سعدی (غزلیات)/وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (وه که گر من بازبینم روی یار خویش را) از سعدی |
' |
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را | تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را | |
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند | بیوفا یاران که بربستند بار خویش را | |
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق | دوستان ما بیازردند یار خویش را | |
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر | مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را | |
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی | ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را | |
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند | گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را | |
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن | ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را | |
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش | قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را | |
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار | من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را | |
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب | در میان یاوران میگفت یار خویش را | |
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی | ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را | |
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود | به که با دشمن نمایی حال زار خویش را | |
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار | ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را | |
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن | تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را | |
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق | تا میان خلق کم کردی وقار خویش را | |
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم | هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را |