سعدی (غزلیات 1)/آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات 1) (آن را که جای نیست همه شهر جای اوست) از سعدی |
' |
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست | درویش هر کجا که شب آید سرای اوست | |
بیخانمان که هیچ ندارد بجز خدای | او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست | |
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست | چندانکه میرود همه ملک خدای اوست | |
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی | بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست | |
کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند | عارف بلا، که راحت او در بلای اوست | |
عاشق که بر مشاهدهی دوست دست یافت | در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست | |
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست | این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست | |
هر آدمی که کشتهی شمشیر عشق شد | گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست | |
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود | سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست |