سعدی (غزلیات)/گفتم آهن دلی کنم چندی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' سعدی (غزلیات) (گفتم آهن دلی کنم چندی)
از سعدی
'


گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در جمال تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بوده‌ست با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک می‌بود گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بنده‌ای که از دل و جان نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت نوبت عاشقیست یک چندی