سعدی (غزلیات)/کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست) از سعدی |
' |
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست | هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست | |
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه | شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست | |
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود | مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست | |
کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر | که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست | |
آدمی نیست مگر کالبدی بیجانست | آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست | |
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای | صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست | |
جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم | چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست | |
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید | خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست | |
به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر | که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست | |
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری | سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست |