سعدی (غزلیات)/یکی را دست حسرت بر بناگوش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (یکی را دست حسرت بر بناگوش) از سعدی |
' |
یکی را دست حسرت بر بناگوش | یکی با آن که میخواهد در آغوش | |
نداند دوش بر دوش حریفان | که تنها مانده چون خفت از غمش دوش | |
نکوگویان نصیحت میکنندم | ز من فریاد میآید که خاموش | |
ز بانگ رود و آوای سرودم | دگر جای نصیحت نیست در گوش | |
مرا گویند چشم از وی بپوشان | ورا گو برقعی بر خویشتن پوش | |
نشانی زان پری تا در خیالست | نیاید هرگز این دیوانه با هوش | |
نمیشاید گرفتن چشمه چشم | که دریای درون میآورد جوش | |
بیا تا هر چه هست از دست محبوب | بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش | |
مرا در خاک راه دوست بگذار | بر او گو دشمن اندر خون من کوش | |
نه یاری سست پیمانست سعدی | که در سختی کند یاری فراموش |