سیف فرغانی (غزلها)/تو را من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (غزلها) (تو را من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را) از سیف فرغانی |
' |
تو را من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را | مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را | |
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو | مسخر گشت بیلشکر ولایت چون تو سلطان را | |
به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر | تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را | |
دلم کز رنج راه تو به جانش میرسد راحت | چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را | |
ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت | وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را | |
چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او | چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را | |
به عهد حسن تو پیدا نمیآیند نیکویان | ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را | |
بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم | شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را | |
اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن | مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را | |
وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو | مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را | |
همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد | از آن باکس نمیگویم غم شبهای هجران را | |
وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز | که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را | |
مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان | ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را | |
به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین | از آن لب یک شکر کم کن گرامیدار مهمان را | |
به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش | که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را |