ز دینار وز افسر و گنج و تاج | |
نگر تا که دارد ز ایران سپاه | همه یکسره خواسته پیش خواه | |
ازین هدیهی شاه باید نخست | پس آنگه مرا و ترا بهر جست | |
بدان دشت بسیار شاهان بدند | همه نامداران گیهان بدند | |
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر | همه گنج داران گیرنده شهر | |
سپهبد بیامد همه گرد کرد | برفتند گردان بدشت نبرد | |
کمرهای زرین و بیجاده تاج | ز دیبای رومی و از تخت عاج | |
ز تیر و کمان و ز بر گستوان | ز گوپال وز خنجر هندوان | |
یکی کوه بد در میان دو کوه | نظاره شده گردش اندر گروه | |
کمانکش سواری گشادهبری | بتن زورمندی و کنداوری | |
خدنگی بینداختی چارپر | ازین سو بدان سو نکردی گذر | |
چو رستم نگه کرد خیره بماند | جهان آفرین را فراوان بخواند | |
چنین گفت کین روز ناپایدار | گهی بزم سازد گهی کارزار | |
همی گردد این خواسته زان برین | بنفرین بود گه گهی بفرین | |
زمانه نماند برام خویش | چنینست تا بود آیین و کیش | |
یکی گنج ازین سان همی پرورد | یکی دیگر آید کزو برخورد | |
بران بود کاموس و خاقان چین | که آتش برآرد ز ایران زمین | |
بدین ژنده پیلان و این خواسته | بدین لشکر و گنج آراسته | |
به گنج و بانبوه بودند شاد | زمانی ز یزدان نکردند یاد | |
که چرخ سپهر و زمان آفرید | بسی آشکار و نهان آفرید | |
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس | بدو بگرود مرد نیکیشناس | |
کزو بودمان زور و فر و هنر | ازو دردمندی و هم زو گهر | |
سپه بود و هم گنج آباد بود | سگالش همه کار بیداد بود | |
کنون از بزرگان هر کشوری | گزیده ز هر کشوری مهتری | |
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه | همان تخت زرین و زرین کلاه | |
همان خواسته بر هیونان مست | فرستم سزاوار چیزی که هست | |
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ | درنگی نه والا بود مرد سنگ | |
کسی کو گنهکار و خونی بود | بکشور بمانی زبونی بود | |
زمین را بخنجر بشویم ز کین | بدان را نمانم همی بر زمین | |
بدو گفت گودرز کای نیک رای | تو تا جای ماند بمانی بجای | |
بکام دل شاد بادی و راد | بدین رزم دادی چو بایست داد | |
تهمتن فرستادهای را بجست | که با شاه گستاخ باشد نخست | |
فریبرز کاوس را برگزید | که با شاه نزدیکی او را سزید | |
چنین گفت کای نیک پی نامدار | هم از تخم شاهی و هم شهریار | |
هنرمند و با دانش و بانژاد | تو شادان و کاوس شاه از تو شاد | |
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو | ببر نامهی من بر شاه نو | |
ابا خویشتن بستگان را ببر | هیونان و این خواسته سربسر | |
همان افسر و یاره و گرز و تاج | همان ژنده پیلان و هم تخت عاج | |
فریبرز گفت ای هژبر ژیان | منم راه را تنگ بسته میان | |
دبیر جهاندیده را پیش خواند | سخن هرچ بایست با او براند | |
بفرمود تا نامهی خسروی | ز عنبر نوشتند بر پهلوی | |
سرنامه کرد آفرین خدای | کجا هست و باشد همیشه بجای | |
برازندهی ماه و کیوان و هور | نگارندهی فر و دیهیم و زور | |
سپهر و زمان و زمین آفرید | روان و خرد داد و دین آفرید | |
وزو آفرین باد بر شهریار | زمانه مبادا ازو یادگار | |
رسیدم بفرمان میان دو کوه | سپاه دو کشور شده همگروه | |
همانا که شمشیرزن سد هزار | ز دشمن فزون بود در کارزار | |
کشانی و شگنی و چینی و هند | سپاهی ز چین تا بدریای سند | |
ز کشمیر تا دامن رود شهد | سراپرده و پیل دیدیم و مهد | |
نترسیدم از دولت شهریار | کزین رزمگاه اندر آید نهار | |
چهل روز با هم همی جنگ بود | تو گفتی بریشان جهان تنگ بود | |
همه شهریاران کشور بدند | نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند | |
میان دو کوه از بر راغ و دشت | ز خون و ز کشته نشاید گذشت | |
همانا که فرسنگ باشد چهل | پراگنده از خون زمین بود گل | |
سرانجام ازین دولت دیریاز | سخن گویم این نامه گردد دراز | |
همه شهریاران که دارند بند | ز پیلان گرفتم بخم کمند | |
سوی جنگ دارم کنون رای و روی | مگر پیش گرز من آید گروی | |
زبانها پر از آفرین تو باد | سر چرخ گردان زمین تو باد | |
چو نامه بمهر اندر آمد بداد | بمهتر فریبرز خسرو نژاد | |
ابا شاه و پیل و هیونی هزار | ازان رزمگه برنهادند بار | |
فریبرز کاوس شادان برفت | بنزدیک خسرو بسیچید و تفت | |
همی رفت با او گو پیلتن | بزرگان و گردان آن انجمن | |
به پدرود کردن گرفتش کنار | ببارید آب از غم شهریار | |
وزان جایگه سوی لشکر کشید | چو جعد دو زلف شب آمد پدید | |
نشستند با آرامش و رود و می | یکی دست رود و دگر دست نی | |
برفتند هر کس برام خویش | گرفته ببر هر کسی کام خویش | |
چو خورشید با رنگ دیبای زرد | ستم کرد بر تودهی لاژورد | |
همانگه ز دهلیز پردهسرای | برآمد خروشیدن کرنای | |
تهمتن میان تاختن را ببست | بران بارهی تیزتگ برنشست | |
بفرمود تا توشه برداشتند | همی راه دشوار بگذاشتند | |
بیابان گرفتند و راه دراز | بیامد چنان لشکری رزمساز | |
چنین گفت با توس و گودرز و گیو | که ای نامداران و گردان نیو | |
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ | بداندیشگان را شود کار تنگ | |
که دانست کین چارهگر مرد سند | سپاه آرد از چین و سقلاب و هند | |
من او را چنان مست و بیهش کنم | تنش خاک گور سیاوش کنم | |
که از هند و سقلاب و توران و چین | نخوانند ازین پس برو آفرین | |
بزد کوس وز دشت برخاست گرد | هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد | |
ازان نامداران پرخاشجوی | بابر اندر آمد یکی گفت و گوی | |
دو منزل برفتند زان جایگاه | که از کشته بد روی گیتی سیاه | |
یکی بیشه دیدند و آمد فرود | سیه شد ز لشکر همه دشت و رود | |
همی بود با رامش و می بدست | یکی شاد و خرم یکی خفته مست | |
فرستاده آمد ز هر کشوری | ز هر نامداری و هر مهتری | |
بسی هدیه و ساز و چندی نثار | ببردند نزدیک آن نامدار | |
چو بگذشت ازین داستان روز چند | ز گردش بیاسود چرخ بلند | |
کس آمد بر شاه ایران سپاه | که آمد فریبرز کاوس شاه | |
پذیره شدش شاه کنداوران | ابا بوق و کوس و سپاهی گران | |
فریبرز نزدیک خسرو رسید | زمین را ببوسید کو را بدید | |
نگه کرد خسرو بران بستگان | هیونان و پیلان و آن خستگان | |
عنان را بپیچید و آمد براه | ز سر برگرفت آن کیانی کلاه | |
فرود آمد و پیش یزدان بخاک | بغلتید و گفت ای جهاندار پاک | |
ستمکارهای کرد بر من ستم | مرا بیپدر کرد با درد و غم | |
تو از درد و سختی رهانیدیم | همی تاج را پرورانیدیم | |
زمین و زمان پیش من بنده شد | جهانی ز گنج من آگنده شد | |
سپاس از تو دارم نه از انجمن | یکی جان رستم تو مستان ز من | |
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت | بران پیل وان بستگان برگذشت | |
بسی آفرین کرد بر پهلوان | که او باد شادان و روشنروان | |
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت | بباغ بزرگی درختی بکشت | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | کزو بود روشن دل و بختیار | |
خداوند ناهید و گردان سپهر | کزویست پرخاش و آرام و مهر | |
سپهری برین گونه بر پای کرد | شب و روز را گیتی آرای کرد | |
یکی را چنین تیرهبخت آفرید | یکی را سزاوار تخت آفرید | |
غم و شادمانی ز یزدان شناس | کزویست هر گونه بر ما سپاس | |
رسید آنچ دادی بدین بارگاه | اسیران و پیلان و تخت و کلاه | |
هیونان بسیار و افگندنی | ز پوشیدنی هم ز گستردنی | |
همه آلت ناز و سورست و بزم | بپیش تو زین سان که آید برزم | |
مگر آنکسی کش سرآید بپیش | بدین گونه سیر آید از جان خویش | |
وزان رنج بردن ز توران سپاه | شب و روز بودن بوردگاه | |
ز کارت خبر بد مرا روز و شب | گشاده نکردم به بیگانه لب | |
شب و روز بر پیش یزدان پاک | نوان بودم و دل شده چاک چاک |