شاهنامه/داستان خاقان چین ۲

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان خاقان چین ۱ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان خاقان چین ۳


کنون روز خیره نباید شمرد که دیدند هر کس ازو دستبرد
یکی آتش آمد ز چرخ کبود دل ما شد از تف او پر ز دود
کنون سر بسر تیزهش بخردان بخوانید با موبدان و ردان
ببینید تا چاره‌ی کار چیست بدین رزمگه مرد پیکار کیست
همی رای باید که گردد درست از آغاز کینه نبایست جست
مگر زین بلا سوی کشور شویم اگر چند با بخت لاغر شویم
ز پیران غمی گشت خاقان چین بسی یاد کرد از جهان آفرین
بدو گفت ما را کنون چیست روی چو آمد سپاهی چنین جنگجوی
چنین گفت شنگل که ای سرفراز چه باید کشیدن سخنها دراز
بیاری افراسیاب آمدیم ز دشت و ز دریای آب آمدیم
بسی باره و هدیه‌ها یافتیم ز هر کشوری تیز بشتافتیم
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ چرا شد چنین بر شما کار تنگ
ز یک مرد ننگست گفتن سخن دگرگونه‌تر باید افگند بن
اگر گرد کاموس را زو زمان بیامد نباید شدن بدگمان
سپیده‌دمان گرزها برکشیم وزین دشت یکسر سراندر کشیم
هوا را چو ابر بهاران کنیم بریشان یکی تیرباران کنیم
ز گرد سواران و زخم تبر نباید که داند کس از پای سر
شما یکسره چشم بر من نهید چو من برخروشم دمید و دهید
همانا که جنگ‌آوران سد هزار فزون باشد از ما دلیر و سوار
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم همه پاک ناکشته بیجان شدیم
چنان دان که او ژنده پیلست مست بوردگه شیر گیرد بدست
یکی پیل‌بازی نمایم بدوی کزان پس نیارد سوی رزم روی
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن جوان شد دل مرد گشته کهن
بدو گفت پیران کانوشه بدی روان را بپیگار توشه بدی
همه نامداران و خاقان چین گرفتند بر شاه هند آفرین
چو پیران بیامد بپرده سرای برفتند پرمایه ترکان ز جای
چو هومان و نستیهن و بارمان که با تیغ بودند گر با سنان
بپرسید هومان ز پیران سخن که گفتارشان بر چه آمد به بن
همی آشتی را کند پایگاه و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بی‌کران جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون کفن جوشن و ترگ شسته بخون
بدو گفت کلباد ای تیغ زن چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم سزد گر نداری نباشی دژم
وزین روی رستم یلان را بخواند سخنهای بایسته چندی براند
چو توس و چو گودرز و رهام و گیو فریبرز و گستهم و خراد نیو
چو گرگین کارآزموده سوار چو بیژن فروزنده‌ی کارزار
تهمتن چنین گفت با بخردان هشیوار و بیدار دل موبدان
کسی را که یزدان کند نیکبخت سزاوار باشد ورا تاج و تخت
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ نباید که بیند ز خود زور چنگ
ز یزدان بود زور ما خود کییم بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی ز کژی بود کمی و کاستی
چو پیران بیامد بر من دمان سخن گفت با درد دل یک زمان
که از نیکوی با سیاوش چه کرد چه آمد برویش ز تیمار و درد
فرنگیس و کیخسرو از اژدها بگفتار و کردار او شد رها
ابا آنک اندر دلم شد درست که پیران بکین کشته آید نخست
برادرش و فرزند در پیش اوی بسی با گهر نامور خویش اوی
ابر دست کیخسرو افراسیاب شود کشته این دیده‌ام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای مگر کشته افگنده در زیر پای
و لیکن نخواهم که بر دست من شود کشته این پیر با انجمن
که او را بجز راستی پیشه نیست ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست به از راستی در جهان کار نیست
ورین نامداران ابا تخت و پیل سپاهی بدین سان چو دریای نیل
فرستند نزدیک ما تاج و گنج ازایشان نباشیم زین پس برنج
نداریم گیتی بکشتن نگاه که نیکی‌دهش را جز اینست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت نباید همه بهر یک نیک‌بخت
چو بشنید گودرز بر پای خاست بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
سر مایه‌ی تست روشن خرد روانت همی از خرد بر خورد
ز جنگ آشتی بی‌گمان بهترست نگه کن که گاوت بچرم اندرست
بگویم یکی پیش تو داستان کنون بشنو از گفته‌ی باستان
که از راستی جان بدگوهران گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند بکوشد که آن راستی بشکند
چو کژ آفریدش جهان آفرین تو مشنو سخن زو و کژی مبین
نخستین که ما رزمگه ساختیم سخن رفت زین کار و پرداختیم
ز پیران فرستاده آمد برین که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بسته‌ام بندگی شاه را نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
شوم گفت بپسیچم این کار تفت بخویشان بگویم که ما را چه رفت
مرا تخت و گنجست و هم چارپای بدیشان نمایم سزاوار جای
چو گفت این بگفتیم کاری رواست بتوران ترا تخت و گنج و نواست
یکی گوشه‌ای گیر تا نزد شاه ز تو آشکارا نگردد گناه
بگفتیم و پیران برین بازگشت شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
کنون با تو ای پهلوان سپاه یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود سپهبد چو سگسار و فر توس بود
سر بخت کاموس برگشته دید بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس بجنگ اندر آید سپهدار توس
سپهدار پیران بود پیش رو که جنگ آورد هر زمان نوبنو
دروغست یکسر همه گفت اوی نشاید جز او اهرمن جفت اوی
اگر بشنوی سر بسر پند من نگه کن ببهرام فرزند من
سپه را بدان چاره اندر نواخت ز گودرزیان گورستانی بساخت
که تا زنده‌ام خون سرشک منست یکی تیغ هندی پزشک منست
چو بشنید رستم بگودرز گفت که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی نجویم همی کین و پیکار اوی
نگه کن که با شاه ایران چه کرد ز کار سیاوش چه تیمار خورد
گر از گفته‌ی خویش باز آید اوی بنزدیک ما رزم‌ساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست نباید مگر جنگ و پیکار جست
چنو باز گردد ز گفتار خویش ببیند ز ما درد و تیمار خویش
برو آفرین کرد گودرز و توس که خورشید بر تو ندارد فسوس
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ سخنهای پیران نگیرد فروغ
مباد این جهان بی سرو تاج شاه تو بادی همیشه ورا پیش‌گاه
چنین گفت رستم که شب تیره گشت ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نیم‌شب می خوریم دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی یکی اختری افگنم نیک‌پی
که فردا من این گرز سام سوار بگردن بر آرم کنم کارزار
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ بدانگه کجا پای دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
بیارم سپارم بایرانیان اگر تاختن را ببندم میان
برآمد خروشی ز جای نشست ازان نامداران خسروپرست
سوی خیمه‌ی خویش رفتند باز بخواب و بسایش آمد نیاز
چو خورشید بنمود رخشان کلاه چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی بخم اندر امد بپوشید روی
تبیره برآمد ز درگاه توس شد از گرد اسپان زمین ابنوس
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد بپوشید رستم سلیح نبرد
سوی میمنه پور کشواد بود که با جوشن و گرز پولاد بود
فریبرز بر میسره جای جست دل نامداران ز کینه بشست
بقلب اندرون توس نوذر بپای نماند آن زمان بر زمین نیز جای
تهمتن بیامد بپیش سپاه که دارد یلان را ز دشمن نگاه
و زان روی خاقان بقلب اندرون ز پیلان زمین چون که‌ی بیستون
ابر میمنه کندر شیر گیر سواری دلاور بشمشیر و تیر
سوی میسره جنگ دیده گهار زمین خفته در زیر نعل سوار
همی گشت پیران به پیش سپاه بیامد بر شنگل رزم‌خواه
بدو گفت کای نامبردار هند ز بربر بفرمان تو تا بسند
مرا گفته بودی که فردا پگاه ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
وزان پس ز رستم بجویم نبرد سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
بدو گفت شنگل من از گفت خویش نگردم نبینی ز من کم و بیش
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر تنش را کنم پاره پاره بتیر
ازو کین کاموس جویم بجنگ بایرانیان بر کنم کار تنگ
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد بزد کوس وز دشت برخاست گرد
برفتند یک بهره با ژنده پیل سپه بود صف برکشیده دو میل
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار همه پاک با افسر و گوشوار
بیاراسته گردن از طوق زر میان بند کرده بزرین کمر
فروهشته از پیل دیبای چین نهاده برو تخت و مهدی زرین
برآمد دم ناله‌ی کرنای برفتند پیلان جنگی ز جای
بیامد سوی میسره سی هزار سواران گردنکش و نیزه‌دار
سوی میمنه سی هزار دگر کمان برگرفتند و چینی سپر
بقلب اندرون پیل و خاقان چین همی برنوشتند روی زمین
جهان سربسر آهنین گشته بود بهر جایگه‌بر تلی کشته بود
ز بس ناله‌ی نای و بانگ درای زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر هوا دام کرگس بد از پر تیر
کسی را نماند اندر آن دشت هوش ز بانگ تبیره شده کره گوش
همی گشت شنگل میان دو صف یکی تیغ هندی گرفته بکف
یکی چتر هندی بسر بر بپای بسی مردم از دنبر و مرغ و مای
پس پشت و دست چپ و دست راست بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر سرافراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپای یک امروز و فردا مکن رزم رای
پس پشت خاقان چینی بایست که داند ترا با سواری دویست
که گر زابلی با درفش سیاه ببیند ترا کار گردد تباه
ببینیم تا چون بود کار ما چه بازی کند بخت بیدار ما
وزان جایگه شد بدان انجمن بجایی که بد سایه‌ی پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان پیامت بدادم بپیر و جوان
بگفتم هنرهای تو هرچ بود بگیتی ترا خود که یارد ستود
هم از آشتی راندم هم ز جنگ سخن گفتم از هر دری بی‌درنگ
بفرجام گفتند کین چون کنیم که از رای او کینه بیرون کنیم
توان داد گنج و زر و خواسته ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهی بیامد بدین سان ز چین ز سقلاب و ختلان و توران زمین
کجا آشتی خواهد افراسیاب که چندین سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسی یافتم بدین سان سوی پهلوان تافتم
وزیشان سپاهی چو دریای آب گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همی شاه هند بتیر و کمان و بهندی پرند
مرا این درستست کز پیلتن بفرجام گریان شوند انجمن
چو بشنید رستم برآشفت سخت بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب کجا پای داری بروز نهیب
مرا از دروغ تو شاه جهان بسی یاد کرد آشکار و نهان
وزان پس کجا پیر گودرز گفت همه بند و نیرنگت اندر نهفت
بدیدم کنون دانش و رای تو دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم گذاری بیایی بباد بوم
ببینی مگر شاه باداد و مهر جوان و نوازنده و خوب‌چهر
بدارد ترا چون پدر بی‌گمان برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ همی خوشتر آید ز دیبای رنگ
ندارد کسی با تو این داوری ز تخم پراکند خود بر خوری
بدو گفت پیران که ای نیکبخت برومند و شاداب و زیبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنین که از مهتران بر تو باد آفرین
مرا جان و دل زیر فرمان تست همیشه روانم گروگان تست
یک امشب زنم رای با خویشتن بگویم سخن نیز با انجمن
وزانجا بیامد بقلب سیاه زبان پر دروغ و روان کینه‌خواه
چو برگشت پیران ز هر دو گروه زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید بروهای جنگی پر از چین کنید
که امروز رزمی بزرگست پیش پدید آید اندازه‌ی گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستاره‌شناس ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمی بود در میان دو کوه جهانی شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کاردیده مهان بدان جنگ بی‌مرد گردد جهان
پی کین نهان گردد از روی بوم شود گرز پولاد برسان موم
هر آنکس که آید بر ما بجنگ شما دل مدارید از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخم کمند اگر یار باشد سپهر بلند
شما سربسر یک بیک همگروه مباشید از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آید زمان نمیرم ببزم اندرون بی‌گمان
همی نام باید که ماند دراز نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند که پر خون شوی چون ببایدت کند
اگر یار باشد روان با خرد بنیک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج نبندد دل اندر سرای سپنج
چنین داد پاسخ برستم سپاه که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازیم با تیغ تیز که ماند ز ما نام تا رستخیز
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون ستاره بیالود گفتی بخون
چرنگیدن گرزه‌ی گاوچهر تو گفتی همی سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت یکسر پر از جوی خون بهر جای چندی فگنده نگون
چو پیلان فگنده بهم میل میل برخ چون زریر و بلب همچو نیل
چنین گفت گودرز با پیر سر که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود یکی خوار و دیگر تن‌آسان بود
بغرید شنگل ز پیش سپاه منم گفت گرداوژن رزم‌خواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانه‌ای زان بزرگ انجمن دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد بواز گفت که ای بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست کفن بی‌گمان جوشن و ترگ تست
همی گشت با او بوردگاه میان دو صف برکشیده سپاه
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین نگونسار کرد و بزد بر زمین
برو بر گذر کرد و او را نخست بشمشیر برد آنگهی شیر دست
برفتند زان روی کنداوران بزهر آب داده پرندآوران
چو شنگل گریزان شد از پیلتن پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت دلیران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست زره بود و جوشن تنش را نخست
چنین گفت شنگل که این مرد نیست کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد دگر بود رای و دگر بود یاد
سپه را بفرمود تا همگروه برانند یکسر بکردار کوه
سرافراز را در میان آورند تنومند را جان زیان آورند
بشمشیر برد آن زمان شیر دست چپ لشکر چینیان برشکست
هر آنگه که خنجر برانداختی همه ره تن بی سر انداختی
نه با جنگ او کوه را پای بود نه با خشم او پیل را جای بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
ز کشته همه دشت آوردگاه تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چینی و شگنی و از هندوی ز سقلاب و هری و از پهلوی
سپه بود چون خاک در پای کوه ز یک مرد سگزی شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پای نیست چنو در جهان لشکر آرای نیست
کسی کو کند زین سخن داستان نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور سد هزار بسنده نبودند با یک سوار
ازین کین بد آمد بافراسیاب ز رستم کجا یابد آرام و خواب
چنین گفت رستم بایرانیان کزین جنگ دشمن کند جان زیان
هم‌اکنون ز پیلان و از خواسته همان تخت و آن تاج آراسته
ستانم ز چینی بایران دهم بدان شادمان روز فرخ نهم
نباشد جز ایرانیان شاد کس پی رخش و ایزد مرا یار بس
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین نمانم که پی برنهد بر زمین
که امروز پیروزی روز ماست بلند آسمان لشکر افروز ماست
گر ایدونک نیرو دهد دادگر پدید آورد رخش رخشان هنر
برین دشت من گورستانی کنم برومند را شارستانی کنم
یکی از شما سوی لشکر شوید بکوشید و با باد همبر شوید
بکوبید چون من بجنبم ز جای شما برفرازید سنج و درای
زمین را سراسر کنید آبنوس بگرد سواران و آوای کوس
بکوبید گوپال و گرز گران چو پولاد را پتک آهنگران
از انبوه ایشان مدارید باک ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید چو من بر خروشم دمید و دهید
بدرید صفهای سقلاب و چین نباید که بیند هوا را زمین
وزان جایگه رفت چون پیل مست یکی گرزه‌ی گاوپیکر بدست
خروشان سوی میمنه راه جست ز لشکر سوی کندر آمد نخست
همه میمنه پاک بر هم درید بسی ترگ و سر بد که تن را ندید
یکی خویش کاموس بد ساوه نام سرافراز و هر جای گسترده کام
بیامد بپیش تهمتن بجنگ یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
بگردید گرد چپ و دست راست ز رستم همی کین کاموس خواست
برستم چنین گفت کای ژنده پیل ببینی کنون موج دریای نیل
بخواهم کنون کین کاموس خوار اگر باشدم زین سپس کارزار
چو گفتار ساوه برستم رسید بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش ندیدست گفتی تنش را سرش
بیفگند و رخش از بر او براند ز ساوه بگیتی نشانی نماند
درفش کشانی نگونسار کرد و زو جان لشکر پرآزار کرد
نبد نیز کس پیش او پایدار همه خاک مغز سر آورد بار
پس از میمنه شد سوی میسره غمی گشت لشکر همه یکسره
گهار گهانی بدان جایگاه گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه بیامد بر پیلتن کینه‌خواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید یکی باد سرد از جگر برکشید