سعدی (غزلیات)/هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی) از سعدی |
' |
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی | نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی | |
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود | به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی | |
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند | بوستانی که چو تو سرو روانش باشی | |
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند | بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی | |
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند | تشنهتر آن که تو نزدیک دهانش باشی | |
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند | تو دگر نادره دور زمانش باشی | |
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد | ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی | |
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی | با همه درد دل آسایش جانش باشی | |
ای که بی دوست به سر مینتوانی که بری | شاید ار محتمل بار گرانش باشی | |
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد | چشم دارد که تو منظور نهانش باشی |