سیف فرغانی (غزلها)/ترکی است یار من که نداند کس از گلش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (غزلها) (ترکی است یار من که نداند کس از گلش) از سیف فرغانی |
' |
ترکی است یار من که نداند کس از گلش | او تندخو و بنده نه مرد تحملش | |
پسته دهان که در سخن و خنده میشود | ز آن پسته پر شکر طبق روی چون گلش | |
پایان زلف جعد پریشان سرش ندید | چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش | |
بی او ز زندگانی چون سیر گشتهام | ز آن جان خطاب میکنم اندر ترسلش | |
چندین هزار ترک تتاری نغوله را | گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش | |
آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت | بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش | |
دیوانهای شود که نیاید به هوش باز | هر عاقلی که دید به مستی شمایلش | |
هر صورتی که نقش کند در ضمیر من | اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش | |
او زیور عروس جمال خود است و نیست | بهر مزید حسن به زیور تجملش | |
او شاه بیت نظم جهان است زینهار | جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش | |
آن کس که اسب در پی این شهسوار راند | رختش به آب رفت و خر افتاد بر پلش | |
جان برد و عشوه داد و همه ساله آن بود | با او تقرب من و با من تفضلش | |
با گلستان چهرهی او فارغ است سیف | از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش |