سعدی (غزلیات)/گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (گفتم به عقل پای برآرم ز بند او) از سعدی |
' |
گفتم به عقل پای برآرم ز بند او | روی خلاص نیست بجهد از کمند او | |
مستوجب ملامتی ای دل که چند بار | عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او | |
آن بوستان میوه شیرین که دست جهد | دشوار میرسد به درخت بلند او | |
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش | لیکن وصول نیست به گرد سمند او | |
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک | از شهر او چگونه رود شهربند او | |
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق | تا جز در او نظر نکند مستمند او | |
گر خود به جای مروحه شمشیر میزند | مسکین مگس کجا رود از پیش قند او | |
نومید نیستم که هم او مرهمی نهد | ور نه به هیچ به نشود دردمند او | |
او خود مگر به لطف خداوندیی کند | ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او | |
سعدی چو صبر از اوت میسر نمیشود | اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او |