سعدی (غزلیات)/نگویم آب و گلست آن وجود روحانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (نگویم آب و گلست آن وجود روحانی) از سعدی |
' |
نگویم آب و گلست آن وجود روحانی | بدین کمال نباشد جمال انسانی | |
اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق | گل بهشت مخمر به آب حیوانی | |
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم | که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی | |
وجود هر که نگه میکنم ز جان و جسد | مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی | |
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد | چو من شوی و به درمان خویش درمانی | |
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد | چگونه جمع شود با چنان پریشانی | |
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم | رواست گر بنوازی و گر برنجانی | |
ولی خلاف بزرگان که گفتهاند مکن | بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی | |
طمع مدار که از دامنت بدارم دست | به آستین ملالی که بر من افشانی | |
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود | برای عید بود گوسفند قربانی | |
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست | به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی |