سعدی (غزلیات)/یاری به دست کن که به امید راحتش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (یاری به دست کن که به امید راحتش) از سعدی |
' |
یاری به دست کن که به امید راحتش | واجب کند که صبر کنی بر جراحتش | |
ما را که ره دهد به سراپرده وصال | ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش | |
باران چون ستارهام از دیدگان بریخت | رویی که صبح خیره شود در صباحتش | |
هر گه که گویم این دل ریشم درست شد | بر وی پراکند نمکی از ملاحتش | |
هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی | داند که چشم دوست نبیند قباحتش | |
بیچارهای که صورت رویت خیال بست | بی دیدنت خیال مبند استراحتش | |
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی | از چشمهای نرگس و چندان وقاحتش | |
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب | چون آدمی طمع نکند در سماحتش | |
سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد | عاجز بماند در تو زبان فصاحتش |