سعدی (غزلیات)/ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی) از سعدی |
' |
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی | جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی | |
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت | که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی | |
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی | مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی | |
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل | که باز مینتواند گرفت نظره ثانی | |
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت | ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی | |
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد | تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی | |
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت | ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی | |
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان | که پیر داند مقدار روزگار جوانی | |
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد | ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی | |
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم | تو میروی به سلامت سلام من برسانی | |
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد | اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی |