سعدی (غزلیات)/نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' سعدی (غزلیات) (نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم)
از سعدی
'


نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم برفت در همه عالم به بی‌دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد که زشت باشد هر روز قبله‌ی دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست که پند عالِم و عابِد نمی‌کند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند میان آن همه تشویش، در تو می‌نگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد که در تأمل او خیره می‌شود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که «سعدی! چرا پریشانی؟» خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم