سعدی (غزلیات)/میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم) از سعدی |
' |
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم | خبر از پای ندارم که زمین میسپرم | |
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم | که من بیدل بی یار و نه مرد سفرم | |
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست | سازگاری نکند آب و هوای دگرم | |
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم | غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم | |
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد | بار میبندم و از بار فروبستهترم | |
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل | تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم | |
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود | بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم | |
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی | حرفها بینی آلوده به خون جگرم | |
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر | تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم | |
به هوای سر زلف تو درآویخته بود | از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم | |
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد | ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم | |
خار سودای تو آویخته در دامن دل | ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم | |
بصر روشنم از سرمه خاک در توست | قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم | |
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور | هم سفر به که نماندست مجال حضرم | |
سرو بالای تو در باغ تصور برپای | شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم | |
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست | که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم | |
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند | شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم | |
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم | گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم | |
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو | به مگسران ملامت ز کنار شکرم | |
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز | میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم |