سعدی (غزلیات)/گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود) از سعدی |
' |
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود | وان چنان پای گرفتست که مشکل برود | |
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع | تا تحمل کند آن روز که محمل برود | |
چشم حسرت به سر اشک فرو میگیرم | که اگر راه دهم قافله بر گل برود | |
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست | همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود | |
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست | که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود | |
سهل بود آن که به شمشیر عتابم میکشت | قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود | |
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب | پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود | |
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست | مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود | |
گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال | چون بباید به سر راه تو بیدل برود | |
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری | پرده بردار که هوش از تن عاقل برود | |
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود | حیف باشد که همه عمر به باطل برود | |
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر | مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود |