شاهنامه/جمشید

از مشروطه
نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ دسامبر ۲۰۱۱، ساعت ۲۱:۲۱ توسط Bellavista1957 (گفتگو | مشارکت‌ها) (clean up, replaced: شاهنامهٔ فردوسی → شاهنامه using AWB)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخه جدیدتر← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' شاهنامه (جمشید)
از فردوسی
'


پادشاهی جمشید هفتسد سال بود

گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یکدل پر از پند او برآمد بر آن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت، سرتاسر او را، رهی زمانه بر آسود از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی منم گفت، با فرهٔ ایزدی همم شهریاری و همم موبدی بدان را ز بد، دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم نخست، آلت جنگ را، دست برد در نام جستن به گردان سپرد به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان بدین اندرون، سال پنجاه رنج ببرد و از این چند، بنهاد گنج دگر پنجه، اندیشهٔ جامه کرد که پوشند هنگام ننگ و نبرد ز کتان و ابریشم و موی فز قصب کرد پرمایه دیبا و خز بیاموختشان رشتن و تافتن به اندرون پود را بافتن چو شد بافته، شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن چو این کرده شد، ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد ز هر انجمن، پیشه ور، گرد کرد بدین اندرون نیز، پنجاه، خورد گروهی که کاتوزیان، خوانیش به رسم پرستندگان دانیش جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد، کوه بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام، نیساریان، خواندند کجا شیر مردان جنگ آورند فروزندهٔ لشگر و کشورند کزیشان بود تخت شاهی به جای وزیشان بود، نام مردی، به پای به سودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست، از کس بر ایشان سپاس بکارند و ورزند و خود بدروند به گاه خورش سرزنش نشنوند تن آزاده و آباد گیتی به روی بر آسوده از داور و گفتگوی چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد که آزاده را، کاهلی، بنده کرد چهارم که خوانند، اهتوخوشی همان دست ورزان ابا سرکشی کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پر اندیشه بود بدین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و بورزید و بخشید چیز ازین هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه که تا هر کس اندازهٔ خویش را ببیند، بداند کم و بیش را بفرمود پس دیو ناپاک را به آب اندر آمیختن خاک را هر آنج از گل آمد، چو بشناختند سبک خشت را، کالبد ساختند به سنگ و به گج، دیو دیوار کرد نخست از برش هندسی کار کرد چو گرمابه و کاخ های بلند چو ایوان که باشد پناه از گزند ز خارا گهر جست یک روزگار همی کرد ازو روشنی خواستار به چنگ آمدش چند گونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر ز خارا به افسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند همان رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چنو خواستار گذر کرد از آن پس بکشتی بر آب ز کشور به کشور گرفتی شتاب چنین سال پنجه برنجید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز

داستان ضحاک با پدرش

یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای همان گاو دوشا به فرمانبری همان تازی اسب گزیده مری بز و میش بد شیرور همچنین بدوشیزگان داده بد پاک دین به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز پسر بد مر این پاک دل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی جهان جوی را نام ضحاک بود دلیر سبکسار و ناپاک بود کجا بیور اسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده هزار ز اسپان تازی به زرین ستام ورا بود بیور که بردند نام شب و روز بودی دو بهره به زین ز روی بزرگی نه از روی کین چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد به سان یکی نیک خواه دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست جوان نیک دل گشت فرمانش کرد چنان چون بفرمود سوگند خورد که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هر چه گویی سخن بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای چه باید پدرکش پسر چون بود یکی پندت از من بباید شنود زمانه برین خواجهٔ سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد بگیر این سرمایه و رجاه او ترا زیبد اندر جهان گاه او برین گفتهٔ من چو داری وفا جهاندار باشی یک پادشا چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگر گوی کین از در کار نیست بدو گفت گر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار ماندت پدرت ارجمند سر مرد تازی به دام آورید چنان شد که فرمان او برگزید بپرسید کاین چاره با من بگوی نتابم ز رای تو من هیچ روی بدو گفت من چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم ترا مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی سر و تن بشستی نهفته به باغ پرستنده با او ببردی چراغ بیاورد وارونه ابلیس بند یکی ژرف چاهی بره بربکند پس ابلیس واژونه آن ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسترد راه سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیک دل مرد یزدان پرست به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزند بر نازده باد سرد همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج چنان بدگهر شوخ فرزند او بگشت از ره داد و پیوند او به خون پدر گشت هم داستان ز دانا شنیدم من این داستان که فرزند بد گر شود نره شیر به خون پدر هم نباشد دلیر مگر در نهانش سخن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست فرومایه ضحاک بی دادگر بدین چاره بگرفت جای پدر

خوالیگری کردن ابلیس

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن یکی بند بد را نو افگند بن بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی جهان سر به سر پادشاهی تراست دد و مردم و مرغ و ماهی تراست چو این کرده شد ساز دیگری گرفت یکی چاره کرد از شگفتی شگفت جوانی برآراست از خویشتن سخن گوی و بینادل و رای زن همیدون به ضحاک بنهاد روی نبودش به جز آفرین گفت و گوی بدو گفت اگر شاه را در خورم یکی نامور پاک خوالیگرم چو بشنید ضحاک بنواختنش ز بهر خورش جایگه ساختش کلید خورش خانهٔ پادشا بدو داد دستور فرمانروا فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از خوردنی ها خورش ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورش گر بیاورد یک یک به جای به خونش بپرورد بر سان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر سخن هر چه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند خورش زردهٔ خایه دادش نخست بدان داشتش یک زمان تندرست بخورد و برو آفرین کرد سخت مزه یافت خواندنش ورا نیک بخت چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که شادان زی ای شاه گردن فراز که فردات از آن گونه سازم خورش کزو باشدت سر به سر پرورش برفت همه شب سگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازد شگفت خورش ها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید شه تازیان چون به نان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد سیم روز خوان را به مرغ و بره بیاراستش گونه گون یکسره به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد بدو گفت که بنگر که از آرزوی چه خواهی بگو با من ای نیک خوی خورش گر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشهٔ جانم از چهر تست یکی حاجتستم به نزدیک شاه و گر چه مرا نیست این پایگاه که فرمان دهد تا سر کتف اوی ببوسم بدو برنهم چشم و روی چو ضحاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازار اوس بدو گفت دارم من این کام تو بلندی بگیرد ازین نام تو بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسه داد از بر سفت او ببوسید و شد بر زمین ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید دو مار سیه از دو کتفش برست غی گشت و از هر سوی چاره جست سرانجام ببرید هر دو ز کتف سزد گر بمانی بدین در شگفت چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگر باره از کتف شاه پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک به یک داستان ها زدند ز هر گونه نیرنگ ها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند به سان پزشکی پس ابلیس تفت به فرزانگی نزد ضحاک رفت بدو گفت کاین بودنی کار بود بمان تا چه گردد نباید درود خورش ساز و آرامشان ده به خورد نباید جز این چاره نیز کرد به جز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش نگر تا که ابلیس ازین گفت و گوی چه کرد و چه خواست اندرین جست و جوی مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته گردد ز مردم جهان

تباه شدن روزگار جمشید

از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سوی جنگ و جوش سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیوند از جمشید برو تیره شد فرهٔ ایزدی به کژی گرایید و نابخردی پدید آمد از هر سوی خسروی یکی نامجویی ز هر پهلوی سپه کرده و جنگ را ساخته دل ز مهر جمشید پرداخته یکایک ز ایران برآمد سپاه سوی تازیان برگرفتند راه شنودند کان جا یکی مهترست پر تز هول شاه اژدها پیکرست سواران ایران همه شاه جوی نهادند یک سر به ضحاک روی به شاهی برو آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند کی اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد از ایران و از تازیان لشگری گزین کرد گرد از همه کشوری سوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری مرد گیتی به روی چو جمشید را بخت شد کندرو به تنگ اندر آمد جهاندار نو برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه چو سد سالش اندر جهان کس ندید برو نام شاهی و او ناپدید سدم سال روزی به دریای چین پدید آمد آن شاه ناپاک دین نهان گشته بود از بد اژدها نیامد بفرجام هم زو رها چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمانی درنگ به ارش سراسر بدو نیم کرد جهان را ازو پاک بی بیم کرد شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بی جاده کاه ازو بیش بر تخت شاهی که بود بر آن رنج بردن چه آمدش سود گذشته برو سالیان هفتسد پدید آوریده همه نیک و بد چه باید همه زندگانی دراز چو گیتی نخواهد گشادنت راز همی پروراندت با شهد و نوش جز آواز نرمت نیاید به گوش یکایک چو گویی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر بدو شاد باشی و نازی بدوی همان راز دل را گشایی بدوی یکی نغز بازی برون آورد به دلت اندرون درد و خون آورد دلم سیر شد زین سرای سپنج خدایا مرا زود برهان ز رنج

منبع


سرای شاهنامه

پیوند به بیرون