سعدی (غزلیات)/چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام) از سعدی |
' |
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام | ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام | |
نگاه میکنم از پیش رایت خورشید | که میبرد به افق پرچم سپاه ظلام | |
بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه | برهنه بازنشیند یکی سپیداندام | |
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو | درآمد از درم آن دلفریب جان آرام | |
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست | که بوی عنبر و گل ره نمیبرد به مشام | |
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم | که هر شبی را روزی مقدرست انجام | |
تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست | در آستینش یا دست و ساعد گلفام | |
در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی | ندانی آب کدامست و آبگینه کدام | |
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب | که دیر مست شود هر که میخورد به دوام | |
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم | شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام | |
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی | که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام | |
رها نمیکند این نظم چون زره درهم | که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام |