سعدی (غزلیات)/من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (من همان روز که آن خال بدیدم گفتم) از سعدی |
' |
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم | بیم آنست بدین دانه که در دام افتم | |
هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی | مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم | |
هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد | گو بدانید که من با غم رویش جفتم | |
رنگ رویم غم دل پیش کسان میگوید | فاش کرد آن که ز بیگانه همیبنهفتم | |
پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار | معرفت پند همیداد و نمیپذرفتم | |
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز | گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم | |
آتشی بر سرم از داغ جدایی میرفت | و آبی از دیده همیشد که زمین میسفتم | |
عجب آنست که با زحمت چندینی خار | بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم | |
پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود | با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم | |
سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی | آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم |