سعدی (غزلیات)/چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم) از سعدی |
' |
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم | چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم | |
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی | گل سرخ شرم دارد که چرا همیشکفتم | |
چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل | همه خلق را خبر شد غم دل که مینهفتم | |
به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی | همه خاکهای شیراز به دیدگان برفتم | |
دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید | بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم | |
نشنیدهای که فرهاد چگونه سنگ سفتی | نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم | |
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد | به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم | |
ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت | تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم |