سعدی (غزلیات)/نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی) از سعدی |
' |
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی | که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی | |
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی | بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی | |
تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید | که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی | |
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز | مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی | |
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری | زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی | |
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید | چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی | |
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم | کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی | |
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت | تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی | |
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم | که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی | |
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید | چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی | |
شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت | که او چون رعد مینالد تو همچنان برق میخندی |